می نویسم | |
|
- آیدین...
- جونم... - چته؟ نگرانی؟ - نه، چه طور مگه؟ - همش حس می کنم منتظری یه اتفاقی بیافته… چشماتم که حسابی سرخ شده از بس که از صبح پای کامپیوتر بودی… - خب آره… نه… نمی دونم… - حالت خوب نیست. درسته؟ - آره… نمی دونم… بی خیال بابا… تو هم گیر دادی ها… - گیر که نه! اما در عرض 24 گذشته این 4 امین باریه که داری آپدیت می کنی… و همش هم دوست داری بنویسی… بنویسی… - آره… نمی دونم… تو رو خدا تو و پدولا هم تنهام بذارین… می خوام بنویسم… می خوام بنویسم… تو می خوای چیزی رو به من تلقین کنی؟! - نه به خدا! خب بگو ببینم، راجع به چی می خوای بنویسی؟ اصلآ معلوم هست تو داری به چی فکر می کنی؟ - راستش به تاریکی، به حس توی تخت... به رویاهایی که فقط زیر پتو می تونی بهشون فکر کنی… به همه اینا احتیاج دارم… احتمالآ دارم چرت و پرت می گم… اما… نمی دونم… فکر کنم می دونی چی می گم… - نمی دونم… شاید… ترجیح می دم تنهات بذارم… اما هر چی می خوای بنویسی قشنگ بنویس… من و پدولا می ریم تو حیاط بازی کنیم… دوست دارم وقتی نوشته هات رو برا پدولا می خونم حسابی پز بدم! - !... مرسی عزیزم. مواظب خودت باش - باشه، تو ام زیاد خودتو خسته نکن... خدافظ - خدافظ... |
2:41 AM |