هیچ کداممان | |
|
شهر
امروز خیلی شلوغ بود. من امروز خیلی قهوه ای بودم. تو امروز هم تکراری بود. او امروز یک عنصر جدید به شمار می رفت. شهر دارد به خواب می رود. من بدجوری احساس حقارت می کنم. تو به زور می خواهی به من ترحم کنی. او به تنها چیزی که فکر نمی کند، من هستم. شهر هر روز صبح از فرط آلودگی سرفه اش می گیرد ولی هر جور شده تا شب دوام می آورد. من هر روز می گویم «من چه سبزم امروز...» و هر شب نعش خاکستری ام را برای تختخواب به ارمغان می آورم. تو همیشه سعی کرده ای خوب بمانی. همیشه مسواک می زنی. همیشه حس می کنی باید برای من کمی بیشتر مهربان باشی. او تنها که می شود سیگار می کشد و آن وقت است که پلک هایش کم کم سنگین می شوند و وبلاگ می نویسد. |
9:09 AM |