† †
. Email: he [at] horm
. RSS: atom
. Powered By: Blogger
پدولا



از پشت در حموم می گم:
- فلم… هنوز در نیومدی؟
صدای خمار و بی حوصله ای می یاد:
- نه…
- زود باش... من می خوام اصلاح کنم و برم بیرون
- خب بابا... بیا تو ریشاتو بزن و برو...
در رو آروم باز می کنم... سرش رو به شیر پایینی دوش تکیه داده و چشماشو بسته... به سمت آینه می رم و تیغ و کف ریش رو بر می دارم... دقت که می کنم می بینم شیر آب یه دو، سه سانتی رفته تو گودی بالای چشمش... در واقع یه جورایی خودش رو آویزون کرده... کف ریش رو روی صورتم می مالم و می پرسم:
- داری به چیزی فکر می کنی؟
- اوهوم...
- می شه بپرسم چی؟
- نه نمی شه... مگه من زائیده ی افکار تو نیستم؟! خب خودت ببین دارم به چی فکر می کنم و این قدر هم سوال نکن...
- اوه! باشه پسر... این قدر عصبی نباش... راستش دوست دارم خودت ببینی...
یهو بر می گرده و بدون اینکه چشماش رو باز کنه بهم خیره می شه... تو همه عصبانیت هاش یه لبخند دلنشینی هست که واقعآ دوست داشتنیه... خیلی آروم و شمرده شمرده می گه:
- د.. ا .. ر... م... ب... ه... پ... د... و... ل... ا... ف... ک... ر... م... ی... ک... ن... م...
- هاه! و این موجود خوش شانس کیه؟!
- مگه نگفتم این قدر سوال احمقانه نپرس؟!
- راستش لفظ «احمقانه» رو به کار نبردی... اما من نمی تونم اینجای ذهن تو رو بخونم... یعنی یه جورایی دلم نمی خواد تلاش کنم...
- مسخره بازی در نیار آیدین. واقعآ حال ندارم... تو داری منو استثمار می کنی...
یاد دیروز می افتم. برده بودمش باشگاه (محل تحصیل من)... بعد از اول تا آخرش هر چی جمله می گفت به یکی از این سه تا کلمه ربط داشت: 1- PHP 2- خودمحوری 3- فئودالیسم... من و پویا و شایان و هادی مرده بودیم از حرفای این...
- نه عزیزم... این چه حرفیه؟ فلمین می دونی که من خیلی دوست دارم و خب چون من تو رو ساختم ناچارآ تموم تفکراتت رو هم می خونم...
- ربطی نداره... البته لازم نیست توجیه کنی... اصلآ بی خیال... بذار با پدولا حرف بزنم... لااقل اون می فهمه من چی می گم...
خنده ام می گیره... و لرزش دستم باعث می شه بالای لبم رو هم با تیغ ببرم...
- اوخ...
- چی شد؟
- برید
و دستم رو روی خونی که داره یه ریز می یاد می ذارم...
- مگه تو می شنیدی من داشتم چی بهش می گفتم؟
- نه! فقط صدای تو رو می شنیدم... معلوم بود داری با یکی حرف می زنی ولی صدای اون طرف اصلآ نمی اومد...
- داری دروغ می گی!
- نه به جون خودم... تو رو خدا بگو کیه این پدولا... اگه نگی می زنم خودمو می کشم ها!
- خب بابا! غربتی!... ببین بچه... همون جوری که من زائیده ی افکار تو هستم، پدولا هم زائیده ی افکار منه ولی با این تفاوت که من هیچ وقت استثمارش نمی کنم...
- اوه! چه جالب! خب فلم به خدا من نمی خواستم استثمارت کنم... دیشب خسته بودم خواستم سر به سرت بذارم...
- ولی تو حق نداشتی قبل ار حرفای من – بذاری... تو نباید این کارو می کردی... نباید... می فهمی؟
- آره... دو نقطه پرانتز بسته...
بالاخره می خنده... برام واقعآ ماهیت پدولا جالبه... فکرش رو می کنم می بینم من باید بتونم افکار اون پدولا رو هم بخونم ولی هیچ اشتیاقی ندارم... انگار کلیدش رو یه جایی گذاشتم و حال ندارم برم بیارمش... بی خیال می شم... طفلی فلمین هم دل داره... نباید که خودش رو وقف من کنه...
- مگه نه فلم؟
- پدولا می گه حق با آیدینه... ولی من نمی فهمم جریان چیه...
و من صدای پدولا رو نمی شنوم... اوه پسر اینجا عجب جریاناتی داره اتفاق می افته... صورتم رو می گیرم زیر آب تا بقیه کف ها از صورتم بره...
- آیدین
- جون دلم
- چرا بهش گفتی من خیلی بی استعدادم؟
- به کی؟
- به اونی که براش اون قالب خوشگل رو طراحی کرده بودم... پدولا تنها کسیه که می گه اون خوشگله... و اصلآ هم قصد نداره الکی بهم روحیه بده... اون واقعآ من رو می فهمه...
- خب چون...
دلم نمی یاد بگم معرکه نیست...
- چون دوستت دارم و نمی خوام مال کس دیگه ای باشی...
حوله رو می پیچم دور گردنم و می رم لباس بپوشم...
- با من کاری نداری؟ من تا شب نمی یام...
انگار جلوی خنده اش رو داره می گیره... بلند و کودکانه می گه:
- نه عزیزم...
در رو که می بندم صدای خنده ی شدیدی رو می شونم... انگار فلمین داره به جای دو نفر می خنده... حتی وقتی دور می شم هم باز یکی از خنده ها صداش کم نمی شه... و وقتی سرم رو می کنم توی تی شرتم صدای اون خنده تو گوشم می پیچه...


Aidin, somehow, is a real legal guy, and nothing more, and nothing less.