† †
. Email: he [at] horm
. RSS: atom
. Powered By: Blogger
من، حوری و باغچه



به نام خدا

من باغچه را دوست دارم.
ما در حیاط خانه مان، یک باغچه داریم.
مادر اما عقیده دارد: «حیاط قسمتی از باغچه است»
و من حرصم می گیرد.

مادر هر روز باغچه را آب می دهد. و باغچه با آن شکم بی ریختش همه اش را می خورد و شب ها که همه خوابند پشت پنجره اتاق من همه را دفع می کند. بعد می رود از گل فروش دوره گرد، که خواب است، چند گل رز می دزدد و به خودش آویزان می کند.
طفلی مادر همیشه فکر می کند این گل ها حاصل دست رنج او هستند.

من همیشه بر سر تعیین عمق باغچه با همه دعوا دارم.
مادر بدون مقدمه می گوید کفر نگو بچه. زمین خدا که عمق ندارد.
پدر اما عقیده دارد، هیچ الزامی برای فهمیدن این موضوع وجود ندارد. عمقش هر چه قدر باشد، ما ماهی فلان قدر مالیاتش را می دهیم.
و حوری – دختر همسایه – که تازه فهمیده است زمین هم مثل او گرد است، روشنفکرانه آسمان را نگاه می کند و می گوید عمق باغچه تا مرکز زمین است.

باغچه اما، خودش هم گاهی شیطنت می کند.
هر وقت حوری به حیاط ما می آید تا گل های باغچه را بو کند، باغچه خودش را لوس می کند و کش می آید. چمن هایش را سیخ می کند و ابروهایش را بالا می اندازد. حوری هم، برای این که حرص من را بیشتر در بیاورد، خرامان خرامان تمام گلهای باغچه را بو می کند و آخر کار غلطی هم روی چمن هایش می زند.
رکیک ترین فحش هایم را نثار باغچه می کنم.

چند روز پیش پدر دو گونی کود حیوانی آورده بود تا به خیال خودش خاک باغچه را مرغوب کند.
خیلی ذوق کردم وقتی حس کردم چه قدر خجالت آور است که کادوی تولد از کسی مدفوع گاو و گوسفند بگیری. مادر اما، همه اش دعا به جون پدر می کرد و حوری پشت پنجره اخم کرده بود که دیگر نمی تواند تا مدتی خودش را به باغچه بمالد.

زمستان که می شود، باغچه خیلی خودش را مظلوم جا می زند. حتی یک بار دل خود من هم برایش سوخت. مادر همیشه پشت پنجره برایش گریه می کند و پدر لای درزها را محکم می کند. حوری هم که سرما می خورد و عرضش دو برابر می شود.
من اما آن قدر به باغچه زل می زنم تا لو بدهد شب ها، کجای باغچه آتش روشن می کند. من هم لای درزها را محکم می کنم تا بفهمد مظلوم نمایی عاقبت ندارد.

بهار که می شود، به اندازه صد تا دختر چهارده ساله خودش را لوس می کند تا شکوفه در بیاورد. حالم به هم می خورد که کار یک روزه را سه ماه طول می دهد. برایم جالب است که خودش هم حوصله اش سر نمی رود از این ادا و اطوار هایش. مادر اما، آن چنان ذوقی می کند که انگار من یک بار دیگر متولد شده ام و این بار او هیچ دردی را تحمل نکرده است. حوری تمام بهار کتاب می گذارد جلویش و آن قدر خودش را به کتاب می مالد تا شاید چیزی یاد بگیرد. من که می دانم دارد شیوه ی دلبری از باغچه فاحشه ی ما می آموزد.
پدر حوری اما، من را داخل آدم حساب می کند. اواسط بهار که می شود به من می گوید قدری حساب و هندسه با دختر خنگش کار کنم. می گوید که انشالله از شرمندگی مان در می آید. من که می دانم، آخر کار یک تشکر خشک و خالی نثارمان می کند. طفلی خیال می کند مشتری اول و آخر دخترش من هستم. می گوید از وقتی مادر حوری عمرش را داده به من، چشم امیدش به من و مراقبت های مادرم است. حق دارد. مادر، حوری را مثل دختر خودش تر و خشک می کند.
حوری اما، محل سگ هم به من نمی گذارد. خیال می کند من بابت درس دادن از بابایش پول می گیرم. موقعی که می خواستم مساحت مستطیل را یادش بدهم، به باغچه نگاه می کرد و با انداختن ابرو به بالا، عظمت باغچه را به رخ من می کشید. وقتی به او گفتم حالا کو تا حجم کره، برای یک هفته از من قهر کرد. روز ششم دلم برایش تنگ شد. طفلی از قهری من حتی به حیاط بدون باغچه ی خودشان هم نمی آمد. روز هفتم برای اولین بار غرورم را پیش آن مستطیل نکبتی شکستم و برای حوری یک شاخه گل چیدم. حاضر بودم جواب این کارم را به مادر پس بدهم. چون دلم برای حوری تنگ شده بود.
حوری اما، گل را توی صورتم پهن کرد ولی من یواشکی او را در آغوش گرفت. اولین بار که کسی را در آغوش می گرفتم و حس می کردم می توانم این کار را نکرده باشم. حوری اولش ترسید و من جلوی دهانش را گرفتم تا جیغ نزند. اما کمی که گذشت خودش را من چشباند و یک دل سیر گریه کرد. از من خواست تا موقعی که به سن قانونی نرسیده است، بیشتر از این به او نزدیک نشوم. و وقتی قبول کردم، گونه ی چپم را بوسید.

تابستان اما، فصل افتضاحی است. همه فکر می کنند باغچه لطف می کند که سایه اش را از ما دریغ نمی کند. اما من که می دانم باغچه چاره دیگری ندارد. اگر قدری تکان بخورد یا خودش را کنار بکشد همه فهمند که در زمستان گوشه حیاط برای خودش آتش روشن می کند.
تابستان باید درس های بهار را برای حوری که دست به تجدیدی اش خوب است دوباره تکرار کنم. حوری تقریبآ هر دو، سه دفعه یک بار که من به خانه شان می روم سرش را توی بغلم می گذارد و آرام و بی صدا گریه می کند. وقتی خیسی اشکهایش به این طرف پیراهنم می رسد، نوازشش می کنم تا آرام تر شود. همیشه از من می خواهد که تا به سن قانونی نرسیده است... و من وسط حرفش می پرم و چشمهایم را می بندم و می گویم چشم. و قبل از اینکه چشمهایم را باز کنم گونه چپم را محکم می بوسد و وقتی چشمهایم را باز می کنم اولین چیزی که می بینم یک حوری است با چشمهای خیس و لبخند معصومانه.
مادر اما، چند روز پیش به من گفت مواظب باشم وقتی خانه حوری اینها می روم، یک وقت کار دست خودم ندهم. من منظور مادر را نفهمیدم اما اگر منظورش آغوش گرم من برای حوری است که دیگر کار از کار گذشته است.

این بود انشای من راجع به خودم، باغچه و حوری .

آیدین.
با الهام از انشای مینا، نوشته شهیار قنبری




Aidin, somehow, is a real legal guy, and nothing more, and nothing less.