Well-undefined overusage of acetaminophen | |
|
میترسم.
وقتی یهو داغ میشوم وقتی توی ماشین یهو برمیگردد میگوید «وبلاگتون رو میخوندم». میمانم بگویم ببخشید، یا بگویم خب، یا بحث را عوض کنم، یا همین را pause بزنم و زوم کنم. برف میآید. [ماشین شاسیبلند عقبی بوق میزند. راه ندارم بدهم. اگر داشتم هم ... هوم ... خب شاسیبلند است؛ میدادم.] سرم را میچرخانم میبینم متنظر impulse است. یادم نیست چی بود بحث. هر چی بود حتماً مهم بود که ناخواسته فراموشش کردم. مستقلاً و علیالحسابی میگویم «جداً؟» میترسم با شیطنت خاصی بگوید «اوهوم!». با شیطنت خاصی میگوید «اوهوم!». یادم میآید. احمقانهست که بپرسم «راستی شما وبلاگ ندارین؟». بهفرض هم داشته باشد. یا ۳ سال پیش ولش کرده، یا یه جیرجیرک دات بلاگفلان دات کامای است که دارد مینویسد «امروز تو دانشگاه ِ ما هم ...؛ ....؛ نوشته شده در ساعت فلان توسط جیرجیرک ۵ ایده» و در سایدبارش هم اسامی چار تا جک و جونور خوشحالتر از خودش را ردیف کرده. بیادبی است ولی، اگر نپرسم «راستی شما وبلاگ ندارین؟». شاید از بین این همه سوراخ، از اول این یکی را انتخاب کرده که من بپرسم «راستی شما وبلاگ ندارین؟» و با شیطنت دستهدار و کشدار خودش آرام آرام سوراخ را گشاد کند. اما خب بهترست روراست باشیم. بهترست بداند من آنقدر مغرورم از بیرون، که هیچچیز بای-دیفالت برایم مهم نیست. بهترست بداند من آنقدر غیراجتماعیام که حتی کامنت هم نمیگیرم و توقع دارم ملّت بهم ایمیل بزنند که «سلام دوست گلم، وب قشنگی داری؛ کمتر به من سر میزنی. با تبادل لینک چهجوری؟». بهترست بداند من حتی متأسف هم نیستم برای این غیرقابلتحمل بودن کنونیام. برف میآید. یادم نمیآید وبلاگ مینوشتم تا مخ بزنم یا مخ میزدم تا گزارش عملکردشان را در وبلاگم بنویسم. شاید هم هیچکدام. آخر کدام کرم عاقلی از کرمهای دیگر نردبان میسازد که برود بالا به کرمهای نرمتری برسد برای نردبان ساختن؟ مگر اینکه طرف بخواهد یه پانورامای landscape از آن بالا بگیرد؛ که آنهم خداوکیلی رویش نمیشود پسفردا به زن و بچه و دوست و رفیقش نشان بدهد که «هی فلانی، من خودم فلان بودم و اگر ممکلت فلان نمیشد الآن خودم یک پا فلان فلان بودم!». برف میآید. داخل شیشه را بخار گرفته. شاسیبلند عقبی گم شده. شاید از بقل سبقت گرفته. حتماً باهوش بوده که فهمیده من وقتی در لاک دفاعی فرو بروم، فقط یک مانع میشوم. به بقیهاش هم فکر نکرده دیگر؛ مثل اینکه من در لاک دفاعی فرو نمیروم، مگر اینکه یا کار دیگری نداشته باشم، یا سرم خیلی شلوغ باشد. نگاهم میکند. وبلاگ؟ اوهوم. - «حالا خوندینش کامل؟» - «اوهوم!» - «۷۰۰ تا پست رو یعنی نشستین خوندین؟!» - «نه دیگه، همون صفحه اولش رو دیدم؛ قشنگ مینویسین» - «ممنون» - «من هم ممنون» □ برف بند آمده. و من اکیداً خوشحالم که خیلی چیزها برایم مهم نیست. مثلاً زیر این قبرستان سمت آن روزها هم برف میآمد. □ گیجی مزمن است. خیر سرم رفتهم چیچیز مصنوعی بخوانم، که هروقت خسته و کوفته از در آمدم خانه، بعد از آوردن چایی بتواند کاملاً ()random بپرسد «خسته نباشی عزیزم، بیرون هوا سرد بود؟» و من اگر خواستم Press Any Key بزنم که «هنوز مصنوعیای بابا!» و اگر مایل بودم بشینم قاطی نرونهای هنوز-استیبل-نشدهاش کمی یادگیری بچپانم. که ای دلقک آهنی، سعی کن وقتی تو چشمای من زل میزنی، پلکی بزنی و طرهی زلف بتابانی و تعریف کنی که از شعرهای ریچاد چه یادگرفتهای. طول میکشد ولی. به جان همین سیّد خودمان طول میکشد. مخصوصاً اگر سیّد اغوایم کند که هر چشمک و عشوهی این آلیس مصنوعی را بخواهیم پابلیش کنیم که جهانیان هم مستفیض بشوند. بلکه شاید یکی هم آن سر دنیا - همان جایی که زیاد برف میآید - یکهو ما را دید و شناخت و ناغافل برگشت گفت «... وبلاگتون رو». |
11:02 PM |