Be a Lizard and Crawl, S'il vous plaît | |
|
درست یکی از همان لحظههایی بود
که باید یک جسارت خرکی میکردم -- با احتمال یک به ده و امیدریاضی بالای یک، بالای ده. تقریباً مصمّم شده بودم که بزنم؛ گفتم قبلش یکبار دیگر «جانم»-گفتن تو را هم بشنوم که همان مادام موردنظر همیشگی گفت «مشترکة موردنظر، ... [e.g. نیست؛ نهکه فکر کنی باد او را برده، نه، هرگز نبودهاست]» خوابیدم. □ گفتم/یادآوری کردم، اینها رو که بدونی شجاعت - به مثابه نمود پایدار ای از جسارت -، ارثی نیست به خدا. وگرنه پدرپسرشجاع نیکنِیم دوشیزگیش میشد پدرشجاع و اسم پسرش میشد پسرپدرشجاع. گفتم اینها رو که بدونی، اگه قبل از اینکه جلوی جمع یه حرکت آکروباتیک/آیروبیک/اروتیک بزنم، یهو کاغذ خودکار میگیرم دستم و انتگرال میگیرم تا امیدریاضی حساب کنم، دلیلش این نیست که بهطرز شِفتهای و آشُفتهای منطقیام. نه گلم. عدم موفقیّت در جسارت از اون موشهاییه که پنیرهی وجود آدمی رو فقط سوراخ میکنه؛ و نمیخوره. گفتم اینها رو که بدونی، روح مورفی پیر در دو چیز به جدّ و کمال رسوخ کرده: یکی در نیمهی کرهیبادامزمینی-مالیده-شدهی نانِ تُست، یکی هم در سلولهای جدارهی داخلی نیمه بالای سوراخ سمت راست بینی من، که از ۴ ماه قبل تا کنون عصبهای حسیشان یه ده سانتی شیفت خوردهاند و درست موقعی که میخواهم یک نفس عمیق بکشم و همان حرکت آکروباتیک/آیروبیک/اروتیک را - بیمحابا، بیمحاسبه - جلوی جمع بزنم، آدرنالین را توی خونم ول میکنند/می*اشند. گفتم اینها رو که بدونی، در این جامعه دموکراتساز و فرهنگخیز، من و پدرم شجاعتمان را نصف-نصف تقسیم کردیم؛ جوری که اون شد پدرنیمهشجاعِ پسرنیمهشجاع و من شدم پسرنیمهشجاعِ پدرنیمهشجاع. بعد هم برای اینکه زیادی لوث نشود، تصمیم گرفتیم به همان اسمهای اصلیمان همدیگر را صدا بزنیم: من بهش میگم «پیتر» و اون به من... «...» (یادم نیست به چه اسمی من رو صدا میزد). |
11:06 PM |