† †
. Email: he [at] horm
. RSS: atom
. Powered By: Blogger
Complexity of Analysis of an Evolutionary Synthesis, in dark pallete with woody background



که سندرم‌های غم و اندوه و خود-تنها-در-مرکز-جهان بینی
های چهارده‌ساله‌گی
ام
را فدای بوسه‌ای و تصدّق‌ای بکنم
که چه؟

پس‌فردا ریچارد اگر تن‌م را توی گور گیر آورد و گفت «هان ای پسر»، با چه رویی در چشمانش زل بزنم و بگم «ببخشید، شما آقای ...؟»

□ □ □

گفته بودم درون من یک باغ‌وحش است. یادم رفته بود بگویم شیرش را، همین چند سال پیش، دکتر س. س. و دکتر ع. م. و تعداد دیگری از دکترهای دانشگاه کشتند و یک نسخه‌ی تاکسی‌درمی شده‌اش را آوردند گذاشتند جایش. ما هم که خام بودیم، نمی‌فهمیدیم، گفتیم حتماً ثواب دارد، حتماً اثر می‌کند. حتماً آن‌ها که زیر یوغ یکی دو تا مسابقه، با جوایزی رنگی مثل سه چارتا exemption، مغز ما را فرموله کرده بودند، صلاح ما را می‌خواستند. شیطنتِ اعتقادی هم اگر می‌کردیم، در دل‌مان می‌گفتیم «حتی اگر ابزاریم، لااقل در دست رفقائیم!». که زد و شد و زنگ زدیم و حتی همسایه هم نیامد قرض‌مان بگیرد. ابزاری.

می‌گفتم که دکتر س. س. و دکتر ع. م. زنگ زدند حراست آمد شیر ما را برد و در اسرع وقت، گفتند برو از انبارداری تاکسی‌درمی‌شده‌اش را تحویل بگیر و رسید بده.
ما هم کردیم.
چهار سال بعدش، دیدیم بدنامی‌ست. همه می‌آیند می‌خندند.
درش را تخته کردیم، اجاره‌ش دادیم به یک پیمانکار بوفه که کیک و ساندیس بفروشد. بچه‌های مردم هم هرازگاهی از سر و کول این شیره بالا می‌رفتند. شیر هم دندان‌هایش تیز و دهانش باز بود -- تاکسی‌درمیسته نامردی نکرده بود و فیگور وحشیانه را تلویحاً ضمیمه اثر کرده بود.
بالاخره شیر باید وحشی باشد؛
حتی اگر خودش نباشد.

□ □ □

از همان اولین بارهایی که فهمیدم در مدرسه، ۱۲ سال آدم را از طبیعت دور می‌کنند و درس‌های دل‌خواه تو پاچه‌ی آدم می‌کنند، فکر می‌کردم incremental بودنِ علم ستمی است در حوزه‌ی زمان. ۱۰۰ سال پیش که مردم لازم نبود این همه ریاضیات پیچیده بخوانند و انواع معادلات شیمی/فیزیکی را حل بکنند. کسی هم اگر نیم ساعت وقت می‌گذاشت و الگوریتم دایکسترا را کشف می‌کرد و گشاد بازی درنمی‌آورد و چاپ‌ش می‌کرد، امروز این جنبش‌های ملّیِ فلان و بی‌سار می‌رفتند داد می‌زنند که «ایرانیان متمدن در حوزه علوم انفورماتیک هم ترکانده‌اند!». بعد ۱۰۰۰ تا «حسن احمدی» و «محمد حسینی» می‌رفتند برای طرف کامنت می‌گذاشتند که «من که درس‌خون نیستم ولی دمت گرم که ایرانی‌ها رو سربلند کردی».
اما گذشت و ۱۰۰ سال در یک چشم به هم زدن طی شد.
حالا باز ما خوبیم. بیچاره نوه نتیجه‌های ما که باید تصمیمات حاصل از خوردن ترب و دیزی و دوغ ما را ۱۰۰ سال دیگر در کتاب‌های تاریخ‌شان بخوانند و کوئیزش را پس بندازند.
و خب احتمالاً علم «مشاوره» هم تا ۱۰۰ سال دیگر به متدهای خرکردن حرفه‌ای‌تری دست پیدا کرده که بتواند نوه نتیجه‌های ما را قانع کند که «تجربه مادر تاریخ ...» [آخرش نمی‌دونم «را» بود، یا «است»].

حالا این وسط جریان من‌ست و خاطره‌هایی که از نیم ساعت قبل از بی‌دارشدن کامل تا یک ساعت بعد از بی‌دار شدن کامل، من را توی تخت آچمز می‌کنند. بیوگرافی من، حداقل تا وقتی‌که به‌قول رفقا زنده‌ام، incremental است. و من هر سری که می‌خواهم به گذشته فکر کنم باید ( T(n)=T(n-1)+O(nجدیدی را بلغور کنم. و من هر سری که می‌خواهم به گذشته فکر کنم باید یک نام جدیدتر را... و من هر سری که می‌خواهم به گذشته فکر کنم باید یک عالمه خاطره جدیدتر را... و من مشاور خوبی نیستم؛ چون نقصان‌های برهان‌های شخمی شخیّلی‌ام را می‌دانم. وگرنه می‌توانستم بگویم: و من هم سری که می‌خواهم به گذشته فکر کنم باید یک عالمه تجربه بیش‌تر را...
یک عالمه تجربه بیش‌تر را...
عالمه. بیش. تجربه. یک. را...
تجربه؟ تجربه؟!
به قیمت ۱۵۰ تا سلول که از سفید به قهوه‌ای تغییر رنگ داده‌اند و ۲۳۸ تا سلول که از خاکستری به قرمز تغییر رنگ داده‌اند و ۴۲ سلول که از یابنده‌شان تقاضا می‌شود، می‌شود، می‌شود.
می‌شود...
می‌شود...
مهم نیست دیگه. این‌هم به نیمه‌ی غربی دَرَک.
می‌شد...
می‌شد...


Aidin, somehow, is a real legal guy, and nothing more, and nothing less.