30 minutes to finally decide | |
|
یک من،
۶ تا workstation... و دغدغه ی همیشگی خواندن تمام چیزهایی که دوست دارم بخوانم *** یک من، یک باغچه ی نیمه بالغ decode شده... و یک دنیا دنیا... *** یک من، یک آرزو... مقادیر زیادی مایع ژله مانند که لا به لای چروکهای مغزم جریان دارند... *** یک دنیا من... یک من دنیا... یک خستگی پایان پذیر... |
10:27 PM |
Mass | |
|
آدم یاد اولین استغاثههایش میافتاد...
پسرهی بیچاره هنوز فرق مرگ را حس نکرده بود. آنوقت انتظار دارید میگذاشتم همینطور صاف و ساده کنار شماها زندگی کند؟ شاید کمی دیر شده بود... اما آنقدر ها هم سخت نبود... مگر تا چند؟ از دفترچهی خاطرات فرشتهی خاکستری مرگ □ □ □ ما که سبز شدیم، باغچه سرشار بود از روئیدن هیچ... ما نگاه کردیم... مغموم، دلمرده، بیبهار... باغچه نگاه کرد... سبز، سبزتر، سبزترین... روئیدیم... رویانده شدیم... خندید... سرد بود... لبخند زد... باغچه اما، رویای سبزترین بودن را یک بار دیده بود... ما ستایش شده بودیم... ما روئیده بودیم... ما اینبار به روئیده شدنمان افتخار میکردیم... بهار، خود باغچه بود... و دل ما سبز... غم اما... گفت گرممان می کند... ساده بودیم... باور کردیم... ساده هم اگر نمی بودیم، باور می کردیم... □ □ □ برف... برف آمد... مادر در برف آمد... برف سفید است... ما بچه بودیم... ما معنی در برف آمدن را نمیفهمیدیم... ما عاشق آدم برفی بودیم... مادر در برف آمد... مادر با سبد آمد... مادر در سبد، برف داشت... ما می خندیدیم به مادر که با خودش برف چیده بود... گرسنه بودیم و برف میخوردیم... میدانستیم مادر باز هم برف خواهد چید... اما میخندیدیم... چون برفهای سبد مادر، طعم دیگری داشت... |
9:08 AM |
Romantique | |
|
If I had a wish, I would be your tears, to be born in your eyes & die on your lips, but if u were my tears, I would never cry, in fear of loosing u... |
9:04 AM |
#ifndif | |
|
و هر بار که دخترک نام شب را صدا می کرد
جادوگر پیر تنش به رعشه می افتاد اما شب همیشه در خواب بود ... *** پسرک... خوابید... پسرک بیدار شد... پسرک خواب سیب دید... خواب سیب هایی که خواب می بینند و خوابشان پر است از خورده شدن توسط پسرک... *** بیایید همیشه به خاطر داشته باشیم که چیزهایی وجود دارند برای فکر کردن... چیزهایی وجود دارند برای حس کردن... چیزهایی وجود دارند برای بودن... برای شنیدن... برای دیدن... ... برای وجود داشتن... *** و عنکبوت پیر لای دنداهایش را پاک کرد... به ساحل نگاهی انداخت، خنده ای کرد و دوباره لای دندانهایش را پاک کرد ... |
10:14 AM |
when the dreams come true, I'll be slept. | |
|
setxkbmap -model pc105 -option grp:shift_toggle,grp_led:scroll us,ir
به سادگی همین تکه، می توانید حس کنید در یک جامعه ی متمدن زندگی می کنید و شکر خدای را بر جای آورید...
*** خاکستری ادامه داد: «البته راه های دیگه ای هم هست. مثلآ خود من...» و سرمه ای میان حرفش پرید و گفت: «...» اما قبل از این که ادامه بدهد، نارنجی دهنش را باز کرد تا... ... ... و خدا saturation را آفرید تا این ترکیب های مضحکانه بیشتر جلوه پیدا کنند... و خدا طبیعت را آفرید تا مردم با دیدن این ترکیب های مضحکانه احساس حقارت کنند... و خدا بوم را آفرید را تا professional ها بتواند برای کارهایش patch بسازند... *** «برای تلفظ یک گندم، - کمی بیشتر از یک خوشه - ... لازم است حتمآ..» و نقاش رنگ سیاه را روی بوم پاشید... برق ها رفتند... و نقاش زیر نور شمع گندم می بویید... *** شب که شد خدا پایین آمد گفته بود می آید تا رویاهامان را به واقعیت نزدیک کند. من اما تا دیر وقت بیدار مانده بودم ... وقتی آمد، من خواب بودم... نامردها من را هم بیدار نکردند... و رویاهایم از حقیقت دور شدند... ... اما خوبیش این بود که وقتی خودش فهمید، و segmentation fault داد، من هنوز خواب بودم... و دیگر هیچ وقت بیدار نشدم... هیچ وقت نتوانستم بیدار شوم... |
11:36 PM |
>?= | |
|
تورهایی که آسمان را به هم می بافند و از هم جدا می کنند...
شب، که به تو assign می شود تا به خیر بگذرد... من که عادت کرده ام هر شب را تا صبح در کوچه های شهرم - شهر خودم که وقتی روی مردمش کلیک می کنم حذف می شوند - بگذرانم... تو، که فرق اجبار و مهارت را به خوبی می فهمی... و همه ی او هایی که پرند از نور، شن، درخت و خاکستری... ذهنم پر شده است از این خیالات سبک که با فشردن چند دکمه، indent می شوند... *** پس این پرنده ی آبی کی به عروج رفت که ما انگشتهامان در هوا معلق ماند؟ |
11:11 PM |
>> | |
|
می بینم صورتم و تو آینه
با لبی خسته می پرسم از خودم این غریبه کیه از من چی می خواد اون به من، یا من به اون، خیره شدم... باورم نمی شه هر چی می بینم چشامو یه لحظه رو هم می ذارم به خودم می گم که این صورتکه می تونم از صورتم برش دارم... میکشم دستم و روی صورتم هر چی باید بدونم دستم می گه من و توی آینه نشون می ده می گه این تویی نه هیچ کس دیگه... جای پاهای تموم قصه ها رنگ غربت تو تموم لحظه ها مونده روی صورتت تا بدونی حالا امروز چی ازت مونده به جا... آینه می گه تو همونی که یه روز می خواستی خورشید و با دست بگیری، ولی امروز شهر شب خونه ات شده داری بی صدا تو قلبت می میری... می شکنم آینه رو تا دوباره، نخواد از گذشته ها حرف بزنه آینه می شکنه، هزار تیکه می شه اما باز تو هر تیکه اش عکس منه... عکسا با دهن کجی بهم می گن چشم امیدو ببر از آسمون روزا با هم دیگه فرقی ندارن بوی کهنگی می دن تمومشون... |
12:03 AM |
NULL | |
|
بیچاره روباه دم بریده،
از وقتی آدم ها دمش را بریدند تنها شاهدش خدایش شده است... خدایش اما، فقط زبان روباهی می فهمد و نمی تواند استدلال های روباه را به آدم ها بیان کند... اما هر چه که باشد از دم لالش که بهتر است... |
8:10 PM |
using namespace std | |
|
تعجب نکنید
این را پیرمرد گفته بود... روزی دوباره خواهد آمد سرفراز دل انگیز باد خواهد نشکست ... گفته بود به یادش به سوگ ننشینیم... - چو بر گورم بخواهی بوسه دادن ...- آغاز ، آغاز، پرواز... پرواز، پرواز، آغاز... گفت باید امشب برویم... شرط می بندم زودتر می رویم... - تا شب نشده - آغاز، آغاز، پرواز... گفت بسپاریمشان به خدا و چشمهایمان را ببندیم... چشمهامان را بستیم... خوابمان برد... خدا هم شاید... دلمان شکست اما امیدمان... آغاز، آغاز، پرواز... گفت گفت و گفت و گفت... از آغاز، از آغاز، از پرواز... حوصله مان سر رفته بود... خوابیدیم... می دانستیم آغاز شده و به پرواز خواهد رسید... چشمهامان را بستیم... حوصله خدا سر رفت... چیزی نگفت اما موعد پرواز که شد، بیدارمان نکرد... آمین... |
12:22 AM |
LashMaC | |
|
موضوع انشا:
درباره ی جایی که در آن زندگی می کنید بنویسید شکلش را هم بکشید. یکی به این پویای احمق بگوید آن قدر ها هم مهم نیست! یکی به این البزر دیونه بگوید خیلی دلم می خواد ... یکی به این شایان ابله بگوید ممنون که... یکی به این حسین بگوید خوبه که... بی خیال خودم بهشون می گم... راستی همه چیز اینجا بیش اندازه ... بی خیال خودم بهم می گم... پی نوشت: این یک پست شخصی است و مربوط می شود به جایی که در آن زندگی می کنم... |
11:55 PM |
u!p!V | |
|
|
2:38 PM |
to hire a dense breath | |
|
داس
... کشاورز استعفا داده است. لبخند ... من رفته ام. |
1:01 AM |
why dont think you trust?! | |
|
شاید باید این طور می گفتم...
سهم من، که فقط داسم بود، فروخته شد به کشاورز مسلول... تا درو شوی - تو که روینده، دوباره زاینده، شکفته بودی- و در باد، سبز، رقصنده، درو شدی و رفتی... من ماندم، - بی داس، سفید، محزون - و کشاورز ماند، - داس بر دست، خاکستری، مغموم - درحسرت یک آغوش توی درو شده... با شما هستم... کسی اینجا هست که بداند تا دروی بعدی، چند داس مانده است؟ چند کودک گرسنه به داس؟ چند عاشق تشنه به رقص؟ چند کشاورز مسلول؟ چند هم آغوشی فلزی؟ چند تو؟ ... |
3:54 AM |
when a blossom, a trackback blossom beginz | |
|
آسمان که جاری شد،
سبز شدی. از دشت تا رود.فرصت روييدن، تا درو. حالا از... سهم من: يک بغل تو! از یه دلتنگ □ □ □ بغل بغل تو ... درست پشت زمان گم شده است... و سهم من... رویای یک بغل پر از تو و بودنت... بودنت و جریان روینده ی تو... و من با داس، روبرویت! شايد... شايد هم نه... اما دليل جاری شدن آسمان، دل خوشی اش به سبز شدنت بوده... مثل دليل جريان من - با اميد، بی اميد - در نوشته هايت... يک درو، يک... يک درو، دو... يک درو، سه... سهم من فروخته شد! Track Back از خودم |
2:08 AM |
has never been fresh | |
|
چرا درو نمی شوید؟
مگر هنوز شکوفه ی باران برپاست؟ - نکند عشوه هایش شما را هم... دامان شما را هم زرد کرده؟! - چرا نمی بارید؟ مگر هنوز شکوفه ها درو نشده اند؟ - بوی کاه گرفته ایم؟! ... پوزه هاتان را به خاک نمالید!- دوستان... بیایید باور کنیم - یا لااقل این طور جلوه دهیم - که ما رسیده ایم، می باریم، و داس هایمان... درست روبروی روییدنش - محزون، بایسته، جاری - تاس می اندازند... |
1:49 AM |
It remindz me that itz not so bad | |
|
و این جور اتفاق ها معمولاً وقتی می افتند
که حس کنید از عمر زمین فقط به اندازه ی طنین صدای گام های یک شتر باقی مانده است... و بخواهید در یک اتاق سه در چهار به طراوت یک گل سرخ فکر کنید... هر دو امیدوار کننده هم می توانند باشند اما فقط در کویر... |
1:39 AM |
I suffer the same | |
|
هر آدمی
- هر چه قدر هم که احمق باشد - بالاخره یک روز به این نتیجه میرسد که هنوز چیزهایی برای اختراع کردن وجود دارد. اما نمیداند آن چیزها هیچوقت اختراع نمیشوند... |
7:21 PM |
the pear has been defamed successfully | |
|
ار تو سنگ خاره ای، من آهنم...
جغد پیر در گوش لاکپشت چیزهایی گفت... و زمین بالا میآید... تا آنجا که به گلابی میرسد... □ □ □ در راه تو، کی ارزشی دارد... لاکپشت اما راهش را گرفت و رفت... برایش هم اصلآ مهم نبود که جغد پیر هنوز عاشق نشده است... بعد اسمش را میگذارند هبوط گلابی! |
7:19 PM |
void main() | |
|
وقتی پیرمرد دستش را روی شانهی سرد پیرزن گذاشت
احساس پوچی خاصی بهش دست داد... درست مثل اولین بار که... ... درست مثل همهی اولین بار ها... |
7:02 PM |
pronounce | |
|
کریمان جان فدای دوست کردند،
سگی بگذار ما هم مردمانی... ... پی نوشت: حس می کنم این عکس بغلی هم همین رو می گه... |
1:00 PM |
Superstar you have finally made it | |
|
فکرش را که میکنم
زیاد هم سخت نیست... تو، بشین این ور پل... من، میشینم آن ور پل... بعد آنقدر گریه میکنیم تا آب رودخانه بالا بیاید و پل را ببرد... □ □ □ شهر اما این روزها میرود یه گوشه روی زمین خالی دراز میکشد پای راستش را میاندازد روی زانوی چپش و به آسمان زل میزند... او هم از وقتی همهی دوستان orkut اش را پاک کرده احساس گناه مطبوعی میکند... مثل زبان در آوردن به اولین گنجشک دم صبح... |
9:17 AM |
review | |
|
من، ساده
خواب بودم... از گرسنگی سردم شده بود و از سرما بیدار شدم... صورتم را به تکه فلزی که 3 سال برایش جان کندم چسباندم.. آرام شدم... می بینی... دیگر حتی بدون تو هم می توانم آرام شوم... شاید خیلی بزرگ شده ام... شاید خیلی کوچک... اما دیگر در بستر یکنفره می خوابم... دیگر نمی هراسم از اهریمن از عشق از سیاهی... دیگر صورتم را به پنجره نمی چسبانم تا منتظر ظهورت باشم... عشقت را صبح که صورتم را شستم تف کردم... آن مرد آمد... آن مرد با سبد آمد... در سبد سیب سرخ داشت... آن مرد در باران رفت... تو نیامدی... من با سبد، با سفیدترین لباسم، با تمام تنهاییم که زیر نان در سبد ریخته بودم زیر باران به انتظارت ایستادم... باران بند آمد... رنگین کمان شد... چشم هایم را بستم و زیر نان چیزی را جستجو کردم... چیزی آنجا نبود... اما خودت...حتی تو هم آنجا نبودی... تو دزد نیستی... من، ساده نشستم و تمام نان را خوردم... افسوس که نگذاشتی قدری نان مهمانت کنم... 27 اسفند 82 □ □ □ نگاه پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست ... « فروغ » 27 اسفند 82 □ □ □ untitled وقتی که بارون نمی یاد ابر زمستون نمی یاد این همه ناودون چی چیه؟ 25 اسفند 82 □ □ □ وبلاح «دیوونه» لفظی که اون به کار برده! و یه حس خیلی خیلی خوب... چه قدر خوبه که من وبلاگم کامت نمی گیره... 2 ساعت وبلاگ خونی کردم. از وبلاگ سکسی تا طنز یخ و خیارشور و اینا... نتایجش اینا بود: - چه قدر بده که یه سری با فونت تاهوما بیشتر از 8 می نویسنن و مخصوصآ با رنگ های جیغ. - چه قد بده که ملت گدایی کامنت گرفتن رو می کنن. - چه قدر بده که ملت تا جایی که می تونن جاوا اسکریپت مسخره می ذارن تو در و دیوار وبلاگشون و از همه بدتر این که میان کلیک راست رو هم disable می کنن. بابا آخه یعنی چی؟ مگه می خوایم بخوریمشون؟! - چه قدر خوبه که تو یه وبلاگ نیمه سکسی یه سری حرف خیلی خیلی باحال از نیچه می خونی و می بینی آخرش هم نوشته: نظرات شما(نظر بدین) - چه قدر خوبه که می بینی تو هم یه وبلاگ داری! [حذف بدون قرینه توسط هرم] پ.ن. مرگ صدا مصیبته 25 اسفند 82 □ □ □ تفلد مبارک امروز تفلد (تولد) گرفتیم با بر و بچ... فقط توشون من آدم حسابی بودم. حتمآ عکساش رو نگاه کنید. واقعآ بامزه افتادیم همه :) http://bamdad.org/~aidin/dolls دیشب سردم بود... گرمم نکردی... با اینکه گرم بودی... اما پتوی من رو هم سوزوندی... بعد توقع داری بهت بگم مرسی؟! دیشب برف می اومد... من لای دونه های برف توی آسمون دنبال تو می گشتم حدس می زدم اگه بیای پایین یه احتمل خیلی کمی هست که تو حیاط ما بیافتی می خواستم وقتی اومدی بی خود تو حیاط نمونی تا سردت بشه و روی سرت کلی برف بشینه، بعد من بدبخت بیام منت کشی تا بخوای بقلم کنی... اما نیومدی و من سردم شد و روی سرم کلی برف نشست. شاید امشب هم بیام... می یای؟ از دست خدا فرار کن بپر پایین... اینجا گناه برای کردن زیاد هست. خوش می گذره. اگه نیای مجبور می شم من بیام The thought of suicide is a great consolation. By means of it one gets successfully through many a bad night Friedrich Wilhelm Nietzsche There are many who dare not kill themselves for fear of what neighbours will say Cyril Connolly 25 اسفند 82 □ □ □ سه داستان سیاه، سبز، سفید - - - سیاه بودم... نمی دیدی؟ چرا چشمانت را از روشنی برنداشتی... سبز آمده بودی... آه ای فرشته موعود... آمدنت را... با لبخند جشن گرفتیم... و خندیدیم... فریاد زدیم و دیو سیاهی را کشتیم... و تو سبز بودی در زمستانی که آمدی... اما عید شد... تو این جا بودی که عید آمد... و آن قدر سبزی آورد که فراموشت کردیم تا زمستان بعد... و تو رفتی... آن قدر سبزی دیدیم که از هر چه سبز بود بیزار شدیم... پاییز شد... و بعد زمستان... و چشمانمان به برف عادت کرد... افسوس که تو امسال سفید آمدی... - - - - - - - - - ... - - - آمدی... نبودم... ساده بودیم... رفتی... به دنبالت دویدم... باران می آمد... رفتی... به دنبالت نیامدم... مرسی که برگشتی... - - - - - - - - - گریه نکن پتی - - - (نوشته شده در 13خرداد 1382 برای ناتاشا) پتی کوچولو گریه می کرد پتی کوچولو گریه می کرد چون شیشه شیرش افتاده بود چون شیشه شیرش افتاده بود رو زمین " گریه نکن خوشگلم ... " " گریه نکن خوشگلم ... " این رو مامانش گفت پتی کوچولو دیگه گریه نکرد تا این که یه روز دوباره پتی کوچولو گریه می کرد پتی کوچولو گریه می کرد آخه خار رفته بود تو پاش آخه خیلی درد داشت... " گریه نکن کوچولوی من ... " " گریه نکن کوچولوی من ... " این رو باباش گفت پتی کوچولو هم دیگه گریه نکرد تا این که یه مدت بعد پتی گریه می کرد پتی گریه می کرد چون تو ریاضی نمره کمی گرفته بود چون تو ریاضی نمره خیلی کمی گرفته بود " گریه نکن دخترم ... " " گریه نکن دخترم ... " این رو معلمش گفت پتی هم دیگه گریه نکرد تا این که یه روز پتی گریه می کرد پتی گریه می کرد چون تو خیابون کیفشو دزدیده بودن چون تو خیابون کیفشو با یه عالمه پول دزدیده بودن " گریه نکن پتی جون ... " " گریه نکن پتی جون ... " این و دوستش بهش گفت پتی هم دیگه گریه نکرد تا اینکه یه مدت بعد دوشیزه پتی گریه می کرد دوشیزه پتی گریه می کرد چون دوست پسرش رو تو با یه دختر غریبه دیده بود چون اصلآ از اون انتظار نداشت " گریه نکن عزیزم ... " "گریه نکن عزیزم ... " این رو خواهرش بهش گفت پتی هم دیگه گریه نکرد تا این که یه کم بعد خانم پتی گریه می کرد خانم پتی گریه می کرد چون بچه اش مرده به دنیا اومده بود چون اون از این مساله خیلی ناراحت شده بود " گریه نکن پتی جونم... " " گریه نکن عزیزم ..." این رو همسرش بهش گفت خانم پتی هم دیگه گریه نکرد تا این که خانم پتی گریه می کرد خانم پتی گریه می کرد چون همسرش تو یه تصادف مرده بود چون همسرش آخرین کسی بود که بهش گفته بود گریه نکنه و خانم پتی گریه می کرد پتی هی گریه می کرد منتظر بود که یکی بهش بگه که گریه نکنه اما دیگه هیچکس بهش نمی گفت که گریه نکنه پتی هم اون قدر گریه کرد تا اشکهاش تموم شد و بعدش پتی دیگه گریه نمی کرد چون می دونست هیچ کس دیگه به اون نمی گه که گریه نکنه تا این که یه روز یه روز پتی دلش برای اشکهاش تنگ شد حس کرد اون از خود گریه لذت می برده نه از کسی که آرومش می کرده برای همین دوباره پتی گریه می کرد پتی گریه می کرد " گریه نکن پتی ... " " گریه نکن پتی ... " ای صدا براش آشنا بود... این صدای خودش بود که می گفت " گریه نکن پتی ... " " گریه نکن پتی ... " 20 اسفند 82 □ □ □ لطفآ نفر بعدی من هم حق دارم یک اسم ساده نصیبم شود کسی برایم از آوازهای تازه آدمیان بگوید کسی برایم سیب و سیگار بیاورد دمی بخندد نگاهم کند بگوید بر و بچه ها... احوالپرس ترانهای تو اند، بگوید هر شب، ماه ... خواب می بیند که آسمان صاف خواهد شد. باز هم وقت ملاقات گریه و گفت و گو تمام شد و کسی به دیدار دریا و ستاره نیامد. سجل های سوخته ما پر از مهر و علامت به رفتن است. عجیب است من به دنیا نیامده ام که پیچک و پروانه از من بترسند من مایلم یک لحظه سکوت کنید ببینید بد می گویم اینجا که هنوز هم می توان ترانه سرود، تنها به کوه رفت کبوتر و غروب و انحنای دانه را دید. آدمی را نامی بوده، نامی هست که گاه از شنیدن نا به هنگامش برگشته، بر می گردد، اما سجل های سوخته ما ... ! بوی خوش سیب و سیگار نیمه سوز می آید. « سید علی صالحی » 18 اسفند 82 □ □ □ سبز باد ای عریان تر از باد ... نامت بلند ... که پرستش راز جاودانگی ماست ... 17 اسفند 82 □ □ □ همش ترس می ترسم... بازم تقصیر توئه... تویی که همیشه بهم می گی از هیچ چی نترسم ... و وقتی می بینی دارم می لرزم دستت رو می ذاری پشتم تا احساس امنیت بکنم... ببین... حالا از تو می ترسم... از دستات... که توشون چاقو داری... نمی خوای بکشیم فقط می خوای عذابم بدی... سرمو می ذاری تو بغلت... محکم رو قلبت و می چسبم بهت... حالا اگه بکشیمم جسدم رو دستت می مونه... می دونم هیچ وقت حوصله اینو نداری که دفنم کنی... پس نمی کشیم... و چون تو بغلت جا خوش کردم، حتی نمی خوای عذابم هم بدی... هیچ چی نمی گم... فقط تو قلبت داد می زنم « هیسسسسس » 16 اسفند 82 □ □ □ عاقبت دیگه نمی خندی... تقصیر خودته... تقصیر خود بی انصافت... من تسخیر شدنی نیستم... با اینکه یه روز تسخیر می شم... من یه دیو خودخواه ام... لبت رو از رو دیوار می کنم و با یه قیچی به تیکه هایی به اندازه یه بند انگشت تقسیم می کنم، بعد کاملآ کج و کوله می چسبونمشون به دیوار... تا همیشه یادم بمونه که تو نابود شده ای و هر کی اومد خونه ام... بدونه که آخر عاقبتش همین می شه... 15 اسفند 82 □ □ □ لبخند دیروز من یه کار بدی کردم... پدی بهم گفت خیلی احمقم، گوبی گفت دیگه باهام حرف نمی زنه، تسلا گفت هرگز به خاطر این کارم منو نمی بخشه، اما تو خندیدی... امروز من یه کار خوب کردم... آنا گفت که خیلی بهم افتخار می کنه، دورا گفت این می تونه شروع یه دوستی خوب باشه، تسلا گفت که شاید تو تصمیمش تجدید نظر کنه، اما تو خندیدی... پریروز هم داشتی می خندیدی... حتی اون روز که همه گریه می کردن... اون روز که بارون می اومد... با اینکه کم کم داری بو می گیری... لبات باد کردن... و چشمات کرم زده... اما اگه همه ام بخوان ببرن خاکت کنن... خودم لباتو با قیچی می برم می چسبونم به دیوار... و تا آخر دنیا فقط کار بد انجام می دم... 7 اسفند 82 □ □ □ یخمک سکانس های زندگی من یخمک هایی هستن که خورده میشن... پریروز من یخمک می خوردم... و تو اون بقالی بودی که بهم یخمک دادی... دیروز من یخمک می خوردم... و تو یخمکی بودی که با خوردنت خنک شدم اما زود مزه ات از یادم می رفت و دوباره گرمم شد... امروز یخمک خوردم... و تو پوست یخمک بودی که بابتت پول داده بودم ولی داشتم خیلی راحت می نداختمت تو جوب... فردا یخمک خواهم خورد... و تو دختر گل فروشی خواهی بود که پشت چراغ قرمز به نگاه سرد مردم فکر می کنی و با دیدن یخمک تو دست من یه دفعه میری تو رویا ولی با شنیدن بوق ممتد ماشینها می پری وسط بلوار و منتظر چراغ قرمز بعدی می شی... چی می شد اگه یه بار هم تو یخمک می خوردی... چهارشنبه 6 اسفند □ □ □ و به آغار کلام هنوز پشت درخت نشستم و منتظر تا بیای دستم و بگیری و بلند شیم و بریم. چرا نمی یای؟ تا 3 می شمارم... بیا... 1... 2... 3... شاید هنوز 3 نشده... می دونم اون ور رودخونه با دوستات نشستی و داری می خندی... هوا که سردتر شه پا می شی می ری... اما فکر نمی کنی که من هنوز دارم می شمارم... بیا... اگه نمی یای هم نیا اما زود برو خونه تا سرما نخوری... سر راه چشاتو ببند... منم چشامو می بندم... نمی خوام به اسکلت کسایی نگاه کنم که داشتن تا لحظه آخر تا میلیارد می شمردن... معلوم نیست اول شمردنشون تموم شده یا اول مردن... اما معلومه که تو هیچ وقت نیومدی... سرمو بالا نگه می دارم... دای جیغ قطار می یاد... دستم رو می ذارم رو گردنم و یاد خودم می افتم... تشنته؟ چرا صدای جیغ قطار بلند می شه؟ چرا بین حرف هات صدای جیغ قطار در می یاری؟ چرا از بین سکوت هات هزار تا قطار رد می شه؟ چرا سپر همه قطار ها خونیه؟ من چایی دم می کنم... امشب تو نیستی و من باز تنها می خوابم... اما قبلش همه گوسفندایه آسمون رو می شمارم... همه گوسفندایی که قبل از مردنشون تا میلیون می شمارن... بعد چون بلد نیستن بیشتر بشمارن از غصه دق می کنن می میرن... شاید اینا واقعآ خیلی ام گوسفند نبودن... چون کم کم دارم حس می کنم اگه بیای هم دست از شمردن بر نمی دارم. 5 اسفند 82 ادامه... پی نوشت: غرابت مطبوعی است... اون موقع فقط 2 تا کامنت داشت... |
8:56 PM |
seek | |
|
چه عجب یکی بالاخره حال فلمین رو پرسید... راستش چند روز پیش که من چهار، پنج شب خونه نیومدم مریض شد... از اینا شده که هی سرفه میکنه... سینوزیت؟... بعد من هی پتو می کشم روش و براش چیزای گرم درست میکنم... بعد اونم همهاش لبخند میزنه و بعضی وقتا که خیلی تو چشاش زل میزنم گریه می کنه... یعنی فقط اشکاش مییاد...
راستش به اصرار اون دوباره اینجا رو باز کردم... وقتی فهمید هرم رو بستم یه جوری نگام کرد... انگار مال کس دیگهای بوده و من بهزور تصاحبش کردم... بازم اصلآ حرف نزد... اما این دفعه بلند بلند زد زیر گریه و نذاشت بغلش کنم... دقیقاً فهمیدم چه حسی داره... همون حسی که موقع بستن هرم، وقتی فلمین خواب بود، به من دست داد و پدولا مثل گاو منو نگاه میکرد... راستی از وقتی فلمین مریض شده من و پدولا تقریباً هیچ کنتاکتی نداریم... آخه تنها رابط بین من و اون، فلمین بود... وقتایی که فلمین میخوابه و ما دو تا جفتمون دلمون براش تنگ میشه میشینیم پشت اون میز گرده و به هم زل میزنیم و هر کدوممون سعی میکنه به اون یکی ثابت کنه که بیشتر نگران فلمینه... یاد این افتادم: کسی که گل را میپرورد همان نیست که عاقبت آن را میچیند. آن که صدایت را میشنود سرانجام، همان نیست که به آن پاسخ میدهد. آن که تو را دوست می دارد همان نیست که تو را بوسیده است. |
8:39 PM |
once, twice, thrice | |
|
حسش اما
چیزی شبیه حس من است که وقتی بعد از مدت ها به وبلاگ این پسره - استامینوفن - سر میزنم، همهاش خدا خدا میکنم چرند نوشته باشه و با نوشتههاش حال نکنم... □ □ □ باهات موافقم فلمین... هر آدمی بعضی وقتها احتیاج داره که به این فکر کنه که تنها کسی که براش مهمه، خودشه... دقیقاً به همون دلیل که تنها کسی که براش اهمیت داره، خودشه... □ □ □ بیچاره نگهبانهای بیچاره... باید آنقدر TV ببینند تا خوابشان ببرد بعد آنقدر بخوابند تا دوباره TV ببینند. □ □ □ و پیرمرد نگاهی به درختچهی پلاستیکی انداخت که بعد از یک سال آب دادن بهش هیچ رشدی نکرده بود و افسوسکنان گفت درخت هم درختهای قدیمی... |
7:37 PM |
Computer minded guy | |
|
می خواهم Chat کنم... باچه کسی؟...هرکه باشد مرا نخواهد فهمید.
می خواهم Weblog بنویسم... چه بنویسم؟... هرچه بنویسم کسی نخواهد خواند. می خواهم برنامه ای بنویسم... چه برنامه ای؟ هرچه بنویسم فقط به درد خودم خواهد خورد. می خواهم زندگی کنم... باچه امیدی؟... همه ی امید هایم به یأس تبدیل شده است. می خواهم امیدوار باشم... اما... خدایا! چگونه زندگی کنم؟ چگونه امیدوار باشم؟ □ □ □ ماه روشنایی اش را در سراسر آسمان می پراکند و لکه های سیاهش را برای خودش نگاه می دارد ... □ □ □ از Computer Minded Guy |
7:31 PM |
swap(&, &) | |
|
راه را به بيراهه که مي زني،
زني شبيه تمام من آرام، رام ميشود. پيچک که مي شوي،پيچان تر از هميشه ، به سمتش که مي پيچي،،، دلهاي آبي -بي- تفاوت ، سنگ ميشوند. راحت تر از گذشته که چنگ مي زني،بر جاي جاي ذهن هميشه مسافرش، لبخند را ضميمه ديروز مي کني! اين بار جاده ولي انتهاي حضور توست: من با زن خيال تو -با نيمه گذشته ام- فرق کرده ام! مهرک تهران ۱۳۷۹ |
7:25 PM |
exec | |
|
زندگی در آن وقت
صفی از نور و عروسک بود ... |
5:39 PM |
hence | |
|
اگر ما هم، همگی، می توانستیم بعد از هر رعد و برق
این همه گریه کنیم... ... |
10:48 PM |
since | |
|
فکرش را بکنید...
اگر ما هم، همگی، می توانستیم قبل از هر گریه یک رعدو و برق بزنیم ... |
10:43 PM |
const | |
|
وقتی که اوج ذوق کردنت را میخواهی بیان کنی
و واژه ها مورد استفاده واقع نمیشوند، حرکاتت مرا یاد گربههای تنبل فیلمهای تخیلی میاندازد که موقع گفتن «پارســـــال» دستشان را تا پشت گوششان عقب میبرند… |
6:11 PM |
var | |
|
اسمش رو بذارين غرور، تکبر، يا هر چيز ديگه ای که می خواين... اما خيلی باهاش حال می کنم...
□ □ □ گفت... و رفت... . . . شنيدم... و رفت... . . . صدايش زدم... . . . حتی رفتنش را هم نشنيدم... |
2:32 PM |
} | |
|
.
. . |
11:29 PM |
when nothing remainz to become recreated | |
|
باید حتماً رفته باشی
تا معنای رفتن را بفهمی اما تنها این، کافی نیست... باید حتماً به این هم فکر کنی که میتوانستی نرفته باشی میتوانستی رفته نباشی اما رفتهای و میتوانی بازگردی ولی تنها این هم کافی نیست... شاید، باید حتماً کسی بازگشتنت را بخواهد تا معنای رفتن را بفهمی ... |
10:28 PM |
#ifndif | |
|
فرض کنید آخرین آدم روی کرهی زمین رو بذاریم توی اولین اتاق روی کرهی زمین و اولین جملهای که اون راجع به حس جدیدش میگه رو ایکس بنامیم. از اون ور اولین آدم روی کرهی زمین رو هم بذاریم توی آخرین اتاق روی کرهی زمین و اولین جملهای که اون راجع به حسش میگه رو ایگرگ بنامیم.
فکر میکنید این ایکس و اون ایگرگ چه قدر شبیه هم باشند؟ به نظر من، یه همچین سوالهایی بودن که پتانسیل بالقوهی آفرینش انسان رو برای خدا تشکیل دادن. و خب پتانسیل بالفعل آفرینش بهشت و جهنم رو هم نیاز به یک آزمایشگاه مجهز برای پیدا کردن جواب همچین پاسخهایی، تشکیل میده. |
10:28 PM |
for((;;)) do done; | |
|
میخواهم برایتان داستان یک شهر را بگویم
شهری که وایکینگها یک شبه آن را ویران کردند گوش کنید همسایههاتان را خبر کنید و همسرانتان را بیدار با دقت به حرفهایم توجه کنید چشمهایتان را ببندید و آمادهی شنیدن داستان یک شهر باشید شهری که وایکینگها یک شبه آن را ویران کردند... سالها قبل نزدیک اقیانوس شهری بود که در آن مردمی خوشبخت - راستش چندان هم مطمئن نیستم همگی خوشبخت بودهاند... – زندگی میکردند... اما یک شب کمی پس از نیمهشب وایکینگها شهر را ویران کردند... کسی میداند چه بر سر دختر حاکم آمد؟ میخواهم بداند وقتی شعرهایش را میخوانم، گریهام تصنعی نیست... و مهمتر از آن میخواهم مطمئن شوم او هیچوقت مادر یک وایکینگ نشده است... |
10:28 PM |
me--; | |
|
و توجیه پیرمرد به زوج جوان، در حالی که آخرین قطرههای بطری را میبلعید، اینگونه ادامه پیدا کرد:
«خیلی باحالین... میخوایین چارتا آشغال مث خودتون هم به جمعیت کافتهای دنیا اضافه کنین؟» □ □ □ میگه: یه دیواره که پشتش هیچچی نداره... یه کم فکر میکنم و میگم: لذت واقعی وقتی شروع میشه که بهخاطر یه Bug کوچولو توی source آفرینش، یه موجودی پشت اون دیواره خلق بشه... □ □ □ چشمهام رو دوختم به پنجرهی نیمهباز که حفاظ فلزیش هیچوقت باز نمیشه... درخت نیمهبزرگ حیاط نوکش تکون میخوره... حس میکنم این رو قبلاً توی هیچ وبلاگی نخونده بودم... یا اگه خونده بودم، این حس بهم دست نداده بود... باز هم تکون میخوره... □ □ □ میگه: دیگه بزرگ شدی... فکر میکنم... خب حتماً راست میگه دیگه... جدیداً هیچ اصراری ندارم موقعی که ازم میپرسن «شنیدی یه ترکه... »، بگم آره... یا اینکه وقتی status یه نفر تو messenger یه تیکه از lyrics یه آهنگیه که من شونصد بار شنیدمش، سریع بهش pm بدم و ادامهی اون lyrics رو براش بخونم... |
10:28 PM |
class smallestclass{private: ;}; | |
|
راجع به تعطیلات تابستان انشا بنویسید و آخرش را هم با «... و بعد بیا که همگی به تو بخندیم» به پایان برسانید.
□ □ □ بیتجربگیهای دوران نوجوانیام، مرا یاد دلایل ازدواج اسکیموها میاندازد. هیچ وقت هیچ چیز روی نقشهی دیوار اتاقشان زیر پونز نمیماند. □ □ □ و اینجور اتفاقها معمولاً وقتی میافتند که سیب - میوهی مورد علاقهی من - از سیب - میوهی مورد علاقهی تو - بزرگتر - و نه خوشگلتر - باشد. □ □ □ و ما همچنان خوشبختیم… ما هنوز هم بدبختیهایمان را به فال نیک میگیریم… □ □ □ وقتهایی که دلم میخواهد طوری بنویسم که هیچکس بهجز خودم نتواند نوشتههایم را بخواند، دوست دارم پیانو بزنم… |
10:28 PM |
new_node = new node; | |
|
بیایید قبول کنیم
یافتن رد صدای دریا، همین صدای دریایی که امشب برای اولین بار از پنجره اتاقم میآید چندان هم دشوار نیست فقط کمی جسارت میخواهد که تو، موقع گفتن « شبت بهخیر عزیزم...» از آن سرشار میشوی و من، موقع غلت زدن روی ماسهها... پینوشت: و شهر، همیشه... |
10:28 PM |
and it happenz when nothing else happenz | |
|
وقتی بیش از چهار ساعت متوالی Age of Empires بازی کنید و مجبور شوید حتی به زنان غیرنظامی هم حمله کنید، میفهمید که پادشاهان هخامنشی حق داشتهاند برای save کردن بازیهایشان این همه زحمت بکشند.
البته درست است که جزئیات بازی ذخیره نمیشوند اما خب بهتر است طوری بازی کنید که شما را به جرم پناه دادن به یک قاتل فراری محاکمه نکنند. □ □ □ آدم احمق به کسی میگویند که در مقابل حوادث غیرمطرقبهی غیرطبیعی، یک رفتار طبیعی نشان بدهد. درست مثل احمقهایی که نمیتوانند علاقهی من به شاهزادهی مملکتم را بپذیرند. □ □ □ بامزگیاش در این است که وقتی از اتاق تاریک خودم بیرون میآیم میترسم... نه از روشنایی بیرون و نه از تاریکی اتاق... از خودم که در این ظلمات تمدد اعصاب میکردهام... |
10:28 PM |
recognize a messenger, a me and an idiot in O(1) | |
|
چند روز پیش این پسره، بهنام میگفت توی سیستم آیپیهای جدید، بهازای هر مترمربع از سطح کره زمین، حدود دویست تا آیپی وجود خواهد داشت و مسلماً کم نمییاد!
فکر کردم... و یاد شرمندگی جبرئیل افتادم که فقط صد و بیست و چهار هزار تا پیغام deliver کرد... و حس تأسف خدا در مقابل بندگان صالحاش که به یه سری دلایل شخصی و امنیتی، فقط بعضیهاشون می تونستن پیامبر بشن... □ □ □ نمیدونم چرا بعضی روزها مثل امروز، اینقدر یهو نوشتنم میگیرد. آن قدر که مجبور میشوم حرف اول کلمههای کلیدی جملههایم را با کف ریش کف حموم بنویسم تا یادم نرود! کمی بعد که به اینجور رفتارهای احمقانهام فکر میکنم، یاد آدمهایی میافتم که اگر به اندازهی طول عمر متوسط یک انسان ضربدر تعداد آدمهایی که کار مفید در عمرشان می کنند وقت بدهند، تمام کارهای مفید آنها را انجام میدهند. □ □ □ لعنتی، وقتی شروع میکند به نازل شدن آدم را از کار و زندگی میاندازد و اگر در همان دقایق اول مکتوب نشوند بدجوری گند میخورد تویشان... هر چه بیشتر سعی کنی منطق و فکرت را در آنها دخالت بدهی، بیشتر تصنعی میشوند... و طعم یک حس یک دست desaturate شده را از دست می دهند... تازه میفهمم این پیامبران چه زجری میکشیدهاند... □ □ □ احتمالآ یکی از دلایل اولیه اختراع وبلاگ این بودهاست که مردم بتوانند چیزهایی را که نمیفمهند بدهند دیگران برایشان بفهمند... یا بهعبارت دیگر وحیهای شبانهی الهی را که اشتباهاً بر شخص دیگری نازل میشود، بدهند صاحب اصلیاش بخواند... □ □ □ نمیدانم خوشبختی است یا بدبختی… که مطالب یک ماه یک وبلاگ غیردرپیت در عرض دو شب بر شما وحی شود... اصلاً شاید ربطی به بخت نداشته باشد ولی چیزی شبیه این است که در برفیترین نقطهی دنیا رو به جایی که قرار است خورشید بالا بیاید چهار زانو نشسته باشی و تاگهان رعد و برق بزند… |
10:28 PM |
#include %20f-r.h> | |
|
کسی آمد که حرف عشقو با ما زد
دل ترسوی ما هم، دل به دریا زد به یک دریای طوفانی دل ما رفته مهمانی چه دوره ساحلش از دور پیدا نیست یه عمری راهه و در قدرت ما نیست باید پارو نزد، وا داد باید دل رو به دریا داد خودش میبردت هرجا دلش خواست به هرجا برد بدون ساحل همونجاست به امیدی که ساحل داره این دریا به امیدی که آروم میشه تا فردا به امیدی که این دریا فقط شاهماهی داره به عشقی که نمی بینی شباشو بی ستاره دل ما رفته مهمانی به یک دریای طوفانی باید پارو نزد، وا داد باید دل رو به دریا داد خودش میبردت هرجا دلش خواست به هرجا برد بدون ساحل همونجاست |
10:28 PM |
a semi-drop auction | |
|
بوی باران میآید
باران تازه، خیس، پا نخورده، همقطاران بشتابید... یک قطره باران، یک، یک قطره باران، دو، یک قطره باران، سه، ... فروخته شد... |
9:12 PM |
Second edition Hello | |
|
playground school bell rings everynight... |
9:12 PM |
while(0) do; | |
|
و دخترک، یاد وقتی افتاد
که پیرتر بود پیرتر از آنچه الآن باید باشد پیرتر از آنچه همیشه بوده است... |
9:08 PM |
Oops! | |
|
یادم نمی یاد به کسی گفته باشم که این وبلاگ برای همیشه بسته شده
... وای چه قدر من این روزها فراموش کار شده ام! |
3:51 PM |
replace ur ordinary title here... | |
|
وقتی عکس های آدم تموم بشه و حال نداشته باشه بره ZWNJ رو از توی word کپی کنه بیاره و حال هم نداشه باشه که تست به این قشنگی رو (که از وبلاگ C'est moi گرفتمش)به اتمام برسونه، باید بره بمیره تا زودتر دوشنبه شب شه و از این که زندگی می تونست رنگ بهتری هم داشته باشه، غصه بخوره.
|
10:17 AM |
حماسهی عشق فاحشهها | |
|
فاحشههای وفادار ...
درست است که فاحشهها تنها زندههای وفادار دنیایند ... اما میدانند که دیگر استغفاری در کار نیست ... میدانند که این دیگر تنها یک ارتزاق نیست ... آنها تنها موجودات عاشق دنیایند ... Track back از آن پی نوشت: یکی از زیباترین اختراعات بشر، همین Track back از یه دوست خیلی خوبه... |
9:00 PM |
بستنی | |
|
تکیه دادیم به دیوار. داریم بستنی میخوریم... نگاهمون به دیوار روبروه... شاید چون اینجوری آسونتره... من با دست چپ بستنی میخورم... چه کار سختیه... بهش حسودیم میشه... آخه اون داره با دست راست بستنی میخوره... حتماً میتونین بفهمین چرا با دست راست دیگه؟!
بستنیش تموم میشه... با دست راستش که حالا آزاد شده، منو میکشه یه کم طرف خودش... سرمو میذارم رو شونهاش... رو شونهاش که نه، یه کم پایینتر... نصف بستنیم مونده... دستمو به طرفش دراز میکنم... همون دست چپم رو... بستنیم رو میگیره و بقیهاش رو میخوره... همیشه سه برابر من میخوره... خیلی حال می کنم، حس میکنم سه برابر من قویه... با خیال راحت سرمو میذارم بغلش... خوابم میبره... آخه خیلی آرومم... هر چی باشه، سه برابر اون حق دارم بخوابم... وقتی بیدار میشم میبینم سرش رو تکیه داده به دیوار و خوابش برده... هوا تاریک شده... آروم دستشو از رو موهام که رو پاهاشه بر میدارم و سرشو میذارم تو بغلم... محکم بغلش میکنم و بهش میخندم... با اینکه خوابه و همهجا تاریکه، اما بهم لبخند میزنه... کاش هیچوقت صبح نشه تا هزار برابر من آروم بخوابه... سمت راستش دو تا چوب بستنیها رو میبینم که رو زمینان... و بعد ماه که از پنجرهی تاق بهمون لبخند میزنه... ناتاشا |
9:00 PM |