سرماخوردگی رویاهایم | |
|
صبح
- یک صبح خاکستری خیس را می گویم – سرشار بودیم به آغاز، بازدم، و گفتن شیطنت آمیز یک «دوستت دارم». عصر - همان یک عصر تکراری خسته کننده – هم آواز در کوچه های سفید، آبی، خاکستری تقدیم کردیم، لبخند زدیم، و «دوستت دارم» مان گل کرد. شب - … - دهانمان را رو به شیشه گرفتیم و دمیدیم، هیچ نشد، خدا خندید و خمیازه ای معصومانه کشید، و تک گلی که به تو «دوستت دارم» کرده بودم لرزید، عطسه ای کرد، و ساده لوحانه خارهایش را کنار زد، تا ساقه اش برای تمام شب پذیرای من، سرم، و غرور نوشکفته ام باشد. پی نوشت: نصف شب - همان موفع که تعرق ناموزون رویاهایم از سر گرفته شد – عاشقانه، به تقدس «دوستت دارم» سوگند خوردم که هرگز دوست نداشته ام. - و رویاهای عرق کرده ام، سرما خوردند - |
9:19 PM |