† †
. Email: he [at] horm
. RSS: atom
. Powered By: Blogger
نورانی



اگر به تاریکی نزدیک هستی
برایت از خورشید می گویم
تو اینجایی، هیچ گریزی نیست
از خیالاتم در دنیا
تو خواهی گریست، تنهای تنها
اما این هیچ معنایی برای من ندارد

نغمه را می دانم، خواهم خواند
تا هنگامی که تاریکی به خواب برود
نزدیکتر بیا، تا برایت بگویم
راز خورشید را
که در توست، نه در من
اما این هیچ معنایی برای تو ندارد

خورشید در چشمان توست
خورشید در گوشهای توست
آرزو می کنم خورشید را ببینی
روزی در تاریکی

خورشید در چشمان توست
خورشید در گوشهای توست
ولی تو نمی توانی خورشید را ببینی
حتی در تاریکی
این هیچ معنایی برای من ندارد
aura




if you are near to the dark
I will tell you 'bout the sun
you are here, no escape
from my visions of the world
you will cry all alone
but it does not mean a thing to me

knowing the song I will sing
till the darkness comes to sleep
come to me, I will tell
'bout the secret of the sun
it's in you, not in me
but it does not mean a thing to you

the sun is in your eyes
the sun is in your ears
I hope you see the sun
someday in the darkness

the sun is in your eyes
the sun is in your ears
but you can't see the sun
ever in the darkness
it does not much matter to me...

.hack//SIGN:

چهار واژه مبهم



شب... نگاه... عمر... نگاه...
بازنده اصلی



سناریو:
با شروع آهنگ، همه ی بچه ها از جای خود بلند می شوند
تمام مدتی که آهنگ پخش می شود، بچه ها دور صندلی ها می دوند
- در این مدت …جون یکی از صندلی را بر می دارد -
و به محض تمام شدن آهنگ، هر کس روی یک صندلی می نشیند.
وقتی همه نشستند، کسی که سر پا مانده است از دور مسابقه حذف می شود.

پرده بالا می رود:
با اشاره کارگردان موزیک پخش می شود.
همه بلند می شوند. من و تو هم.
آهنگ آرام است و هنوز به اوج خودش نرسیده است. بازیگران دو به دو دست در گردن هم انداخته اند.
صندلی ها یکی یکی از صحنه خارج می شوند.
من دنبال تو می گردم. با شروع موزیک اصلی، همه دو به دو والس می رقصند. من دنبال تو می گردم.
فقط یک صندلی باقی مانده است. یادم می آید موزیک دارد تمام می شود. من دنبال تو می گردم. موزیک دور می شود و بازیگران با صدای دست های بینندگان می رقصند.
من حیرت زده خودم را لای آن ها گم و گور می کنم. تو روی تنها صندلی باقی مانده نشسته ای و داری می خندی.
صدای تشویق تماشاچیان بلند می شود. همه ی بازیگران رو به مردم تعظیم می کنند. و من هم.

پرده پایین می آید:
احتمال این که تو برنده شده باشی زیاد نیست. اما بازنده ی اصلی من هستم.
14731448632087186654



نیمه ی گمشده ی باغچه،
دستش را عمود بر پیشانی اش می گذارد،
و با ابروان گره کرده، عاشقانه به شقایق شب بو لبخندمی زند.
شقایق اما، لبخند متقابلش سرشار از استهزاست.
- « جناب، من بعد از چهار راه پیاده می شم»

دستهایش را
برای باغچه چیده بودم
تا باغبان هر روز بهشان آب بدهد و مادر
همیشه به یمن وجودشان خدا را شاکر باشد.
دستهایش،
هنوز بوی گودی لپ هایم را
- وقتی که می خندم –
می دهد.
- ماشین از تقاطع رد می شود...
- «آقا نگه دارین من قبل از تقاطع پیاده می شدم»

فقط چندخط به یادگار،
روی ساقه پیر ترانه ها
از سکوت لنگ ظهر مانده است.
گربه ها هم این روز ها در سایه کش می آیند.
-- «اما شما که گفتین بعد از چهارراه...»
- «خیر قربان، حتمآ اشتباه شنیدین»

خواب، بیداری یا هرگز...
بوی کبریت نیم سوخته و بهار می آید...
نیمه های شب است و هوا هنوز کاملآ روشن است.
می گویند ساعت هایشان هر صد سال یک بار قدری عقب می ماند.
ساعت های قطبی هم، قدیمی شان خوب است.
-- «دویست تومن می شه عزیز»
- «اما من هر روز صد و هفتاد و پنج می دم این یه تیکه رو...»

و ما رفیق پاشا رو به عنوان رهبر حزب معرفی می کنیم.
صدای پا نیست، کفشهایشان جیر جیر می کند.
شاید چند سال بعد که رفیق پاشا عمرش را داد به حزب،
پاها صدا بدهند.
- «درسته که کسی دیگه انقلاب نمی ره اما آزادی کرایه اش ارزون تره»

تولد، که می گویند اولین رسوایی ما است،
آن قدر ها هم که می گویند
ارزش تکرار ندارند.
این خود ماییم که سعی می کنیم
رسوایی مان با ارزش باشد.
- «من معذرت می خوام»

در یک غروب دل انگیز،
کوه بزرگ و مهربان
اولین کسی بود که مرا از دیدن بازتابش آفتاب
محروم کرد.
و من هنوز یک کوه نورد به شمار می روم.
ساعت پنج بعدازظهر است. انگار همین دیروز ساعت هفت بود.
ترسناکترین داستان کوتاه دنیا



آخرین انسان روی زمین تنها در اتاقش نشسته بود، ناگهان در زدند.
دست



دستت را نظاره مي كنم، كه چه مشتاق دستم را مي خواند ، و چه مهربان به من نويد عشق مي دهد. دستت را نظاره مي كنم كه اين قدر كوچك است كه تمام غم هاي دنيا را در خود حل مي كند و در پس تمام اشك ها لبخند گرمش را صادقانه و معصوم نثارم مي كند. دستت را نظاره مي كنم كه به اندازه ي تمام روز هايي كه به ديوار مشت كوبيدم دوست داشتني است. دستت را نظاره مي كنم... و دستم در اوج بي صدايي دستت را در آغوش مي گيرد... دستت را محكم مي چسبم ... بسان آخرين طنابي كه از تمام دنيا باقي مانده ... طنابي كه تنها راه جاري شدن و آواز خواندن است. و عابران با تعجب به من مي نگرند و در دل خود مي گويند چرا اين احمق دستانش را اين طور سخت به هم گره كرده است.

بهار

پی نوشت:
بهار عزیز، ممنون که اجازه دادی...
من، حوری و باغچه



به نام خدا

من باغچه را دوست دارم.
ما در حیاط خانه مان، یک باغچه داریم.
مادر اما عقیده دارد: «حیاط قسمتی از باغچه است»
و من حرصم می گیرد.

مادر هر روز باغچه را آب می دهد. و باغچه با آن شکم بی ریختش همه اش را می خورد و شب ها که همه خوابند پشت پنجره اتاق من همه را دفع می کند. بعد می رود از گل فروش دوره گرد، که خواب است، چند گل رز می دزدد و به خودش آویزان می کند.
طفلی مادر همیشه فکر می کند این گل ها حاصل دست رنج او هستند.

من همیشه بر سر تعیین عمق باغچه با همه دعوا دارم.
مادر بدون مقدمه می گوید کفر نگو بچه. زمین خدا که عمق ندارد.
پدر اما عقیده دارد، هیچ الزامی برای فهمیدن این موضوع وجود ندارد. عمقش هر چه قدر باشد، ما ماهی فلان قدر مالیاتش را می دهیم.
و حوری – دختر همسایه – که تازه فهمیده است زمین هم مثل او گرد است، روشنفکرانه آسمان را نگاه می کند و می گوید عمق باغچه تا مرکز زمین است.

باغچه اما، خودش هم گاهی شیطنت می کند.
هر وقت حوری به حیاط ما می آید تا گل های باغچه را بو کند، باغچه خودش را لوس می کند و کش می آید. چمن هایش را سیخ می کند و ابروهایش را بالا می اندازد. حوری هم، برای این که حرص من را بیشتر در بیاورد، خرامان خرامان تمام گلهای باغچه را بو می کند و آخر کار غلطی هم روی چمن هایش می زند.
رکیک ترین فحش هایم را نثار باغچه می کنم.

چند روز پیش پدر دو گونی کود حیوانی آورده بود تا به خیال خودش خاک باغچه را مرغوب کند.
خیلی ذوق کردم وقتی حس کردم چه قدر خجالت آور است که کادوی تولد از کسی مدفوع گاو و گوسفند بگیری. مادر اما، همه اش دعا به جون پدر می کرد و حوری پشت پنجره اخم کرده بود که دیگر نمی تواند تا مدتی خودش را به باغچه بمالد.

زمستان که می شود، باغچه خیلی خودش را مظلوم جا می زند. حتی یک بار دل خود من هم برایش سوخت. مادر همیشه پشت پنجره برایش گریه می کند و پدر لای درزها را محکم می کند. حوری هم که سرما می خورد و عرضش دو برابر می شود.
من اما آن قدر به باغچه زل می زنم تا لو بدهد شب ها، کجای باغچه آتش روشن می کند. من هم لای درزها را محکم می کنم تا بفهمد مظلوم نمایی عاقبت ندارد.

بهار که می شود، به اندازه صد تا دختر چهارده ساله خودش را لوس می کند تا شکوفه در بیاورد. حالم به هم می خورد که کار یک روزه را سه ماه طول می دهد. برایم جالب است که خودش هم حوصله اش سر نمی رود از این ادا و اطوار هایش. مادر اما، آن چنان ذوقی می کند که انگار من یک بار دیگر متولد شده ام و این بار او هیچ دردی را تحمل نکرده است. حوری تمام بهار کتاب می گذارد جلویش و آن قدر خودش را به کتاب می مالد تا شاید چیزی یاد بگیرد. من که می دانم دارد شیوه ی دلبری از باغچه فاحشه ی ما می آموزد.
پدر حوری اما، من را داخل آدم حساب می کند. اواسط بهار که می شود به من می گوید قدری حساب و هندسه با دختر خنگش کار کنم. می گوید که انشالله از شرمندگی مان در می آید. من که می دانم، آخر کار یک تشکر خشک و خالی نثارمان می کند. طفلی خیال می کند مشتری اول و آخر دخترش من هستم. می گوید از وقتی مادر حوری عمرش را داده به من، چشم امیدش به من و مراقبت های مادرم است. حق دارد. مادر، حوری را مثل دختر خودش تر و خشک می کند.
حوری اما، محل سگ هم به من نمی گذارد. خیال می کند من بابت درس دادن از بابایش پول می گیرم. موقعی که می خواستم مساحت مستطیل را یادش بدهم، به باغچه نگاه می کرد و با انداختن ابرو به بالا، عظمت باغچه را به رخ من می کشید. وقتی به او گفتم حالا کو تا حجم کره، برای یک هفته از من قهر کرد. روز ششم دلم برایش تنگ شد. طفلی از قهری من حتی به حیاط بدون باغچه ی خودشان هم نمی آمد. روز هفتم برای اولین بار غرورم را پیش آن مستطیل نکبتی شکستم و برای حوری یک شاخه گل چیدم. حاضر بودم جواب این کارم را به مادر پس بدهم. چون دلم برای حوری تنگ شده بود.
حوری اما، گل را توی صورتم پهن کرد ولی من یواشکی او را در آغوش گرفت. اولین بار که کسی را در آغوش می گرفتم و حس می کردم می توانم این کار را نکرده باشم. حوری اولش ترسید و من جلوی دهانش را گرفتم تا جیغ نزند. اما کمی که گذشت خودش را من چشباند و یک دل سیر گریه کرد. از من خواست تا موقعی که به سن قانونی نرسیده است، بیشتر از این به او نزدیک نشوم. و وقتی قبول کردم، گونه ی چپم را بوسید.

تابستان اما، فصل افتضاحی است. همه فکر می کنند باغچه لطف می کند که سایه اش را از ما دریغ نمی کند. اما من که می دانم باغچه چاره دیگری ندارد. اگر قدری تکان بخورد یا خودش را کنار بکشد همه فهمند که در زمستان گوشه حیاط برای خودش آتش روشن می کند.
تابستان باید درس های بهار را برای حوری که دست به تجدیدی اش خوب است دوباره تکرار کنم. حوری تقریبآ هر دو، سه دفعه یک بار که من به خانه شان می روم سرش را توی بغلم می گذارد و آرام و بی صدا گریه می کند. وقتی خیسی اشکهایش به این طرف پیراهنم می رسد، نوازشش می کنم تا آرام تر شود. همیشه از من می خواهد که تا به سن قانونی نرسیده است... و من وسط حرفش می پرم و چشمهایم را می بندم و می گویم چشم. و قبل از اینکه چشمهایم را باز کنم گونه چپم را محکم می بوسد و وقتی چشمهایم را باز می کنم اولین چیزی که می بینم یک حوری است با چشمهای خیس و لبخند معصومانه.
مادر اما، چند روز پیش به من گفت مواظب باشم وقتی خانه حوری اینها می روم، یک وقت کار دست خودم ندهم. من منظور مادر را نفهمیدم اما اگر منظورش آغوش گرم من برای حوری است که دیگر کار از کار گذشته است.

این بود انشای من راجع به خودم، باغچه و حوری .

آیدین.
با الهام از انشای مینا، نوشته شهیار قنبری


می نویسم



- آیدین...
- جونم...
- چته؟ نگرانی؟
- نه، چه طور مگه؟
- همش حس می کنم منتظری یه اتفاقی بیافته… چشماتم که حسابی سرخ شده از بس که از صبح پای کامپیوتر بودی…
- خب آره… نه… نمی دونم…
- حالت خوب نیست. درسته؟
- آره… نمی دونم… بی خیال بابا… تو هم گیر دادی ها…
- گیر که نه! اما در عرض 24 گذشته این 4 امین باریه که داری آپدیت می کنی… و همش هم دوست داری بنویسی… بنویسی…
- آره… نمی دونم… تو رو خدا تو و پدولا هم تنهام بذارین… می خوام بنویسم… می خوام بنویسم… تو می خوای چیزی رو به من تلقین کنی؟!
- نه به خدا! خب بگو ببینم، راجع به چی می خوای بنویسی؟ اصلآ معلوم هست تو داری به چی فکر می کنی؟
- راستش به تاریکی، به حس توی تخت... به رویاهایی که فقط زیر پتو می تونی بهشون فکر کنی… به همه اینا احتیاج دارم… احتمالآ دارم چرت و پرت می گم… اما… نمی دونم… فکر کنم می دونی چی می گم…
- نمی دونم… شاید… ترجیح می دم تنهات بذارم… اما هر چی می خوای بنویسی قشنگ بنویس… من و پدولا می ریم تو حیاط بازی کنیم… دوست دارم وقتی نوشته هات رو برا پدولا می خونم حسابی پز بدم!
- !... مرسی عزیزم. مواظب خودت باش
- باشه، تو ام زیاد خودتو خسته نکن... خدافظ
- خدافظ...
ولخرجی های پدر یاکوب



اعانه جمع کن های کلیسای محله فقیر نشین هر یکشنبه صبح زود از خواب بیدار می شوند.
اعانه جمع کن های کلیسای محله فقیر نشین صبحانه شان را دور هم می خورند. جرالد پیر نان برشته می آورد و ادوارد هم گاه گاهی کره یا روغن مانده. آن ها از این که صبحانه شان را بین فقرا قسمت نمی کنند احساس گناه می کنند. صبحانه، مقوی ترین وعده غذایی آن هاست.
اعانه جمع کن های کلیسای محله فقیر نشین کارشان را قبل از سایر اصناف شهر آغاز می کنند. حضور در مراسم دعای ارزاق الهی که هر روز صبح جلوی میدان ورودی محله فقیر نشین برگزار می کنند، برای تک تک آن ها اهمیت ویژه ای دارد. صدای پیتر پیر در دعای ارزاق از سایرین واضح تر است. او موقع خواندن دعا چشمهایش را محکم به هم فشار می دهد.
اعانه جمع کن های کلیسای محله فقیر نشین هر روز بعد از دعای ارزاق به چهار دسته تقسیم می شوند و تا ظهر تمامی خیابان های محله فقیر نشین را با صندوق و تابلوی مخصوص خود می گردند. ظهر که می شود، آن ها مجددآ جلوی میدان ورودی شهر جمع می شوند. هر دسته بدون این که پولهایش را بشمارد، آن ها را درون صندوق بزرگ می ریزد. همه می دانند دسته ای که در آن جولیای کوچولو شعر می خواند همیشه پول بیشتری می آورد. پدر یاکوب پول ها را می شمارد. همیشه یکی دو سنت اضافه را به جولیا می دهد. جولیا جوانترین عضو این دسته است. چهار سال پیش وقتی پنج سال بیشتر نداشت پدر و مادرش را از دست داد. جولیا تا آلان دوازده دلار و سی و شش سنت در قلکش جمع کرده است. او قصد دارد برای عید پاک اولین کفش های نوی عمرش را بخرد.
اعانه جمع کن های کلیسای محله فقیر نشین با دیدن پدر یاکوب که اعانه ها را می شمارد به هم نگاه می کنند و لبخند می زنند. پدر یاکوب اعانه های جمع آوری شده در کلیسا طب هفته گذشته را هم به پول ها اضافه می کند. زیر لب می گوید: «روی هم سی و دو دلار و یازده سنت» و به سایر اعانه جمع کن ها لبخند می زند. کاغذی از جیبش در می آورد و با صدایی رسا آن را برای همه می خواند: « تابلوی سردر کلیسا، سه دلار و بیست سنت. پارچه مخصوص برای سرود بچه ها در عید پاک، سیزده دلار و هشتاد سنت. کمک به ماری پیر برای تعمیر عصاهایش، دو دلار و چهل سنت. کمک به الیزا و نوه اش برای رفتن به شهر و بستری شدن در مریض خانه، شش دلار و پنجاه سنت. هیزم خریداری شده برای کلیسا، پنج دلار و هفتاد و چهار سنت. کمک به یوری دوره گرد برای تعمیر ویلنش، یک دلار و سیزده سنت. هیزم خریداری شده برای بی سرپرستان، فاحشه ها و بی خانمان ها چهارده دلار و شصت سنت. کمک به میشل گل فروش برای تعمیر گاری اش، هشتاد و سه سنت...» پدر یاکوب احساس می کند حوصله همه را سر برده است اما همچنان ادامه می دهد : «اجرت برف روب های پشت بام کلیسا، دو دلار و نود سنت. هزینه تعمیر بند ناقوس بزرگ، سه دلار و پانزده سنت...»
هیچ کداممان



شهر
امروز خیلی شلوغ بود.
من
امروز خیلی قهوه ای بودم.
تو
امروز هم تکراری بود.
او
امروز یک عنصر جدید به شمار می رفت.

شهر
دارد به خواب می رود.
من
بدجوری احساس حقارت می کنم.
تو
به زور می خواهی به من ترحم کنی.
او
به تنها چیزی که فکر نمی کند، من هستم.

شهر
هر روز صبح از فرط آلودگی سرفه اش می گیرد ولی هر جور شده تا شب دوام می آورد.
من
هر روز می گویم «من چه سبزم امروز...» و هر شب نعش خاکستری ام را برای تختخواب به ارمغان می آورم.
تو
همیشه سعی کرده ای خوب بمانی. همیشه مسواک می زنی. همیشه حس می کنی باید برای من کمی بیشتر مهربان باشی.
او
تنها که می شود سیگار می کشد و آن وقت است که پلک هایش کم کم سنگین می شوند و وبلاگ می نویسد.
من، یک کوچه، یک زن نیمه سی ساله



زن مسنی را می شناسم که...
سالهای زیادی است، هر روز در خواب من راه می رود... همیشه پشتش به من است و فقط به جلو می رود... می دانم باید خیلی زیبا باشد اما از پشت چیزی قابل تشخیص نیست... بارها سعی کرده ام فقط یک بار هم که شده به هوای پرسیدن ساعت، آدرس بلاگش را بپرسم اما همیشه زودتر از من به انتهای کوچه می رسد و در غروب محو می شود. سپس، قبل از اینکه من از دوری اش غصه دار شوم خواب اصلی ام شروع می شود و من همه چیز را فراموش می کنم... حتی در بیداری هم چیزی از او یادم نمی آید...
دیشب، هر چه منتظر ماندم نیامد... اوایلش فکر می کردم دلیل انتظارم کنجکاوی برای زودتر آغاز شدن خواب اصلی ام است... اما کمی که گذشت حس کردم دلم برای یک عادت همیشگی دارد تنگ می شود. تا انتهای کوچه دویدم. فکر کنم خدا دیروز خیلی کار کرده بود چون آنقدر سنگین خوابیده بود که از رفتن من به انتهای کوچه جلوگیری به عمل نیاورد...
همه ی در های خانه های آخر کوچه را زدم اما فقط در کوچکترین خانه باز شد... خانه ای که من فکر کرده بودم فقط یک انباری است... داخل شدم... زن روی تخت سرفه می کرد... فکر کردم اگر الآن آیدین اینجا بود می توانستیم با هم او را به دکتر ببریم اما او اصرار کرد که کاری نکنم... نزدیک تر رفتم... از او خواستم عینک دودی اش را بردارد... ساعت را پرسیدم تا کمی خودمانی شویم اما گفت که اینجا کسی ساعت ندارد... گفت که هر وقت غروب شود، خواهد مرد...
گریه کردم... دوست داشتم فکر کنم انتظار دارم سرم را در آغوش بگیرد اما او فقط مهربانانه در چشمانم زل زد... محبتش قلقکم می داد... حس کردم خیلی کوچک شده ام و کسی در وان حمام مرا ماساژ می دهد... بی شرمانه خجالت کشیدم... دو فنجان قهوه خوردیم... مهربان بود... یاد آیدین می افتادم که همیشه فقط وقت هایی که خواب است، خجالت نمی کشم بهش زل بزنم... غریبه بود... نمی توانستم سنش را حدس بزنم... از صدای به هم زدن قهوه اعصابش خورد می شد اما چیزی نمی گفت... محکم تر به هم می زدم...
یادم می آید چیز ممنوعه ای روی داد... چون برای چند لحظه حس کردم دارم یک لذت پاک می برم و او هم لبخند می زد ولی بعد صدای خدا آمد که با تیپا مرا به آن ور کوچه پرت کرد... صدای جیغ های زن تا این سر کوچه هم می رسید... حس کردم قبلآ هم این صدا ها را جایی شنیده ام... کاری نمی توانستم بکنم... همانجا وسط کوچه نشستم و گریه کردم...
از امشب نمی خوابم... می دانم نمی آید... می دانم برایم پیغام می گذارد که این روزها سرش شلوغ است و باید کوچه های دیگری را سر بزند... می دانم خدا، زن دیگری را مامور پیاده روی در خواب های من خواهد کرد... می دانم فرشته ها آن قدر مغرور هستند که بخواهند کاری کنند من کفر نگویم... می دانم دلم برایش خیلی تنگ می شود... اما من نمی خوابم...
من نمی خوابم...
- آیدین
- هاااان؟
- خوابیدی؟
- آره... ( و رویش را به طرف من بر می گرداند...)
برای اینکه بیدار نشود اما بفهمد، در دلم می گویم : دلم براش تنگ شده...
- به جهنم، به پدولا بگو...
دلم نمی آید بیدارش کنم: آخه خیلی دلم براش تنگ شده
- بگیر بخواب صبح راجع بهش حرف می زنیم...
دلم نمی آید... دلم آن قدر تنگ است که هیچ وقت نمی آید... پدولا می گوید خدا اینقدر مهربان است که...
وسط حرفش می پرم و می گویم، اما من فقط... و می زنم زیر گریه...
یادم نمی آید چه قدر گریه کردم اما حس کردم وقتی چشم هایم را می مالیدم دست خوشبویی دماغم را می گرفت که فین کنم... دستی که برای چند لحظه حس کردم دارم برایش لبخند می زنم و وقتی ساعت را ازش پرسیدم با صدای مهربان گرفته ای گفت، هنوز خیلی مونده ...
تو، سورئالیسم و عاشقانه



دلم برایت تنگ شده است...
همین و بس.
دستهایمان



باور نمی کنم
دستهای سرد تو هم...
...

بال هایم از این فراخ تر نمی شوند.
...

صبرکنید رفقا،
دارم می آیم.
دلم نمی خواست هرگز...



دلم گرفته است
بدجوری دلم برایشان تنگ شده است
برای همه شان که لیاقت دل تنگ شدن را دارند
من از سفر برگشته ام و تنها سوغاتی ام دلتنگی است
و اشک هایی که می ریزم

چه قدر سفر خوش بود،

دوستتان دارم...
همه ی بچه های باشگاه...
همه ی بچه های مهربان باشگاه...
همه ی دلتنگی های من...

و سفر پایان یافت...
ممنون که می گذارید هر چه قدر دلم می خواهد گریه کنم
زود بیا



شنیدم که قرار است به اینجا بیایی
بیا و زود بیا
چه کسی می تواند به زمان اعتماد کند؟
ببین، صبح است و خورشید دارد بالا می آید
چه مدت طول می کشد تا غروب کند؟
اوشو

آیدین 4شنبه می آد
ناتاشا
من دارم می رم مسافرت



دور خواهم شد، دور
...

فلمین عزیزم...
من فردا می رم مسافرت و تا چهارشنبه نمی یام... مواظب خودت باش... احتمالآ از اونجا بتونم آپدیت کنم و چک میل کنم... برام میل بزن... مواظب خودت باش...

پدولا عزیز...
تو بیشتر مواظب فلمین باش... سعی کن بدون من بهش بد نگذره...

خدانگهدار



ساده



ساده، غروبی ساده،
به سادگی شیر می دوشیدیم،
به سادگی کوچ می کردیم،
ساده می خندیدیم، می جنگیدیم،
ساده خسته می شدیم و بهار که می شد،
مغزمان در دریایی از آب گوارای برف غوطه ور بود...

ساده، ساده تر،
حتی ساده تر از آنچه به یاد می آوری...

رفتن، تباهی ما بود.
غروبی که بعد از آن برای اولین بار بی شرمانه تا لنگ ظهر خوابیدم
...
مگر ظرفیت بیدارکنندگی سپیده صبح چند نفر در متر مربع است؟

من از شهر مترسک های متحرک برایت می گویم،
اینجا که به باران لعنت می فرستند و اختراع چتر را نفرین نمی کنند...
چه قدر خاکستری می بینم... برایم قهوه ای بفرستید...
اینجا پر است از روزمرگی... موانع غیرطبیعی...
شیرهای پاکتی... دست های خوشبو... دوربین های عکاسی...
دشمنان بی کلاه... سنگ های هندسی بی شرم... نکوهش...
حتی قلب های مصنوعی هم ارزان شده اند...

خواستم یادت بندازم،
سادگی راز جاودانگی ما نبود...
این خود ما بودیم که ساده بودیم.
این ما سه نفر



ما، سه عدد موجود غیر خیالی، نیمه خیالی و تمام خیالی، امشب دور هم جمع شده بودیم تا اندکی راجع به زندگی های چرندمان صحبت کنیم. من، آیدین و پدولا همواره بر سر جزئی ترین مسائل فک می زنیم و اکثرآ هم به نتایج دقیق و به در بخوری نمی رسیم! آیدین زیادی در دنیای حقیقی اش غرق شده است، پدولا زیادی گنگ است و من دچار توهمات درونی شده ام.
- من (فلمین): اصلآ ببینم آیدین، تو برای چی وبلاگ می نویسی؟
- آیدین: دلم می خواد! مگه چشه؟
- من : خب می خوام ببینیم آیا واقعآ هدف خاصی رو دنبال می کنی؟
- آیدین: نه اصولآ! وبلاگ من دقیقآ log file زندگی روزمره من هست. Event های مهمی که برای زندگی من یه جورایی exception هستن، چیزهایی که باعث می شن من به خودم امیدوار شم، تفکرات من و نوشته های بی ریط من، همه و همه عوامل به وجود آورنده وبلاگ من هستن. ولی در کل، هیچ هدف خاصی رو دنبال نمی کنم و کاملآ رو هوا (on the fly) کار می کنم!
- من: و این جالبه؟
- آیدین: نه اصلآ... خیلی وقت ها خسته کننده هم هست. و باعث می شه تا خوشی (یا چیزی تو همون مایه ها) بزنه زیر دلم و باعث بشه مثل دیشب این وبلاگ رو ببندم.
پدولا خاطرنشان می کنه که دیشب آیدین صفحه اصلی این وبلاگ (index.html) رو گذاشته بود صفحه ی page can be displayed... پدولا یه کم اعصابش خورد شد از این کار آیدین ولی من هیچ حس خاصی نداشتم.
- پدولا: آیدین، چرا وقت هایی که خسته می شی اولآ گند می زنی به بلاگت و دومآ بعدش زود پشیمون می شی؟
(جدیدآ آیدین می تواند صدای پدولا را بشنود و این به خاطر تلاش های به وقفه من در زمینه تکنولوژی تبادل اطلاعات بوده است!)
- آیدین: خب راستش گند می زنم چون می دونم مقصرش خودمم... راستش یه موقع هایی هست که آدم بدجوری احساس حقارت می کنه. حس می کنه خیلی تعطیله و اینکه اسمش به عنوان تعطیل رسمی در تقویم های جدید ذکر نمی شه هم دلیل بر بدشانسی مضاعف اون هست! راست می گم... اگه شماها هم یه یکی دو ماه وبلاگ بخونین، حتمآ یه وبلاگی پیدا می کنین که در زمینه کار شما (زمینه وبلاگ نویسی) از مال شما خیلی بهتر باشه. و مسلمآ تعداد بازدیدکننده هاش هم بیشتره... و طرف هم واقعآ کاردرست تر به شمار می یاد... و ... من هم هر چند وقت یک بار دچار همین توهم می شم... قبلآ ها کل وبلاگ نویسی رو بی خیال می شدم... مثل وبلاگ ihate که از فروردین پارسال تا اسفند ماهش فقط 6 تا پست توش داشتم... ولی این بار سعی کرده ام که دیگه خیلی به بی استعدادی خودم معترف نباشم.
- پدولا: عجب!
- من: عجب؟!
- پدولا: بچه دچار «خود ریز بینی» شده! ببریمش یه دکتری چیزی!
- من: نه پدول، زیاد عجیب نیست... هر کس یه جوره و آیدین هم این جور...
- پدولا: آخه...
- من: آخه بی آخه...
- همگی با هم: ...
- آیدین: شام چی می خورین بچه ها؟
و ما، سه عدد موجود غیر خیالی، نیمه خیالی و تمام خیالی، پس از خوردن شام هم همچنان به صحبت های بی نتیجه مان ادامه دادیم.
یک رقاصه ماهر مورد نیاز است



مهربانانه تقاضا دارم
یکی، صادقانه،
همین یه امشبه را
با من
برقصد
قول می دهم چراغ ها را خاموش کنیم
و صدایش را هم در نیاوریم.

عاجزانه خواهشمندم...

امضا: فلمین
- اولین شبی که بدون پدولا به دیسکو رفتم -
سرماخوردگی رویاهایم



صبح
- یک صبح خاکستری خیس را می گویم –
سرشار بودیم به آغاز،
بازدم،
و گفتن شیطنت آمیز یک «دوستت دارم».

عصر
- همان یک عصر تکراری خسته کننده –
هم آواز در کوچه های سفید، آبی، خاکستری
تقدیم کردیم،
لبخند زدیم،
و «دوستت دارم» مان گل کرد.

شب
- … -
دهانمان را رو به شیشه گرفتیم و دمیدیم،
هیچ نشد،
خدا خندید و خمیازه ای معصومانه کشید،
و تک گلی که به تو «دوستت دارم» کرده بودم
لرزید،
عطسه ای کرد،
و ساده لوحانه خارهایش را کنار زد،
تا ساقه اش برای تمام شب پذیرای من،
سرم،
و غرور نوشکفته ام باشد.

پی نوشت:
نصف شب
- همان موفع که تعرق ناموزون رویاهایم از سر گرفته شد –
عاشقانه،
به تقدس «دوستت دارم» سوگند خوردم
که هرگز دوست نداشته ام.
- و رویاهای عرق کرده ام، سرما خوردند -
انصاف



شاعرانه؟!
عاشقانه؟!
می دانم منصفانه نیست...
که با یک لبخند،
مسیر آغاز می شود...
با یک اشک،
ادامه می یابد...
و من همیشه دلم برایت تنگ است...

پیغام ماهی ها



رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود.
ماهیان می گفتند:
« هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم کرده ی تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد.

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است. »

باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم.

سهراب سپهری
کره



جنوب را نشان می دهم می پرسم
- ببخشید، قطب شمال از این ور است؟
مهربانانه پاسخ می دهد:
- بله، زیاد نمانده است
و من چون خیلی بهش اعتماد دارم، کره ی زمین را دور می زنم و پس از پیمودن حدود دو سوم محیط کره زمین به قطب می رسم.
اینجا خیلی سرد است. دلم برایش تنگ شده است. قصد بازگشت دارم اما می دانم محیط زمین چهار سوم خودش نیست.
داد می زنم:
- کسی اینجا هست که به من بگوید نزدیک ترین راه به استوا از کدام سمت است؟
صداهایی می آید:
- شمال، رفیق
- جنوب نزدیک تر است اما
- مشرق گرمتر است ولی
- مغرب را پیشنهاد می کنم
حس می کنم همه شان دروغ می گویند. یادم می آید در استوا هم همه دروغ می گفتند. حیف که اینجا فقط کمی بیش از آن مقداری که حدس می زدم سرد است.
Hello




Hello
playground school bell rings again
rain clouds come to play again
has no one told you she's not breathing?
hello i'm your mind giving you someone to talk to
hello

if i smile and don't believe
soon i know i'll wake from this dream
don't try to fix me i'm not broken
hello i'm the lie living for you so you can hide
don't cry

suddenly i know i'm not sleeping
hello i'm still here
all that's left of yesterday

Evanescence - Fallen (2003) - Hello




پی نوشت:
کار قالب وبلاگ تیلای عزیز هم تموم شد...
http://tilacacatus.persianblog.com

حدیث



من رفتم، می روم جایز نیست
من رفتم و حدیث گفتم
...





پی نوشت: تارهای عنکبوت روی این کفش واقعی بوده و کفش مذکور مال آیدین است. عکس های اصلیش رو می تونین از اینجا بگیرین:
کفش1
کفش2
کفش3
پدولا میگه:
- مطمئن بودم نمی ره...
- اما اینا کفشای قدیمی آیدین ان که تو انباری بودن... همونا که کف شون سوراخ شد...
- آیدین، با اینکه صدام رو نمی شنوی، اما مرسی...

فلمین.
احمقانه



دستم سرد است
دست راستم سرد است
دست راستم سرد شده است
با اینکه خیلی احمقانه است اما لطفآ آلبوم عکسهایم را هم ببینید. اینجاست.
سه اپیزد



اپیزد اول
پرده بالا می رود.
صحنه همچنان تاریک تاریک است. پسر آبی – رنگش را بعدها فهمیدم- از سمت راست وارد می شود. دستان خاکستری اش را روی موهای قهوه ای اش می کشد. مرد نارنجی روی صندلی سیاه نشسته است. پسر آبی، مرد نارنجی را می بلعد. صحنه سفید می شود. پسر آبی به سمت اتاقش – که همچنان تاریک است - می رود. در اتاقش را باز می کند. کلید برق اتاقش را می زند. اتاقش زرد می شود. وارد اتاقش می شود. در اتاقش را می بندد. کلید برق اتاقش را می زند. صحنه سیاه می شود. پسر آب روی تخت سبزش – رنگ تختش را هرگز نفهمیدم – دراز کشیده است.

اپیزد دوم
پرده پایین می آید.
صدای برخورد سکه با زمین لیز، از پشت سر می آید. یادم می آید چند ساعتی هست که مردی که آنجا نشسته است با خود می گوید: اگر شیر آمد یعنی هرگز باز نخواهی گشت. اگر خط آمد یعنی به آبهای شمال رفته ای. و اگر روی لبه اش ایستاد یعنی امشب هم با تو خواهم بود.
فکر نمی کردم این قدر احمق باشد که در این سالن تاریک منتظر معجزه بماند.

اپیزد سوم
پرده هم چنان پایین است.
فکر می کنم… عشق یعنی این که
تو – که من را فقط به اندازه ی همه ی ترانه هایی که برایت سروده ام، دوست داری –
من را – که فقط به اندازه ی همه ی ترانه هایی که برایت سروده ام، مورد دوست داشته شدن واقع می شوم –
کمی بیشتر از فقط به اندازه ی همه ی ترانه هایی که برایت سروده ام، دوست داشته باشی.
کوچولوی من



راستش... اگه تو آخرین دختر موخرمایی مهربون روی زمین بودی...
...
راستش... فقط می تونم بگم:
- خوشحالم که موهات خرماییه و مهربونی...
پدولا



از پشت در حموم می گم:
- فلم… هنوز در نیومدی؟
صدای خمار و بی حوصله ای می یاد:
- نه…
- زود باش... من می خوام اصلاح کنم و برم بیرون
- خب بابا... بیا تو ریشاتو بزن و برو...
در رو آروم باز می کنم... سرش رو به شیر پایینی دوش تکیه داده و چشماشو بسته... به سمت آینه می رم و تیغ و کف ریش رو بر می دارم... دقت که می کنم می بینم شیر آب یه دو، سه سانتی رفته تو گودی بالای چشمش... در واقع یه جورایی خودش رو آویزون کرده... کف ریش رو روی صورتم می مالم و می پرسم:
- داری به چیزی فکر می کنی؟
- اوهوم...
- می شه بپرسم چی؟
- نه نمی شه... مگه من زائیده ی افکار تو نیستم؟! خب خودت ببین دارم به چی فکر می کنم و این قدر هم سوال نکن...
- اوه! باشه پسر... این قدر عصبی نباش... راستش دوست دارم خودت ببینی...
یهو بر می گرده و بدون اینکه چشماش رو باز کنه بهم خیره می شه... تو همه عصبانیت هاش یه لبخند دلنشینی هست که واقعآ دوست داشتنیه... خیلی آروم و شمرده شمرده می گه:
- د.. ا .. ر... م... ب... ه... پ... د... و... ل... ا... ف... ک... ر... م... ی... ک... ن... م...
- هاه! و این موجود خوش شانس کیه؟!
- مگه نگفتم این قدر سوال احمقانه نپرس؟!
- راستش لفظ «احمقانه» رو به کار نبردی... اما من نمی تونم اینجای ذهن تو رو بخونم... یعنی یه جورایی دلم نمی خواد تلاش کنم...
- مسخره بازی در نیار آیدین. واقعآ حال ندارم... تو داری منو استثمار می کنی...
یاد دیروز می افتم. برده بودمش باشگاه (محل تحصیل من)... بعد از اول تا آخرش هر چی جمله می گفت به یکی از این سه تا کلمه ربط داشت: 1- PHP 2- خودمحوری 3- فئودالیسم... من و پویا و شایان و هادی مرده بودیم از حرفای این...
- نه عزیزم... این چه حرفیه؟ فلمین می دونی که من خیلی دوست دارم و خب چون من تو رو ساختم ناچارآ تموم تفکراتت رو هم می خونم...
- ربطی نداره... البته لازم نیست توجیه کنی... اصلآ بی خیال... بذار با پدولا حرف بزنم... لااقل اون می فهمه من چی می گم...
خنده ام می گیره... و لرزش دستم باعث می شه بالای لبم رو هم با تیغ ببرم...
- اوخ...
- چی شد؟
- برید
و دستم رو روی خونی که داره یه ریز می یاد می ذارم...
- مگه تو می شنیدی من داشتم چی بهش می گفتم؟
- نه! فقط صدای تو رو می شنیدم... معلوم بود داری با یکی حرف می زنی ولی صدای اون طرف اصلآ نمی اومد...
- داری دروغ می گی!
- نه به جون خودم... تو رو خدا بگو کیه این پدولا... اگه نگی می زنم خودمو می کشم ها!
- خب بابا! غربتی!... ببین بچه... همون جوری که من زائیده ی افکار تو هستم، پدولا هم زائیده ی افکار منه ولی با این تفاوت که من هیچ وقت استثمارش نمی کنم...
- اوه! چه جالب! خب فلم به خدا من نمی خواستم استثمارت کنم... دیشب خسته بودم خواستم سر به سرت بذارم...
- ولی تو حق نداشتی قبل ار حرفای من – بذاری... تو نباید این کارو می کردی... نباید... می فهمی؟
- آره... دو نقطه پرانتز بسته...
بالاخره می خنده... برام واقعآ ماهیت پدولا جالبه... فکرش رو می کنم می بینم من باید بتونم افکار اون پدولا رو هم بخونم ولی هیچ اشتیاقی ندارم... انگار کلیدش رو یه جایی گذاشتم و حال ندارم برم بیارمش... بی خیال می شم... طفلی فلمین هم دل داره... نباید که خودش رو وقف من کنه...
- مگه نه فلم؟
- پدولا می گه حق با آیدینه... ولی من نمی فهمم جریان چیه...
و من صدای پدولا رو نمی شنوم... اوه پسر اینجا عجب جریاناتی داره اتفاق می افته... صورتم رو می گیرم زیر آب تا بقیه کف ها از صورتم بره...
- آیدین
- جون دلم
- چرا بهش گفتی من خیلی بی استعدادم؟
- به کی؟
- به اونی که براش اون قالب خوشگل رو طراحی کرده بودم... پدولا تنها کسیه که می گه اون خوشگله... و اصلآ هم قصد نداره الکی بهم روحیه بده... اون واقعآ من رو می فهمه...
- خب چون...
دلم نمی یاد بگم معرکه نیست...
- چون دوستت دارم و نمی خوام مال کس دیگه ای باشی...
حوله رو می پیچم دور گردنم و می رم لباس بپوشم...
- با من کاری نداری؟ من تا شب نمی یام...
انگار جلوی خنده اش رو داره می گیره... بلند و کودکانه می گه:
- نه عزیزم...
در رو که می بندم صدای خنده ی شدیدی رو می شونم... انگار فلمین داره به جای دو نفر می خنده... حتی وقتی دور می شم هم باز یکی از خنده ها صداش کم نمی شه... و وقتی سرم رو می کنم توی تی شرتم صدای اون خنده تو گوشم می پیچه...
بازگشت فلم



سلام بچه ها...
این نوشته پاک خواهد شد!
فقط خواستم بگم کار من تموم شد. اون قالب لعنتی رو ساختم. خودم خوشم اومد اما هیچ کس دیگه ای حتی آیدین هم خوشش نیومد. دلم نمی یاد پاکش کنم. بی خیالش. اینم یه جور وقت تلف کردنه... وقتایی که اینجوری عصبی ام و همه بهم می گن که خیلی بی استعدادم واقعآ دوست دارم سیگار بکشم... ولی خب وقتی آیدین تو خونه ست، نمی شه این کار رو کرد.
ای کاش می شد آیدین گم و گور شه امشب... یه کم بره اون ور تر... یه کم... یه کم... نه خیلی...
- فقط یه کم اون ور تر...
- با من بودی؟
- اوه نه! تو حق نداری قبل از فکر های من علامت "–" بذاری. تو این حق رو نداری. می فهمی؟
- هه هه هه... نه!
- ...
Rebuild has been completed



آخیش... بالاخره درست شد... وبلاگ من بعد از 30 ساعت ول معطلی به حالت سابق بازگشت... فکر کنم بیشتر از همه دل خودم برا اینجا تنگ شده بود... هر وقت یه دات کام دیگه بگیرم سرعت اینجا هم بهتر میشه. اگه یه وقت یه عکس نیومد از show picture استفاده کنید. و در آخر از همه کسایی که تو این 30 ساعت به زحمت افتادن معذرت می خوام. فلمین هم سلام می رسونه. این روزا زده تو خط طراحی قالب و مینیمالیسم! دلم براش تنگ شده...

آیدین
چشمهایش





Aidin, somehow, is a real legal guy, and nothing more, and nothing less.