review | |
|
من، ساده
خواب بودم... از گرسنگی سردم شده بود و از سرما بیدار شدم... صورتم را به تکه فلزی که 3 سال برایش جان کندم چسباندم.. آرام شدم... می بینی... دیگر حتی بدون تو هم می توانم آرام شوم... شاید خیلی بزرگ شده ام... شاید خیلی کوچک... اما دیگر در بستر یکنفره می خوابم... دیگر نمی هراسم از اهریمن از عشق از سیاهی... دیگر صورتم را به پنجره نمی چسبانم تا منتظر ظهورت باشم... عشقت را صبح که صورتم را شستم تف کردم... آن مرد آمد... آن مرد با سبد آمد... در سبد سیب سرخ داشت... آن مرد در باران رفت... تو نیامدی... من با سبد، با سفیدترین لباسم، با تمام تنهاییم که زیر نان در سبد ریخته بودم زیر باران به انتظارت ایستادم... باران بند آمد... رنگین کمان شد... چشم هایم را بستم و زیر نان چیزی را جستجو کردم... چیزی آنجا نبود... اما خودت...حتی تو هم آنجا نبودی... تو دزد نیستی... من، ساده نشستم و تمام نان را خوردم... افسوس که نگذاشتی قدری نان مهمانت کنم... 27 اسفند 82 □ □ □ نگاه پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست ... « فروغ » 27 اسفند 82 □ □ □ untitled وقتی که بارون نمی یاد ابر زمستون نمی یاد این همه ناودون چی چیه؟ 25 اسفند 82 □ □ □ وبلاح «دیوونه» لفظی که اون به کار برده! و یه حس خیلی خیلی خوب... چه قدر خوبه که من وبلاگم کامت نمی گیره... 2 ساعت وبلاگ خونی کردم. از وبلاگ سکسی تا طنز یخ و خیارشور و اینا... نتایجش اینا بود: - چه قدر بده که یه سری با فونت تاهوما بیشتر از 8 می نویسنن و مخصوصآ با رنگ های جیغ. - چه قد بده که ملت گدایی کامنت گرفتن رو می کنن. - چه قدر بده که ملت تا جایی که می تونن جاوا اسکریپت مسخره می ذارن تو در و دیوار وبلاگشون و از همه بدتر این که میان کلیک راست رو هم disable می کنن. بابا آخه یعنی چی؟ مگه می خوایم بخوریمشون؟! - چه قدر خوبه که تو یه وبلاگ نیمه سکسی یه سری حرف خیلی خیلی باحال از نیچه می خونی و می بینی آخرش هم نوشته: نظرات شما(نظر بدین) - چه قدر خوبه که می بینی تو هم یه وبلاگ داری! [حذف بدون قرینه توسط هرم] پ.ن. مرگ صدا مصیبته 25 اسفند 82 □ □ □ تفلد مبارک امروز تفلد (تولد) گرفتیم با بر و بچ... فقط توشون من آدم حسابی بودم. حتمآ عکساش رو نگاه کنید. واقعآ بامزه افتادیم همه :) http://bamdad.org/~aidin/dolls دیشب سردم بود... گرمم نکردی... با اینکه گرم بودی... اما پتوی من رو هم سوزوندی... بعد توقع داری بهت بگم مرسی؟! دیشب برف می اومد... من لای دونه های برف توی آسمون دنبال تو می گشتم حدس می زدم اگه بیای پایین یه احتمل خیلی کمی هست که تو حیاط ما بیافتی می خواستم وقتی اومدی بی خود تو حیاط نمونی تا سردت بشه و روی سرت کلی برف بشینه، بعد من بدبخت بیام منت کشی تا بخوای بقلم کنی... اما نیومدی و من سردم شد و روی سرم کلی برف نشست. شاید امشب هم بیام... می یای؟ از دست خدا فرار کن بپر پایین... اینجا گناه برای کردن زیاد هست. خوش می گذره. اگه نیای مجبور می شم من بیام The thought of suicide is a great consolation. By means of it one gets successfully through many a bad night Friedrich Wilhelm Nietzsche There are many who dare not kill themselves for fear of what neighbours will say Cyril Connolly 25 اسفند 82 □ □ □ سه داستان سیاه، سبز، سفید - - - سیاه بودم... نمی دیدی؟ چرا چشمانت را از روشنی برنداشتی... سبز آمده بودی... آه ای فرشته موعود... آمدنت را... با لبخند جشن گرفتیم... و خندیدیم... فریاد زدیم و دیو سیاهی را کشتیم... و تو سبز بودی در زمستانی که آمدی... اما عید شد... تو این جا بودی که عید آمد... و آن قدر سبزی آورد که فراموشت کردیم تا زمستان بعد... و تو رفتی... آن قدر سبزی دیدیم که از هر چه سبز بود بیزار شدیم... پاییز شد... و بعد زمستان... و چشمانمان به برف عادت کرد... افسوس که تو امسال سفید آمدی... - - - - - - - - - ... - - - آمدی... نبودم... ساده بودیم... رفتی... به دنبالت دویدم... باران می آمد... رفتی... به دنبالت نیامدم... مرسی که برگشتی... - - - - - - - - - گریه نکن پتی - - - (نوشته شده در 13خرداد 1382 برای ناتاشا) پتی کوچولو گریه می کرد پتی کوچولو گریه می کرد چون شیشه شیرش افتاده بود چون شیشه شیرش افتاده بود رو زمین " گریه نکن خوشگلم ... " " گریه نکن خوشگلم ... " این رو مامانش گفت پتی کوچولو دیگه گریه نکرد تا این که یه روز دوباره پتی کوچولو گریه می کرد پتی کوچولو گریه می کرد آخه خار رفته بود تو پاش آخه خیلی درد داشت... " گریه نکن کوچولوی من ... " " گریه نکن کوچولوی من ... " این رو باباش گفت پتی کوچولو هم دیگه گریه نکرد تا این که یه مدت بعد پتی گریه می کرد پتی گریه می کرد چون تو ریاضی نمره کمی گرفته بود چون تو ریاضی نمره خیلی کمی گرفته بود " گریه نکن دخترم ... " " گریه نکن دخترم ... " این رو معلمش گفت پتی هم دیگه گریه نکرد تا این که یه روز پتی گریه می کرد پتی گریه می کرد چون تو خیابون کیفشو دزدیده بودن چون تو خیابون کیفشو با یه عالمه پول دزدیده بودن " گریه نکن پتی جون ... " " گریه نکن پتی جون ... " این و دوستش بهش گفت پتی هم دیگه گریه نکرد تا اینکه یه مدت بعد دوشیزه پتی گریه می کرد دوشیزه پتی گریه می کرد چون دوست پسرش رو تو با یه دختر غریبه دیده بود چون اصلآ از اون انتظار نداشت " گریه نکن عزیزم ... " "گریه نکن عزیزم ... " این رو خواهرش بهش گفت پتی هم دیگه گریه نکرد تا این که یه کم بعد خانم پتی گریه می کرد خانم پتی گریه می کرد چون بچه اش مرده به دنیا اومده بود چون اون از این مساله خیلی ناراحت شده بود " گریه نکن پتی جونم... " " گریه نکن عزیزم ..." این رو همسرش بهش گفت خانم پتی هم دیگه گریه نکرد تا این که خانم پتی گریه می کرد خانم پتی گریه می کرد چون همسرش تو یه تصادف مرده بود چون همسرش آخرین کسی بود که بهش گفته بود گریه نکنه و خانم پتی گریه می کرد پتی هی گریه می کرد منتظر بود که یکی بهش بگه که گریه نکنه اما دیگه هیچکس بهش نمی گفت که گریه نکنه پتی هم اون قدر گریه کرد تا اشکهاش تموم شد و بعدش پتی دیگه گریه نمی کرد چون می دونست هیچ کس دیگه به اون نمی گه که گریه نکنه تا این که یه روز یه روز پتی دلش برای اشکهاش تنگ شد حس کرد اون از خود گریه لذت می برده نه از کسی که آرومش می کرده برای همین دوباره پتی گریه می کرد پتی گریه می کرد " گریه نکن پتی ... " " گریه نکن پتی ... " ای صدا براش آشنا بود... این صدای خودش بود که می گفت " گریه نکن پتی ... " " گریه نکن پتی ... " 20 اسفند 82 □ □ □ لطفآ نفر بعدی من هم حق دارم یک اسم ساده نصیبم شود کسی برایم از آوازهای تازه آدمیان بگوید کسی برایم سیب و سیگار بیاورد دمی بخندد نگاهم کند بگوید بر و بچه ها... احوالپرس ترانهای تو اند، بگوید هر شب، ماه ... خواب می بیند که آسمان صاف خواهد شد. باز هم وقت ملاقات گریه و گفت و گو تمام شد و کسی به دیدار دریا و ستاره نیامد. سجل های سوخته ما پر از مهر و علامت به رفتن است. عجیب است من به دنیا نیامده ام که پیچک و پروانه از من بترسند من مایلم یک لحظه سکوت کنید ببینید بد می گویم اینجا که هنوز هم می توان ترانه سرود، تنها به کوه رفت کبوتر و غروب و انحنای دانه را دید. آدمی را نامی بوده، نامی هست که گاه از شنیدن نا به هنگامش برگشته، بر می گردد، اما سجل های سوخته ما ... ! بوی خوش سیب و سیگار نیمه سوز می آید. « سید علی صالحی » 18 اسفند 82 □ □ □ سبز باد ای عریان تر از باد ... نامت بلند ... که پرستش راز جاودانگی ماست ... 17 اسفند 82 □ □ □ همش ترس می ترسم... بازم تقصیر توئه... تویی که همیشه بهم می گی از هیچ چی نترسم ... و وقتی می بینی دارم می لرزم دستت رو می ذاری پشتم تا احساس امنیت بکنم... ببین... حالا از تو می ترسم... از دستات... که توشون چاقو داری... نمی خوای بکشیم فقط می خوای عذابم بدی... سرمو می ذاری تو بغلت... محکم رو قلبت و می چسبم بهت... حالا اگه بکشیمم جسدم رو دستت می مونه... می دونم هیچ وقت حوصله اینو نداری که دفنم کنی... پس نمی کشیم... و چون تو بغلت جا خوش کردم، حتی نمی خوای عذابم هم بدی... هیچ چی نمی گم... فقط تو قلبت داد می زنم « هیسسسسس » 16 اسفند 82 □ □ □ عاقبت دیگه نمی خندی... تقصیر خودته... تقصیر خود بی انصافت... من تسخیر شدنی نیستم... با اینکه یه روز تسخیر می شم... من یه دیو خودخواه ام... لبت رو از رو دیوار می کنم و با یه قیچی به تیکه هایی به اندازه یه بند انگشت تقسیم می کنم، بعد کاملآ کج و کوله می چسبونمشون به دیوار... تا همیشه یادم بمونه که تو نابود شده ای و هر کی اومد خونه ام... بدونه که آخر عاقبتش همین می شه... 15 اسفند 82 □ □ □ لبخند دیروز من یه کار بدی کردم... پدی بهم گفت خیلی احمقم، گوبی گفت دیگه باهام حرف نمی زنه، تسلا گفت هرگز به خاطر این کارم منو نمی بخشه، اما تو خندیدی... امروز من یه کار خوب کردم... آنا گفت که خیلی بهم افتخار می کنه، دورا گفت این می تونه شروع یه دوستی خوب باشه، تسلا گفت که شاید تو تصمیمش تجدید نظر کنه، اما تو خندیدی... پریروز هم داشتی می خندیدی... حتی اون روز که همه گریه می کردن... اون روز که بارون می اومد... با اینکه کم کم داری بو می گیری... لبات باد کردن... و چشمات کرم زده... اما اگه همه ام بخوان ببرن خاکت کنن... خودم لباتو با قیچی می برم می چسبونم به دیوار... و تا آخر دنیا فقط کار بد انجام می دم... 7 اسفند 82 □ □ □ یخمک سکانس های زندگی من یخمک هایی هستن که خورده میشن... پریروز من یخمک می خوردم... و تو اون بقالی بودی که بهم یخمک دادی... دیروز من یخمک می خوردم... و تو یخمکی بودی که با خوردنت خنک شدم اما زود مزه ات از یادم می رفت و دوباره گرمم شد... امروز یخمک خوردم... و تو پوست یخمک بودی که بابتت پول داده بودم ولی داشتم خیلی راحت می نداختمت تو جوب... فردا یخمک خواهم خورد... و تو دختر گل فروشی خواهی بود که پشت چراغ قرمز به نگاه سرد مردم فکر می کنی و با دیدن یخمک تو دست من یه دفعه میری تو رویا ولی با شنیدن بوق ممتد ماشینها می پری وسط بلوار و منتظر چراغ قرمز بعدی می شی... چی می شد اگه یه بار هم تو یخمک می خوردی... چهارشنبه 6 اسفند □ □ □ و به آغار کلام هنوز پشت درخت نشستم و منتظر تا بیای دستم و بگیری و بلند شیم و بریم. چرا نمی یای؟ تا 3 می شمارم... بیا... 1... 2... 3... شاید هنوز 3 نشده... می دونم اون ور رودخونه با دوستات نشستی و داری می خندی... هوا که سردتر شه پا می شی می ری... اما فکر نمی کنی که من هنوز دارم می شمارم... بیا... اگه نمی یای هم نیا اما زود برو خونه تا سرما نخوری... سر راه چشاتو ببند... منم چشامو می بندم... نمی خوام به اسکلت کسایی نگاه کنم که داشتن تا لحظه آخر تا میلیارد می شمردن... معلوم نیست اول شمردنشون تموم شده یا اول مردن... اما معلومه که تو هیچ وقت نیومدی... سرمو بالا نگه می دارم... دای جیغ قطار می یاد... دستم رو می ذارم رو گردنم و یاد خودم می افتم... تشنته؟ چرا صدای جیغ قطار بلند می شه؟ چرا بین حرف هات صدای جیغ قطار در می یاری؟ چرا از بین سکوت هات هزار تا قطار رد می شه؟ چرا سپر همه قطار ها خونیه؟ من چایی دم می کنم... امشب تو نیستی و من باز تنها می خوابم... اما قبلش همه گوسفندایه آسمون رو می شمارم... همه گوسفندایی که قبل از مردنشون تا میلیون می شمارن... بعد چون بلد نیستن بیشتر بشمارن از غصه دق می کنن می میرن... شاید اینا واقعآ خیلی ام گوسفند نبودن... چون کم کم دارم حس می کنم اگه بیای هم دست از شمردن بر نمی دارم. 5 اسفند 82 ادامه... پی نوشت: غرابت مطبوعی است... اون موقع فقط 2 تا کامنت داشت... |
8:56 PM |