† †
. Email: he [at] horm
. RSS: atom
. Powered By: Blogger
Win, Lose, Kiss?



گم شدیم و
رزی فدای صبح‌به‌خیری در یک پنج‌شنبه‌ی بارانی، زیر نگاه ترسناک پسرکی شد.

و من
نگران متهم‌شدن برای تمام چیزهایی هستم که تو باور نمی‌کنی ازشان فوبیا دارم.



باور کنی یا نکنی،
بارور شده‌ام. سلول‌های مُرده‌ام دارند دوباره تپل می‌شوند.

باور کنی یا نکنی،
چشم‌هایم رو به مشرق می‌خوابند و رو به مشرق بیدار می‌شوند.

باور کنی یا نکنی،
خودسامانده را اتومات کرده‌ام؛ بحران را out-source. عقده‌ها هم که به کمک سیخ و سنجاق و دست‌های تو دارند یکی یکی از تن‌م در می‌آید.



نگاه کن، نگاه کن!
قدم آخرمان را باید برداریم؛ هنوز قسمتی از دنیا زیر پونزمان[۱] مانده. ته انباری شراب شش‌ساله‌ای مانده. توی دفتر [به‌قول تو] نوستالژی‌های بی‌خاطره‌ی دو‌ساله‌ای مانده.
چرا ایستاده بودیم؟
بیا بدویم. شش شب بیش‌تر که نمانده.
شش شب، به مثابه شراب شش ساله‌ی نوشیده نشده.

پ.ن. [۱]: قضیه همان بچه‌گی‌های موسی‌ست. پونزه هم دربار یارو؛ که حالا شده لیست بوک‌مارک‌های ما. «یا خدا، lol.»
`fille` in the blank



فرق هست بین
Fille in the blanc،
Fill in the blank
و
Feel in the blank.

و من
پسری هستم در میان این همه سفیدی
که تلاش می‌کنم جاهای خالی[ ِ بعد-از-تو] را
پر کنم؛
ولی بدجوری چاله‌ها عمیق‌ند،
ولی بدجور دکون‌ها بسته‌ن،
ولی بدجور همه‌چیز پنبه‌ای شده،
ولی بدجور زانوهایم زخم شده.



آن یک قدمِ مانده را می‌گذارم بماند.
آن‌قدر که سرد شود، سرد شود، سرد شود
و به مرحله‌ی والای «مهم نیست دیگر» برسد.
بعد تمام فتوحاتم را وقف خیریه می‌کنم
تا فقط یک وجب (یک قدم) برای خودم بماند.
تو اگر فتح‌شدنی بودی، خودت می‌آمدی. حیف دنیاست که زیر دست و پای من و تو بخواهد پر و خالی بشود، دل بندم.
Sorry Ma'am. I, am, ..., I have lost my card. Sorry Ma'am. (aainmsy)



۴.بررسی الگوریتم‌های دیگر در مسئله‌ی دسته‌بندی روی یک گراف وزن‌دار. در فصل سوم ما داده‌های متنی (RSS) را از فضای برداری به یک مقدار عددی بین هر دو وبلاگ تبدیل کردیم تا دامنه‌ی کار ما از k عدد نقطه‌ی پراکنده در فضای n-بُعدی به یک گراف کامل وزن‌دار k رأسی تبدیل شود. پس از آن الگوریتم‌هایی نظیر KNN به‌راحتی روی مسئله کاربست‌پذیر خواهند بود. با اجرای این تبدیل، اکنون راه برای اجرا و مقایسه‌ی سایر الگوریتم‌ها که تنها نیاز به یک گراف وزن‌دار دارند، باز شده است.

من و دروغ؟! من تو کل عمرم به اندازه‌ی این یه هفته وبلاگ مزخرف نخونده بودم... [... نخونده بودم، دوستای گلم!]
که ته‌ش کارولینا بیاد وسط دانشگاه من رو با لفظ «خودسامانده بحرانی» توصیف کنه و من بخوام نیم‌ساعت براش توضیح بدم که «عقده‌محور»ش رو جاانداختی داداش/آبجی.
Lizard disclaimed, Jury laughed.



چند بار باید بشنوم «نَ‍، دا، ریم؛ نداریم»،
تا برای همیشه باورم بشه؟
4:00 AM - 4:30 AM, even days only



۲ تا چاقوی دسته‌دار اصل زنجان
رو
تا ته می‌کنم تو سرم، با زاویه ۳۰ درجه انحرافی از وسط سرم.
تا ته، یه‌جوری که فقط دسته‌هاشون بیرون بمونه.
بعد دسته‌هاشون می‌شن شاخ و من می‌شم غول شاخ‌دار.
بعد همیشه توجیه‌‍م برای reject شدن این می‌شه که «خب من شاخ داشتم»
و بدین‌سان عقده‌ای بار نمی‌یام.



یه روزی اون‌قدر پیر می‌شم که
[چاره‌ای ندارم جز این‌که]
به این passionهای جوان‌ها و نوجوان‌ها بخندم/می‌خندم.



سر پیری، وقتی حسابی خندیم، یه روز صبح می‌رم جلوی آینه و
راست و حسینی به خودم می‌گم «زندگی ارزش این چیزها رو نداره؛ سرت سلامت!». بعد قبل از این‌که در رو برای شیرفروش بازکنم، دو تا دسته رو می‌کشم بیرون و جای خالی‌شون رو با روزنامه مچاله‌شده پر می‌کنم. کلاه‌گیس‌م رو چپ و راست می‌کنم تا روشون رو بپوشونه. بعد با لب‌خند در رو [برای/به‌روی شیرفروش؟] باز می‌کنم.
What a lizards can remember at 4 in the morning



به‌نام خدا
به‌قول بچه‌های محلّه‌مون، من یک رویکردِ عقده‌محورِ خودساماندهِ بحرانی هستم. البته من خاکِ پایِ بچه‌های محلّه‌مون هم هستم ها؛ اما از همین‌جا به‌شون می‌گم که اگه زلزله اومد، اون دکمه قرمزه رو فشار بدین.
با تشکّر
Who reaches 80 first? You or your cold heart?



از وقتی که فانکشنالیتی‌‍م رو از دست داده‌م و دیگه گرم‌‍ش نمی‌کنم،
ازم به‌عنوان گلدون استفاده می‌کنه.
Be a Lizard and Crawl, S'il vous plaît



درست یکی از همان لحظه‌هایی بود
که باید یک جسارت خرکی می‌کردم -- با احتمال یک به ده و امیدریاضی بالای یک، بالای ده.

تقریباً مصمّم شده بودم که بزنم؛
گفتم قبلش یک‌بار دیگر «جانم»-گفتن تو را هم بشنوم
که همان مادام موردنظر همیشگی گفت «مشترکة موردنظر، ... [e.g. نیست؛ نه‌که فکر کنی باد او را برده، نه، هرگز نبوده‌است]»

خوابیدم.



گفتم/یادآوری کردم، این‌ها رو که
بدونی
شجاعت - به مثابه نمود پایدار ای از جسارت -، ارثی نیست به خدا. وگرنه پدرپسرشجاع نیک‌نِیم دوشیزگی‌‍ش می‌شد پدرشجاع و اسم پسرش می‌شد پسرپدرشجاع.

گفتم این‌ها رو که بدونی،
اگه قبل از این‌که جلوی جمع یه حرکت آکروباتیک/آیروبیک/اروتیک بزنم، یهو کاغذ خودکار می‌گیرم دستم و انتگرال می‌گیرم تا امیدریاضی حساب کنم، دلیلش این نیست که به‌طرز شِفته‌ای و آشُفته‌ای منطقی‌ام. نه گلم. عدم موفقیّت در جسارت از اون موش‌هاییه که پنیره‌ی وجود آدمی رو فقط سوراخ می‌کنه؛ و نمی‌خوره.

گفتم این‌ها رو که بدونی،
روح مورفی پیر در دو چیز به جدّ و کمال رسوخ کرده:
یکی در نیمه‌ی کره‌ی‌بادام‌زمینی-مالیده-شده‌ی نانِ تُست،
یکی هم در سلول‌های جداره‌ی داخلی نیمه بالای سوراخ سمت راست بینی من، که از ۴ ماه قبل تا کنون عصب‌های حسی‌شان یه ده سانت‌‍ی شیفت خورده‌اند و درست موقعی که می‌خواهم یک نفس عمیق بکشم و همان حرکت آکروباتیک/آیروبیک/اروتیک را - بی‌محابا، بی‌محاسبه - جلوی جمع بزنم، آدرنالین را توی خون‌‍م ول می‌کنند/می‌*‍اشند.

گفتم این‌ها رو که بدونی،
در این جامعه دموکرات‌ساز و فرهنگ‌خیز، من و پدرم شجاعت‌مان را نصف-نصف تقسیم کردیم؛ جوری که اون شد پدرنیمه‌شجاعِ پسرنیمه‌شجاع و من شدم پسر‌نیمه‌شجاعِ پدر‌نیمه‌شجاع. بعد هم برای این‌که زیادی لوث نشود، تصمیم گرفتیم به همان اسم‌های اصلی‌مان همدیگر را صدا بزنیم:
من بهش می‌گم «پیتر» و اون به من... «...» (یادم نیست به چه اسمی من رو صدا می‌زد).
Wake up Hailie, omelette is ready!



۴ دقیقه و ۱۶ ثانیه
که می‌شود به عبارتی ۲۵۶ ثانیه
یعنی حدود ۷۶۰۰ فریم.

و اگر شما از آن‌دسته آدم‌هایی باشید که «دست روی هر چیزی بذاره، می‌تّرکونه»،
باید تمام این ۷۶۰۰ فریم حواس‌تان باشد که دست روی سر، دل یا جاهای دیگرتان نگذارید؛
وگرنه می‌تّرکید
و هیلی هرگز شما را نخواهد بخشید.
Balloon of life, Dignity for Rose, Pain in stomach



هر چیز خاردار‌ی لذت‌بخشه عزیزم.
Cut an apple into two equal pieces using fingers and teeth



فقط دو نفر تو دنیا هستن که من این‌قدر راحت جلوشون به استادا فحش می‌دم؛
نفر دوم‌‍ش خودم‌‍م.
Accessibility as an informal Ability



همه‌ش می‌خنده؛
- نمی‌دونه؟
- نداره؟
- ریخته دور؟

خدا حفظ‌ش کنه.
srand(715)



زندگی، بای‌دیفالت خیلی هم قشنگ نیست.

زندگی، دیفالت‌ش قشنگ است.
زندگی، فقط دیفالت‌ش، بای‌دیفالت قشنگ، است.

.

گفتم که بفهمی چرا دو هفته‌ست، هیچ بعدازظهری وقت ندارم پاشم بیام کافی‌شاپ باهات.
715-1 (on due)



لای این میخ‌های کج و بی‌قواره و ترس‌ناک
ننو‌ئی برای خودمان ردیف کرده‌ایم؛
مترسکی را هم گذاشته‌ایم که آلارم بدهد
هر وقت داشتیم دور می‌رفتیم.

لای این میخ‌های کج و بی‌قواره و ترس‌ناک
بس عجب خاطره می‌سازیم؛
ده سال دیگر که برگردیم این طرف‌ها سری بزنیم،
با کلی یادبود و یادباد فقط غم دود (غم‌دود) می‌کنیم.
و حتی، هنوز، باورمان نمی‌شود
پایه‌ی ننوی ما، پر از تیزی و نفرت بود.

لای این میخ‌های کج و بی‌قواره و ترس‌ناک
باید گرد خودمان بدویم و بدویم
تا یا شجاعتش را پیدا کنیم یا وسیله‌اش را
که از جلوی «بوق بوق بوق بوق!» و «آژیر»های مترسک با عینک‌دودی و لب‌خند بگذریم و بگوییم «بای بای قناری‌ها! بای بای گلابی‌ها!»
The sky is blue for all, gray for us. However, we are yet red.



݇ݎℕ ݏ݆ܲįސݗݍ ܸݓߟĹݚݭĜ ݷĻݔݛݔݡĽݏݍݛެܾܰ݇ߔ ℛݍܽߗļݍݫ ܹņܺݙ߲ܺņ ݌݈ݏݜݑŷŢݔܳߛ޵݌ܮݕūݭĝĸŌŀĴě

ببین جانّی؛
ما یه تیم‌ایم!
This Weblog Is Proudly Powered by Laze and Tired Energy




و اطرافیان‌‍م بهم القا می‌کنن که Ġݐܷ Ĺܳݓܭ݈ߜłĹ޻ݩĵݞߜ℻߀ܷݲݜņŃݲ݃ݨĵĻݸܯݔܰ߉Ĵ ıݓ݌ܲݦİ݌ܷܾĺݙݛܾݛݔߜŊܼݳ݇ݫŁݼĠĦ݈ܼܵ݀Ĵܶ݌݈ܷ߭īߚݛń ܾݳݚݱņݔܻ݈ݔݣŅ݂߻ܷℚݔܯݎĤ݁ݑ݃ݒݱŁݔݚܼňĠ

منظورم از «اطرافیان» در جمله‌ی فوق فقط خود تو بود؛
- که تو هم خیلی اطراف من نمی‌پلکی -
نقطه.
No rat was harmed or killed during the production of this autobiography



حالا که دارم حسابی پیر می‌شوم،
لحظه‌های کودکی من دارند اشباع می‌شوند
از اندیس‌هایی که برای fast referencing به آن‌ها می‌دهم.



امیدوارم تو درک کنی لااقل، وقتی می‌گویم
از بچه‌گی خواب پرواز سبک [1] بالای درخت‌ها را می‌دیده‌ام (به سَبُکی حرکت موشک کاغذی [2]).
یا
می‌ترسم در ازدحام شلوغی‌های بازارهای سر شب، کسی را گم کنم [3]. مخصوصاً کسی که هرگز با من به بازار نیامده باشد [4].

یا وقتی می‌گویم
دست‌های‌‍ت را اگر امتداد بدهم، به انتهای آرامش می‌رسم [5].

منابع و مأخذ:
[1] وقتی که من بچه بودم.
[2] همان
[3] همان
[4] همان
[5] شبی که دست‌های‌‍ت را (وقتی خیلی خواب بودی) ادامه دادم.
Well-undefined overusage of acetaminophen



می‌ترسم.
وقتی یهو داغ می‌شوم وقتی توی ماشین یهو برمی‌گردد می‌گوید «وبلاگ‌تون رو می‌خوندم».
می‌مانم بگویم ببخشید، یا بگویم خب، یا بحث را عوض کنم، یا همین را pause بزنم و زوم کنم.

برف می‌آید.
[ماشین شاسی‌بلند عقبی بوق می‌زند. راه ندارم بدهم. اگر داشتم هم ... هوم ... خب شاسی‌بلند است؛ می‌دادم.]

سرم را می‌چرخانم می‌بینم متنظر impulse است. یادم نیست چی بود بحث. هر چی بود حتماً مهم بود که ناخواسته فراموشش کردم. مستقلاً و علی‌الحسابی می‌گویم «جداً؟»
می‌ترسم با شیطنت خاصی بگوید «اوهوم!». با شیطنت خاصی می‌گوید «اوهوم!».

یادم می‌آید.
احمقانه‌ست که بپرسم «راستی شما وبلاگ ندارین؟». به‌فرض هم داشته باشد. یا ۳ سال پیش ولش کرده، یا یه جیرجیرک دات بلاگ‌فلان دات کام‌ای است که دارد می‌نویسد «امروز تو دانشگاه ِ ما هم ...؛ ....؛ نوشته شده در ساعت فلان توسط جیرجیرک ۵ ایده» و در سایدبارش هم اسامی چار تا جک و جونور خوش‌حال‌تر از خودش را ردیف کرده.
بی‌ادبی است ولی، اگر نپرسم «راستی شما وبلاگ ندارین؟». شاید از بین این همه سوراخ، از اول این یکی را انتخاب کرده که من بپرسم «راستی شما وبلاگ ندارین؟» و با شیطنت دسته‌دار و کش‌دار خودش آرام آرام سوراخ را گشاد کند.
اما خب به‌ترست روراست باشیم. به‌ترست بداند من آن‌قدر مغرورم از بیرون، که هیچ‌چیز بای-دیفالت برای‌م مهم نیست. به‌ترست بداند من آن‌قدر غیراجتماعی‌ام که حتی کامنت هم نمی‌گیرم و توقع دارم ملّت بهم ایمیل بزنند که «سلام دوست گلم، وب قشنگی داری؛ کم‌تر به من سر می‌زنی. با تبادل لینک چه‌جوری؟». به‌ترست بداند من حتی متأسف هم نیستم برای این غیرقابل‌تحمل بودن کنونی‌ام.

برف می‌آید.
یادم نمی‌آید وبلاگ می‌نوشتم تا مخ بزنم یا مخ می‌زدم تا گزارش عمل‌کردشان را در وبلاگ‌م بنویسم. شاید هم هیچ‌کدام. آخر کدام کرم عاقلی از کرم‌های دیگر نردبان می‌سازد که برود بالا به کرم‌های نرم‌تری برسد برای نردبان ساختن؟ مگر این‌که طرف بخواهد یه پانورامای landscape از آن بالا بگیرد؛ که آن‌هم خداوکیلی رویش نمی‌شود پس‌فردا به زن و بچه و دوست و رفیق‌ش نشان بدهد که «هی فلانی، من خودم فلان بودم و اگر ممکلت فلان نمی‌شد الآن خودم یک پا فلان فلان بودم!».

برف می‌آید.
داخل شیشه را بخار گرفته.
شاسی‌بلند عقبی گم شده. شاید از بقل سبقت گرفته. حتماً باهوش بوده که فهمیده من وقتی در لاک دفاعی فرو بروم، فقط یک مانع می‌شوم. به بقیه‌اش هم فکر نکرده دیگر؛ مثل این‌که من در لاک دفاعی فرو نمی‌روم، مگر این‌که یا کار دیگری نداشته باشم، یا سرم خیلی شلوغ باشد.

نگاهم می‌کند.
وبلاگ؟ اوهوم.
- «حالا خوندینش کامل؟»
- «اوهوم!»
- «۷۰۰ تا پست رو یعنی نشستین خوندین؟!»
- «نه دیگه، همون صفحه اولش رو دیدم؛ قشنگ می‌نویسین»
- «ممنون»
- «من هم ممنون»



برف بند آمده. و من اکیداً خوش‌حال‌م که خیلی چیزها برای‌م مهم نیست.
مثلاً زیر این قبرستان سمت چپ راست یک «Email: he[at]horm» بگذارم. یادش به‌خیر ناتاشا (اسبق) تعریف می‌کرد که یکی تو labشان این خراب‌شده را می‌خوانده و برگشته به ناتاشا گفته «اینا رو معلوم نیست از کدوم کتاب ترجمه می‌کنه؟». هاهاهاها! چه‌قدر با ناتاشا خندیدیم.
آن روزها هم برف می‌آمد.



گیجی مزمن است.
خیر سرم رفته‌م چی‌چیز مصنوعی بخوانم، که هروقت خسته و کوفته از در آمدم خانه، بعد از آوردن چایی بتواند کاملاً ()random بپرسد «خسته نباشی عزیزم، بیرون هوا سرد بود؟» و من اگر خواستم Press Any Key بزنم که «هنوز مصنوعی‌ای بابا!» و اگر مایل بودم بشینم قاطی نرون‌های هنوز-استیبل-نشده‌اش کمی یادگیری بچپانم. که ای دلقک آهنی، سعی کن وقتی تو چشمای من زل می‌زنی، پلکی بزنی و طره‌ی زلف بتابانی و تعریف کنی که از شعرهای ریچاد چه یادگرفته‌ای.

طول می‌کشد ولی. به جان همین سیّد خودمان طول می‌کشد.
مخصوصاً اگر سیّد اغوایم کند که هر چشمک و عشوه‌ی این آلیس مصنوعی را بخواهیم پابلیش کنیم که جهانیان هم مستفیض بشوند. بلکه شاید یکی هم آن سر دنیا - همان جایی که زیاد برف می‌آید - یک‌هو ما را دید و شناخت و ناغافل برگشت گفت «... وبلاگ‌تون رو».
I am a dead-end at 2:00PM on holidays. I am still a dead-end at 4:00PM on holidays. I am a waiting dead-end on holidays all the time.



پنجره،
همان پنجره‌ی صبح است.

من خواب‌های‌‍م را کرده‌ام.
پرنده‌ها هم سرشان شلوغ است.

می‌ترسم بخوابم و بعد،
بیدار که بشوم،
پنجره همان پنجره‌ی صبح نباشد.

[حتی اگر خواب ِ پرواز هم ببینم، باز به پنجره نیاز هست.
حتی اگر جنگ هم بشود و ترکش‌هایش بیاید سمت خانه‌ی ما، باز به پنجره نیاز هست.
حتی اگر پدر باز بترساندمان، که پایین پنجره کولی‌های وحشی دوره‌گرد کمین کرده‌اند و بنابراین باید همیشه پنجره بسته بماند، باز به پنجره نیاز هست.
که
اگر تو آمدی از این طرف‌ها رد شدی،
من با شوق به سمت پنجره بدوم.
که قبل از این‌که با تمام هیجانم، سرشار و لب‌ریز برایت داد بزنم، ناگهان به پنجره بخورم؛ و یادم بیافتد که ...
یادم بیافتد که امروز...
که امروز...
]

...
[باز به پنجره نیاز هست.
که اگر روی‌‍ت را از توی کوچه به سمت خانه‌ی ما برگرداندی،
ببینی هنوز آن‌قدر توان دارم
که
به شوق آمدن‌‍ت
بگشایم
چیزی را. مثلاً، پنجره را.
یا هر چیز دیگری را.
]

باز.
Complexity of Analysis of an Evolutionary Synthesis, in dark pallete with woody background



که سندرم‌های غم و اندوه و خود-تنها-در-مرکز-جهان بینی
های چهارده‌ساله‌گی
ام
را فدای بوسه‌ای و تصدّق‌ای بکنم
که چه؟

پس‌فردا ریچارد اگر تن‌م را توی گور گیر آورد و گفت «هان ای پسر»، با چه رویی در چشمانش زل بزنم و بگم «ببخشید، شما آقای ...؟»

□ □ □

گفته بودم درون من یک باغ‌وحش است. یادم رفته بود بگویم شیرش را، همین چند سال پیش، دکتر س. س. و دکتر ع. م. و تعداد دیگری از دکترهای دانشگاه کشتند و یک نسخه‌ی تاکسی‌درمی شده‌اش را آوردند گذاشتند جایش. ما هم که خام بودیم، نمی‌فهمیدیم، گفتیم حتماً ثواب دارد، حتماً اثر می‌کند. حتماً آن‌ها که زیر یوغ یکی دو تا مسابقه، با جوایزی رنگی مثل سه چارتا exemption، مغز ما را فرموله کرده بودند، صلاح ما را می‌خواستند. شیطنتِ اعتقادی هم اگر می‌کردیم، در دل‌مان می‌گفتیم «حتی اگر ابزاریم، لااقل در دست رفقائیم!». که زد و شد و زنگ زدیم و حتی همسایه هم نیامد قرض‌مان بگیرد. ابزاری.

می‌گفتم که دکتر س. س. و دکتر ع. م. زنگ زدند حراست آمد شیر ما را برد و در اسرع وقت، گفتند برو از انبارداری تاکسی‌درمی‌شده‌اش را تحویل بگیر و رسید بده.
ما هم کردیم.
چهار سال بعدش، دیدیم بدنامی‌ست. همه می‌آیند می‌خندند.
درش را تخته کردیم، اجاره‌ش دادیم به یک پیمانکار بوفه که کیک و ساندیس بفروشد. بچه‌های مردم هم هرازگاهی از سر و کول این شیره بالا می‌رفتند. شیر هم دندان‌هایش تیز و دهانش باز بود -- تاکسی‌درمیسته نامردی نکرده بود و فیگور وحشیانه را تلویحاً ضمیمه اثر کرده بود.
بالاخره شیر باید وحشی باشد؛
حتی اگر خودش نباشد.

□ □ □

از همان اولین بارهایی که فهمیدم در مدرسه، ۱۲ سال آدم را از طبیعت دور می‌کنند و درس‌های دل‌خواه تو پاچه‌ی آدم می‌کنند، فکر می‌کردم incremental بودنِ علم ستمی است در حوزه‌ی زمان. ۱۰۰ سال پیش که مردم لازم نبود این همه ریاضیات پیچیده بخوانند و انواع معادلات شیمی/فیزیکی را حل بکنند. کسی هم اگر نیم ساعت وقت می‌گذاشت و الگوریتم دایکسترا را کشف می‌کرد و گشاد بازی درنمی‌آورد و چاپ‌ش می‌کرد، امروز این جنبش‌های ملّیِ فلان و بی‌سار می‌رفتند داد می‌زنند که «ایرانیان متمدن در حوزه علوم انفورماتیک هم ترکانده‌اند!». بعد ۱۰۰۰ تا «حسن احمدی» و «محمد حسینی» می‌رفتند برای طرف کامنت می‌گذاشتند که «من که درس‌خون نیستم ولی دمت گرم که ایرانی‌ها رو سربلند کردی».
اما گذشت و ۱۰۰ سال در یک چشم به هم زدن طی شد.
حالا باز ما خوبیم. بیچاره نوه نتیجه‌های ما که باید تصمیمات حاصل از خوردن ترب و دیزی و دوغ ما را ۱۰۰ سال دیگر در کتاب‌های تاریخ‌شان بخوانند و کوئیزش را پس بندازند.
و خب احتمالاً علم «مشاوره» هم تا ۱۰۰ سال دیگر به متدهای خرکردن حرفه‌ای‌تری دست پیدا کرده که بتواند نوه نتیجه‌های ما را قانع کند که «تجربه مادر تاریخ ...» [آخرش نمی‌دونم «را» بود، یا «است»].

حالا این وسط جریان من‌ست و خاطره‌هایی که از نیم ساعت قبل از بی‌دارشدن کامل تا یک ساعت بعد از بی‌دار شدن کامل، من را توی تخت آچمز می‌کنند. بیوگرافی من، حداقل تا وقتی‌که به‌قول رفقا زنده‌ام، incremental است. و من هر سری که می‌خواهم به گذشته فکر کنم باید ( T(n)=T(n-1)+O(nجدیدی را بلغور کنم. و من هر سری که می‌خواهم به گذشته فکر کنم باید یک نام جدیدتر را... و من هر سری که می‌خواهم به گذشته فکر کنم باید یک عالمه خاطره جدیدتر را... و من مشاور خوبی نیستم؛ چون نقصان‌های برهان‌های شخمی شخیّلی‌ام را می‌دانم. وگرنه می‌توانستم بگویم: و من هم سری که می‌خواهم به گذشته فکر کنم باید یک عالمه تجربه بیش‌تر را...
یک عالمه تجربه بیش‌تر را...
عالمه. بیش. تجربه. یک. را...
تجربه؟ تجربه؟!
به قیمت ۱۵۰ تا سلول که از سفید به قهوه‌ای تغییر رنگ داده‌اند و ۲۳۸ تا سلول که از خاکستری به قرمز تغییر رنگ داده‌اند و ۴۲ سلول که از یابنده‌شان تقاضا می‌شود، می‌شود، می‌شود.
می‌شود...
می‌شود...
مهم نیست دیگه. این‌هم به نیمه‌ی غربی دَرَک.
می‌شد...
می‌شد...
TouchPad



تو را
که سال‌هاست ته دریاچه یخ زده‌ای،
اگر به پورت USB 2.0 وصل کنم، مثلاً سریع‌تر می‌شوی؟

تو را
که سال‌هاست تهِ دریاچه یخ زده‌ای...

تو را
که ...

دریاچه سال‌هاست که
Plug and Play شده
و کسی دیگر
به دشواری‌های دست‌یابی به پیکر پاک‌‍ت نمی‌اندیشد.


Aidin, somehow, is a real legal guy, and nothing more, and nothing less.