من، یک کوچه، یک زن نیمه سی ساله | |
|
زن مسنی را می شناسم که...
سالهای زیادی است، هر روز در خواب من راه می رود... همیشه پشتش به من است و فقط به جلو می رود... می دانم باید خیلی زیبا باشد اما از پشت چیزی قابل تشخیص نیست... بارها سعی کرده ام فقط یک بار هم که شده به هوای پرسیدن ساعت، آدرس بلاگش را بپرسم اما همیشه زودتر از من به انتهای کوچه می رسد و در غروب محو می شود. سپس، قبل از اینکه من از دوری اش غصه دار شوم خواب اصلی ام شروع می شود و من همه چیز را فراموش می کنم... حتی در بیداری هم چیزی از او یادم نمی آید... دیشب، هر چه منتظر ماندم نیامد... اوایلش فکر می کردم دلیل انتظارم کنجکاوی برای زودتر آغاز شدن خواب اصلی ام است... اما کمی که گذشت حس کردم دلم برای یک عادت همیشگی دارد تنگ می شود. تا انتهای کوچه دویدم. فکر کنم خدا دیروز خیلی کار کرده بود چون آنقدر سنگین خوابیده بود که از رفتن من به انتهای کوچه جلوگیری به عمل نیاورد... همه ی در های خانه های آخر کوچه را زدم اما فقط در کوچکترین خانه باز شد... خانه ای که من فکر کرده بودم فقط یک انباری است... داخل شدم... زن روی تخت سرفه می کرد... فکر کردم اگر الآن آیدین اینجا بود می توانستیم با هم او را به دکتر ببریم اما او اصرار کرد که کاری نکنم... نزدیک تر رفتم... از او خواستم عینک دودی اش را بردارد... ساعت را پرسیدم تا کمی خودمانی شویم اما گفت که اینجا کسی ساعت ندارد... گفت که هر وقت غروب شود، خواهد مرد... گریه کردم... دوست داشتم فکر کنم انتظار دارم سرم را در آغوش بگیرد اما او فقط مهربانانه در چشمانم زل زد... محبتش قلقکم می داد... حس کردم خیلی کوچک شده ام و کسی در وان حمام مرا ماساژ می دهد... بی شرمانه خجالت کشیدم... دو فنجان قهوه خوردیم... مهربان بود... یاد آیدین می افتادم که همیشه فقط وقت هایی که خواب است، خجالت نمی کشم بهش زل بزنم... غریبه بود... نمی توانستم سنش را حدس بزنم... از صدای به هم زدن قهوه اعصابش خورد می شد اما چیزی نمی گفت... محکم تر به هم می زدم... یادم می آید چیز ممنوعه ای روی داد... چون برای چند لحظه حس کردم دارم یک لذت پاک می برم و او هم لبخند می زد ولی بعد صدای خدا آمد که با تیپا مرا به آن ور کوچه پرت کرد... صدای جیغ های زن تا این سر کوچه هم می رسید... حس کردم قبلآ هم این صدا ها را جایی شنیده ام... کاری نمی توانستم بکنم... همانجا وسط کوچه نشستم و گریه کردم... از امشب نمی خوابم... می دانم نمی آید... می دانم برایم پیغام می گذارد که این روزها سرش شلوغ است و باید کوچه های دیگری را سر بزند... می دانم خدا، زن دیگری را مامور پیاده روی در خواب های من خواهد کرد... می دانم فرشته ها آن قدر مغرور هستند که بخواهند کاری کنند من کفر نگویم... می دانم دلم برایش خیلی تنگ می شود... اما من نمی خوابم... من نمی خوابم... - آیدین - هاااان؟ - خوابیدی؟ - آره... ( و رویش را به طرف من بر می گرداند...) برای اینکه بیدار نشود اما بفهمد، در دلم می گویم : دلم براش تنگ شده... - به جهنم، به پدولا بگو... دلم نمی آید بیدارش کنم: آخه خیلی دلم براش تنگ شده - بگیر بخواب صبح راجع بهش حرف می زنیم... دلم نمی آید... دلم آن قدر تنگ است که هیچ وقت نمی آید... پدولا می گوید خدا اینقدر مهربان است که... وسط حرفش می پرم و می گویم، اما من فقط... و می زنم زیر گریه... یادم نمی آید چه قدر گریه کردم اما حس کردم وقتی چشم هایم را می مالیدم دست خوشبویی دماغم را می گرفت که فین کنم... دستی که برای چند لحظه حس کردم دارم برایش لبخند می زنم و وقتی ساعت را ازش پرسیدم با صدای مهربان گرفته ای گفت، هنوز خیلی مونده ... |
9:29 PM |