صدا | |
|
صدا مزه خوبی دارد، عذابم می دهد، می خواهم تمامش کنم، جلوتر می روم نمی توانم، درخت نمی گذارد، دست هایم را محکم گرفته است و میخندد… شاید خوابیده است وصدای خروپف کردنش میآید…درخت بد جنسی است، مرا یاد درخت مدرسه می اندازد، آنگاه که ا شکهایم را دید، بلند بلند خندید و گفت تو هم احمقی مثل بقیه … دروغ می گفت، آن روز که به شاگرد اول مدرسه لبخندی زد و گفت دوستش دارد و افسوس که شاگرد اول مدرسه حتی صدایش را هم نشنید...
با چشمانم صدا را لمس می کن ، می گیرمش. چشمانم را می بندم، سعی می کنم صدا را ببینم، نمی توانم، چشم هایم آنقدرها هم نزدیک بین نیست. خنده ای می کنم… یاد دکتری می افتم که از من می خواست جهت علامتی را تعیین کنم که او می خواهد و چه صادقانه همه را ا شتباه می گفتم. صدا را قورت میدهم ، تقصیر خودش است ، نمی خواهم بیشتر از این لذت ببرم، نمی خواهم زجر بکشم…صدا تمام می شود - می دانم که تمام وجودم را در بر گرفته است،درست مثل شمالی ها که هیچ وقت بوی گند ماهی را نمی فهند - چشمانم را باز می کنم، درخت رفته است ، دستانم باز شده اند، صدا دیگر نمی آید، فقط صدای دوره گرد هایی را می شنوم که هر روز صبح به امید خرید اجناس کهنه از خواب بیدار می شوند. دلم برای درخت با همه بی رحمیش تنگ شده است. ناتاشا 11 اردیبهشت 1383 |
11:49 PM |
Concept | |
|
- ...
- فلم - جونم - می فهمی چی می گم، نه؟ - نه... - خب اینو ببین ( و براش این عکس بغلی رو می کشم)... - فهمیدی؟ - نه... - مرسی که راست می گی. |
7:05 PM |
Ode to the life | |
|
نزدیک تر بیا
تا اگر خوابت برد بتوانم تا صبح گرمت کنم می خواهم برایت از زندگی بگویم از آن استفهام خاکستری متعال که زندگی شاید اولین جذبه ی بزرگ شدن است، می پنداری دیگر رنگ چاقاله بادام می دهی و نه گوجه سبز و از بوی گند جورابت - که نشانه ی عدم بیعاریست – لذت می بری و فکر می کنی دیگر وقت آن شده که دست از گناه کردن برداری و یا شاید اولین بار که برای سه شب متوالی از پشت ویترین مغازه ها به بسته های نیمه رنده شده ی ژامبون قارچ نگاه می کنی و واقعآ – و واقعآ – حتی پول خریدن یک نصف شکم از آن را نداری - در واقع حاضر نیستی شصت کیلومتر را پیاده بروی –. یا همان حسی که اولین بار که به کیف پول مردی که آن طرف تر پشت به تو سر پا ایستاده زل می زنی، وجودت را در بر می گیرد و خیلی خوب می فهمی که دروغ بزرگی است اگر آن را، «کنجکاوی» تعبیر کنی. زندگی شاید همان بازگشت به گذشته های دور است که همیشه آرزو می کردی که یک بار هم که شده از بالای دیوار دختر همسایه را دید بزنی. و کم کم یادت می آید که اولین باری که فهمیدی نگاه کردن و دوست داشتن یک دختر - آن هم از بالای دیوار - حسی متفاوت را بر می انگیزد، همسایه تان دختر نداشت. و وقتی به اصرار تو به خانه ای دارای آب، برق، همسایه ی دختر دار، پارکینگ و ... اسباب کشی کردید، خانه تان آپارتمانی بود. و وقتی خانه تان ویلایی شد و پر از شاعرانگی خانه همسایه تان دیوار نداشت و دخترشان همیشه تا لنگ ظهر جلوی پنجره اتاق تو حمام آفتاب می گرفت. الآن هم که شکر خدا نه دختر همسایه نه زن همسایه نه عشق و غیره ی تمام همسایه های محل ارضایت نمی کنند. شاید زندگی، همان دو ساعت پیاده روی اجباری - که خودت خواستی مجبور بشوی – باشد که ده دقیقه ی آخر تغییرات ارتفاع زیر چانه ات از سطح زمین بیش از دو وجب می شود و وقتی تصمیم می گیری هر طور شده صدای این آهنگ مزخرف فولکوریک را که تا ته مغزت را می خراشد قطع کنی، ساکت می شوی. یا شاید شماره گیری تلفن در شب، تنهایی و غرابت مصنوعی باشد که چشمهایت را می بندی تا بهتر ببینی و دکمه ها را محکم تر فشار می دهی - دلت هوای تر تر تر تر شماره گیر گردشی دارد – و با شنیدن سکوت - همان مادر فاحشه فریاد ها که فساد اخلاقیش زبان زد خاص و عام است – آرام شستی تلفن را پایین می بری و محکم گوشی را می کوبی شاید صدای جیر جیرکی باشد که در عمق ظلمات کوچه - تاریکی محض که کمی تیره تر شده است – شنیده می شود، و دقیقآ از وقتی احساس می کنی شانه راستت بالاتر از شانه چپت رفته است قطع می شود. و اینکه آخرین – و اولین – سیگار سالم توی جیبت را آن قدر بو می کنی - بوی لواشک عاشقانه اش، همان که تهش مزه ی دل درد نمی دهد – و پس از تا کردن و ور داشتن یک عدد کبریت بی خطر قاطی سی و نه تای دیگر به یک باره هوا می دهی و تا پنجاه، شصت قدم با بویش خمار می مانی. زندگی شاید تعارف های مردی با انگشتر های عقیق و پیشانی مهر داغ دیده باشد که با رفیقش دو نفری چهار فلافل با نوشابه خورده اند و برای مادر بقیه بچه هایش سکس با نان اضافه به خانه می برد. خاکستری، سبز، قهوای تریاکی، می دانم زندگی بدهکار به من، هوشیاری ام، و گیجی مفرتم نیست و حتی بدون سیگارهایی که نکشیده ام، بدون بوسه های قبل از خواب و بدون فلمین هم می گذرد |
10:04 PM |
سیگار | |
|
وقتی آیدین گقت
دو نخ دیگه هم بدین که رند شه... می خواستم منفجر شم... اما وقتی همه اش رو تا کرد و گذاشت داخل قوطی کبریت و سوزوند بوسش کردم. امضا: فلمین |
5:39 PM |
who?! | |
|
یکشنبه:
ما امروز رفتیم بیرون. هوا آفتابی بود. کاش شما هم می آمدید. کسی نفهمید ما شب قبل مسواک نزده بودیم. البته من تمام ناهار را با نی خوردم. جمعه: امروز تا لنگ ظهر خوابیدم. کسی هم بیدارم نکرد. آفتاب این روزها کج تر می تابد. ای کاش پرده اتاقم هم چهار ضلعی بود. آن وقت می فهمیدم نه تنها من، آقای سبز روشن و زمین بلکه سایر خورشید ها هم از مشروبات الکلی استفاده می کنند. چهارشنبه: صدایش نکنید. بعضی از دخترها این جوری اند. اما حاضرم سه به یک شرط ببندم همه زن ها اینجوری ان. هر وقت حاضر شدم صدایتان می کنم. البته شما که خانم محترمی هستید. شنبه: شاید گلویتان گرفته است. پای چپتان را بلند کنید. دوشنبه: امروز دوشنبه نیست. یعنی من بازهم... چرا هر یکشنبه من باید سرما بخورم؟! لعنتی... اگه امروز دوشنبه باشه یعنی دیروز یک شنبه است. در حالی که من دیشب از صبح زود تا خود شب خوابیدم ولی بوی یکشنبه نمی آمد. البته امکان دارد که ادکلنش را عوض کرده باشد. پنج شنبه: اینجا سرزمین موجودات دو بعدی است. می شنوم که بچه ای گریه می کند :«خدای خوب من فقط یک میلیمتر... مگر چه می شود من هم بتوانم هد بزنم؟ یا از دیوار مدرسه فرار کنم و از سر پشت بام، دختر همسایه را دید بزنم؟ خورشید هم که از ابتدای آفرینش در لایبرینت خانه آقای مدیر گیر افتاده است» سه شنبه: هیچ دفاعی ندارم. یا اعدامم کنید یا بگذارید ایمیل هایم را چک کنم... |
6:34 PM |
|
چیزهایی هست که نمی دانم
چیزهایی هست که می دانم چیزهایی هست که هرگز نخواهم دانست و چیزهایی که بعضی وقت ها حس می کنم سیمین بر زیبا، شاخه گل تنها حالا من از اینجا، شهر عروسک ها واسه همه یاران، یه خبری دارم قصه من و تو، شد ورد زبونا من از عروسکها، از اون همه اشکا از خنده تلخ، همه مترسک ها واسه همه یاران، یه خبری دارم به کوری چشم، همه حسودا پر می کشم آخر، مثل پرستوها میام به خونه، به آشیونه تمام مه زیبا، سیمین بر تنها چیکه چیکه اشکا، دارن حکایت ها واسه همه یاران، یه خبری دارم ای سنگ صبورم، ای اوج غرورم عاقبت یه روزی مترسک ها خنده رو می بینن رو لبای ما اشکشون حجاب شرمشون میشه پیش روی معصوم عروسکا |
6:34 PM |
بدرود | |
|
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی تنهایی من جا دارد بردارم... اوی بزرگ مهربون، ای کاش می تونستم بمونم و از کمکهای امروزت سپاسگذاری کنم. |
8:41 PM |
نا مانوس | |
|
از وقتی فونت پیش فرض مسنجرم را Georgia کرده ام
باید فشار بیشتری به کلید های کیبورد وارد کنم. |
7:50 PM |
اشک | |
|
باری، شاید وقتی دیگر...
شاید وقتی بهتر... پی نوشت آلبوم عکس های من رو اگه وقت دارین و سرعت اینترنت تون هم کم نیست ببینین. http://geocities.com/idinbox |
12:16 AM |
؟ | |
|
شب... درد... مهتاب... صبح...
ای انسان، آیا هنوز هم فکر می کنی آزاد آفریده شده ای؟ شب... درد... مهتاب... صبح... کسی اینجا یه نخ سیگار برگ نداره با پوتین های من عوض کنه؟ شب... درد... مهتاب... صبح... بهت قول می دم فردا حتمآ برم پیش مشاور خانواده. حالا میشه امشب هم...؟ شب... درد... مهتاب... صبح... هی پروانه ی گیتاریست... دیشب خدا هم با تو تا نصف شب بیدار بود؟ شب... درد... مهتاب... صبح... ببخشید آقای همزاد... امکان داره کتتون رو چند شب به من اعانه بدین؟ شب... درد... مهتاب... صبح... هی پسر... اون کیه داره به رئیس توضیح می ده که مینیمالیست ها هم دلشون می گیره.؟ شب... درد... مهتاب... صبح... خدای خوب من... برای بار آخر هم که شده جلوی آینه وایسا و سعی کن گریه ات نگیره... شب... درد... مهتاب... صبح... میشه شما هم سه بار پشت سر هم بگین « این سفیدهای کثیف بوی گند می دن»؟ شب... درد... مهتاب... صبح... افسر، آهای افسر... تو ام شنیدنی اون آقای محترم به من گفت توله سگ؟ شب... درد... مهتاب... صبح... میگن پشت این دره سالی سه بار زمستون می شه... تو ام گرمته؟ شب... درد... مهتاب... صبح... اگه گفت نه، بهش بگو پس شما تو جنگ اول چه گهی می خوردین؟ شب... درد... مهتاب... صبح... امروز که دو شنبه است... موافقی مراسم یکشنبه ی بزرگ رو دیروز برگزار کنیم؟ شب... درد... مهتاب... صبح... پدر روحانی می گفت نباید روزی بیشتر از سه بار این کار رو انجام داد. چرا شما اصرار دارین دکتر؟ شب... درد... مهتاب... صبح... جدیدآ کسی این طرفا ویسکی کمپانی برادران راجرز رو با شیشه خورده؟ شب... درد... مهتاب... صبح... هوا داره سرد میشه، نه؟ |
10:48 AM |
میراث | |
|
فقط گفت :
- حتی حوصله خودم رو هم نداشتم که تا آزادی پیاده بیام و مثل مرده ها رو تخت دراز کشید... طفلی فکر کنم امتحانش رو حسابی گند زده.... دلم براش می سوزه اما خب چی کار کنم؟! من امروز حسابی سبزم و حاضر نیستم به خاطرش تا آخر شب زرد بشم... وای که چه قدر من خود خواهم.... - پا شو آیدین... پا شو دیگه... زیاد مهم نیست... حالا مگه همه اش چند درصد بود؟... بقیه ام مثل تو گند زدن... پا شو دیگه... صدای هق هق اش رو با بالش سنگینش خفه می کنه... - آیدین با تو ام... - خفه شو آشغال عوضی... - اوه... آیدین... - گم شو پی کارت... ولم کن... می فهمی خره... ولم کن... - باشه... هر جور راحتی... و بدون اینکه بلند شه، من رو از اتاق می ندازه بیرون... متآسفانه من زائیده ی افکار اون هستم... پیش خودم فکر می کنم، آیا واقعآ خودخواهی من ارثیه؟ |
5:55 PM |
عدم | |
|
- ساکتی؟
- اوهوم... - می گم... تا حالا شده به بن بست برسی؟ به جاهایی که واقعآ دلت بخواد همه چیز از بین بره و حاضر باشی همه چیزت رو بدی تا زمان بایسته یا تو به یه نقطه دیگه منتقل بشی یا خلاصه بتونی واقعآ همه چیز رو reset کنی؟ - ممم.... نمی دونم... اصولآ هیچ وقت کاری نکردم که در همچین موقعیتی قرار بگیرم... - حدس می زدم. اما راستش اکثر این موقعیت ها وقتی پیش می یاد که مقصر اصلی تو نیستی و دیگران که شامل اطرافیان، جامعه، دوستان، افکار و چیزای دیگه می شن تو رو توی این موقعیت می ذارن... - جالبه! - آره اصولآ... امیدوارم هیچ وقت برات پیش نیاد اما جو جالبی داره اون موقع... یه جورایی اولین حسی که می کنی اینه که آرزو کنی ادیسون به جای اختراع برق وسیله ای برای نگه داشتن زمان می ساخت! اما بعد که می بینی خبری از این رویاها نیست و خدا هم دی سی شده به خودت فکر می کنی. اگه فرصت زیاد داشته باشی، احتمالآ شماره همه دوستات رو می گیری تا بالاخره یکیشون گوشی رو برداره و اونقدر باهاش حرف می زنی تا موضوع فراموش شه... یه چند بار که سعی کنی فراموشش کنی کم کم موضوع برات عادی می شه و باهاش سازگار می شی... مثل آفتاب پرست... - و اگه فرصت کم باشه... - آره اگه وقت نداشته باشی یا اینکه واقعآ قاطی کنی و به این باور برسی که فقط خودت می تونی مشکل رو حل کنی اون وقت اون حس جالب به سراغت می یاد. - ... - واقعآ حس محشریه… دلت می خواد جدی جدی بمیری… می فهمی؟! مرگ… خودکشی… انتحار… - اوه بس کن پسر… - جدی می گم… اصولآ به جنون می رسی… یعنی یا افکارت جنون آمیز می شه یا خودت روانی می شی… و به کارهایی دست می زنی که قبلآ حتی فکرشون رو هم نمی کردی… - می شه بس کنی؟ - نه فلم.. بذار بگم… چون الآن یه کم دارم اون جوری می شم… و اگه با تو حرف نزنم ممکنه منفجر بشم… - تو؟! هه هه هه! تو و انفجار؟ دمت گرم بابا خیلی رله ای! - دو نقطه دی! بی خیال… اما بذار بگم... - باشه... هر جور راحتی... من که بیکارم! - می دونی فلم... تو اوج اون لحظه بعضی از ماهیچه هات اعمال غیر ارادی انجام می دن و گهگاهی تیک عصبی هم می زنی... ممکنه فشارت کلی بالا پایین بره و ... اگه بیهوش بشی یا یه جورایی موقتآ ناک اوت بشی شانس آوردی چون غالبآ تا به هوش اومدن تو، شدت انفعال موضوع از بین می ره... ولی اگه جسمت متاسفانه کمی قوی باشه یا بازیگر ماهر نباشی... - ... - اون وقته که به خیلی چیزا فکر می کنی... و زیباترین اون چیزا وقتیه که از خودت می پرسی : « اگه من بمیرم واقعآ کیا زندگی براشون خیلی سخت می شه؟ »... و بعد به همه دور و بری هات فکر می کنی... دوستات... فک و فامیل... خانواده... و به این نتیجه می رسی که واقعآ زندگیت برای هیچ احدی مهم نیست الا خودت. و بعد چون هیجان آینده رو داری و اینکه نکنه همین فردا همه آرزوهات برآورده بشه و تو نباشی، عمرآ دست به یه خودکشی موفق نمی زنی... - خودکشی موفق؟ - خوب اصولآ می شه هر خودکشی ای رو موفق دونست... اگه طرف بمیره که.... و اگه هم نمیره... - هی بچه! چرند نگو... برو سر اصل مطلب... - دو نقطه پی! من همه چیز رو تا اینجا کلی دسته بندی کردم... اما واقعآ یه حالت هایی پیش می یاد که دلت می خواد قبل از خودکشی یه نفر دیگه رو هم بکشی... چون... دلیلش واضحه... دلت نمی خواد اون شخص نبودن تو رو ببینه... یعنی اون قدر از دلش خبر داری که می دونی زندگی برای اون بعد از تو خیلی زجر آوره... شایدم خودت نمی خوای بدون اون باشی... یعنی می خوای اونم با تو به دنیای پس از مرگ بیاد.. - و تو به این چی می گی؟ - عشق چه طوره؟ - هه هه هه... با جنون موافق ترم... آیدین تو معلوم هست چته؟ - ... - عاشق شدی؟ سرش رو تکون می ده و یه مشت چرت و پرت تو مایه های همینایی که گفت تو مخش تیلیت می کنه... این روزا واقعآ عوض شده... دیشب کلی تیک می زد... منم با همین لرزه هاش بیدار شدم و کلی بغلش کردم تا آروم شد... - آیدین - جانم؟ - دیشب چت بود؟ - من؟! چه طور مگه؟ - نصفه شب کلی عصبی بودی... مجبور شدم کلی سرت رو بذارم تو بغلم تا آروم شی - اوه! جدآ؟ - آره... خواب بدی می دیدی؟ - ممم... آره... خواب خودم رو می دیدم! من پشت کامپیوترم نشسته بودم. هوا سیاه شده بود و من نفهمیدم... سرم حسابی تو کامپیوتر و اینا بود و واقعآ نمی فهمیدم دور و برم چی می گذره... یهو صدای تق تق پنجره رو شنیدم... یکی داشت به پنجره اتاقم می زد... وقتی برگشتم و با دقت نگاه کردم دیدم خودم اون ور پنجره دارم به شیشه می زنم و مثل روانی ها می خندم و از دهنم هم خون می یاد... انگار اون خون باعث نشاط مضاعف خودم شده بود... و داشتم با انگشت به من که این ور نشسته بودم اشاره می کردم که بیا این ور پنجره... انگار خودم منتظر بودم که تا من سرم رو اوردم طرف پنجره، خودم بکشمش... وحشتناک بود... خواستم جیغ بزنم اما صدام در نمی اومد... نفسم اصلآ پایین نمی رفت که بالا اومدنش بخواد باعث ارتعاش شدید تارهای صوتیم بشه... - دو نقطه او... پسر تو جدی جدی دیوونه ای... - چشات دیوونه می بینه... - من کرتم... - بیشترش... - بانک و بخون!... آیدین... اه... الاغ باز که رفتی پای اون کامپیوتر لعنتی... بذار امشب هم کلی قبل از خواب نگات کنم... اگه من و بکشی دیگه نمی تونم رو صورت کج و کوله ات دست بکشم و آرومت کنم... آیدین... آیدین... - با من بودی فلم؟ - اوه... نه... من صدات کردم؟ - نه... - ... آهان از اون لحاظ! - فلم عزیزم... همیشه اینو یادت باشه که تو زائیده ی افکار من هستی... - و تو هم این رو یادت باشه که من یه موجود مستقلم که اگه بخوام با پارادوکس های وجود و عدمم مشغولت کنم از درس و زندگیت می افتی... - اما همیشه یادت باشه هیچ وقت... - خودت همیشه یادت باشه! یادت باشه تو دنیای مورد تفکر زائیده های ذهنت هیچ وقت... - هه هه هه! فلم تو داری من و تو لوپ می اندازی... - اگه قول بدی پر رو بازی در نیاری و بذاری من هم خودم فکر کنم، Ctrl F2 می زنم! - هه هه هه... باشه فلم... من که خیلی وقته تسلیمم... فقط یادت باشه من زائیده فکر تو نیستم! - دو نقطه پرانتز بسته پرانتز بسته... ولی من می دونم داره به این فکر می کنه که راحت ترین راه مرگ که باعث شه طرف اصلآ درد رو حس نکنه و قبل از مرگ کامل، فرصت انجام دادن دوباره همین عمل رو روی یه نفر دیگه هم داشته باشه، چیه... - ... - فلم - بله؟ - دوست دارم بچه - منم همین طور |
9:16 PM |
معصوم | |
|
بیاد آر که زندگی من باد است
و چشمانم دیگر نیکوئی را نخواهد دید و چشم کسی که مرا می بیند دیگر به من نخواهد نگریست و چشمانت برای من نگاه خواهد کرد و من نخواهم بود. عهد عتیق - کتاب ایوب - باب هشتم انتخاب آیدین *** فردای روزی که عیسی مسیح مصلوب شد، در جمع شاگردانش ظاهر شد و باز با ایشان سخن گفت. توما معروف به دوقلو که یکی از دوازده شاگرد مسیح بود آن شب در آن جمع نبود. پس وقتی به او گفتند که مسیح را دیده اند، جواب داد: «من که باور نمی کنم. تا خودم زخم میخهای صلیب را در دستهای او نبینم و انگشتانم رادر آنها نگذارم و به پهلوی زخمی اش دست نزنم، باور نمی کنم که او زنده شده است.» یکشنبه ی هفته ی بعد باز شاگردان دور هم جمع شدند. این بار توما نیز با ایشان بود. باز هم درها بسته بود که ناگهان عیسی را دیدند که در میانشان ایستاده است. عیسی رو به توما کرد و فرمود: « انگشتت را در زخم دستهایم بگذار. دست به پهلویم بزن و بیش از این بی ایمان نباش. ایمان داشته باش» توما گفت: « ای خداوند من، ای خدای من» عیسی به او فرمود: «بعد از اینکه مرا دیدی، ایمان آوردی. ولی خوشبحال کسانی که ندیده به من ایمان می آورند.» انجیل - روایت یوحنا انتخاب Phlemin پی نوشت: سایز بزرگ عکس سمت چپ اینجا موجود است(69k). |
3:27 AM |
نویسنده: فلمین | |
|
می نویسم...
ساعت شش و نیم صبح است... خسته شده ام.. آیدین همه اش بوی هم آغوشی می دهد... حتی افکارش... حتی خمیازه هایی که درخواب می کشد... اوایل یاد تو می افتادم که هر شب تا صبح بالای سرم بیدار می ماندی و صبح با اولین صدای خر خرت بیدار می شدم و بعد نوبت من می شد... یاد تو که... تو که بهترین قاصدک عمرم بودی... یادم نیست چه خبر آوردی... اما همیشه یادم می ماند که صبح ها پنجره را باید باز کنم تا شاید باز بیایی... شاید باز خبر از هم آغوشی بیاوری... هنوز ساعت شش و نیم است... اگر چراغ را خاموش کنم سپیده صبح را می بینم... اما دلم نمی آید... لامپ مصنوعی خشونتش بیشتر است... آیدین غرق در خواب است... دیگر با او هم بستر نخواهم شد... اویی که بهترین دوست من است... اویی که... می دانم بیدار خواهد شد... صورتش را اصلاح خواهد کرد... و من همان حس غریب هرم سرمای دم صبح را با دیدن صورت اصلاح کرده و خندانش که حوله ای دور گردن دارد پیدا خواهم کرد... خاکستری شده ام... و یا رنگی دیگر... می دانم نه سبزم، نه سیاه و نه هیچ رنگ دیگری که آیدین دوست دارد... هوای گریه دارم... مثل آسمان دیروز... خوش به حال او که عاقبت بارید... او که رستگار شد... بی آنکه بداند یهودا چرا مسیح را به سی سکه نقره فروخت... بی آنکه بداند پطرس فردای شام آخر چند بار مسیح را انکار کرد... بی آنه بداند... شاید هم دانستنش را انکار می کند... پنجره را می بندم... گور پدر هر که خبر می آرد و خود را قاصدک می خواند... خبرهای من مرده اند... انجیل می خوانم شاید خبری تازه در آن یافت شود... آیدین اگر بیدار شود مرا عاشق خواهد خواند... عشقی که نمی داند مخاطبش خود اوست (و من هماره منکر می شوم)... - آیدین... آیدین... بیدار نمی شی؟ بدجوری در رویاهایش تک چرخ می زند... خنده ام می گیرد... - هوی خره... خره پاشو اصلاح کن... عمرآ نمی ذارم با این ته ریش بسیجیت بری بیرون... - الاغ بذار بخوابم... مگه ساعت چنده؟ به ساعت نگاه می کنم ولی اشکهایم عقربه ها روی هم می اندازد... می شود تشخیص داد حداقل یکی از آنها بین شش و هفت است... - شش ونیم... - خب بابا بیدار می شم... یه رُب دیگه بیدارم کن... لعنتی نخواب... آشغال عوضی نخواب... منو تو این دنیا نذار خره... اگه اومدیم و یه بار تو خواب مُردی دیگه نمی تونی برگردی... دلم نمی یاد اینا رو بلند بگم... رو صورتش دست می کشم تا زبری اون صورت عرق کرده اش رو لمس کنم... - بچه جون بذار یه کم دیگه بخوابم... آخر فیلمه... بذار بینم می میرم یا نه... عادت دارد در خواب فیلم سینمایی ببیند... بدون فیلمنامه، بدون فیلم بردار، بدون بازیگر اضافی... سیگاری روشن می کنم و پشت پنجره به غربت دل ابر نگاه می کنم... به ابر مظلوم نمای کثافت زل می زنم در دل می گویم آخه تو دیگه چه مرگته؟ تو که خودتم جر بدی جات تو آسمونه... می خوای بری کجا؟ و منتظر پاسخش می مانم... فکر می کنم شاید بغض در گلویش گیر کرده باشد... پنجره را باز می کنم تا صدایش را بشنوم... بس که بلبل های فاحشه عر عر می کنند صدایش رو نمی شنوم... دود سیگار را به سمت آسمان نشانه می روم و می گویم بازم می خوای؟ دودی نمی شی نترس... ما که خراب عالمیم تو ام روش... نمی خوای؟ باشه زیرش... به افکار پلید خودم می خندم... لبخندم با دیدن دهان باز آیدین بیشتر می شود... جان می دهد برای ریختن مشتی پوست تخمه خیس... دلم می خواهد ببوسمش و سرش را روی پایم بگذارم... اما افسوس که منکر عشقم هستم... این بار محکم تر پک می زنم... می دانم در سرنوشت من نوشته شده است که آیدین مرا هرگز با سیگار نمی بیند... پس دوست دارم زودتر این لعنتی هم مثل سایر لعنتی ها تمام شود... قاصدکی را می بینم دامنش نسیم بر گرفته، آشفته، طناز و خرامان بالا می آید... از منِ بی همه چیز هم دلبری می کنم... در دل می گویم... گوجه سبز کیلویی چند سرکار؟ و باز به افکار پلیدم خنده ام می گیرد... حس می کنم هر چه قدر بنویسم ورق کم نمی آید... می دانم هر کس هرجا که حوصله اش تنگ آمد خواهد رفت... لعنتی هم که نثارمان خواهد کرد به درک... دَرَک جای خوبی است... شاید من هم چند بار به آنجا رفته بوده باشم... - بچه ساعت چنده؟ به سیگار نگاه می کنم... هنوز روشن است... اما آیدین چشمهایش بسته... با سرنوشت لج می کنم و می گویم - طرفای هفت... بیشتر از یک عقربه می بینم اما دروغ، زیاد هم کار کثیفی نیست... - مث که امروز قسمت نیست ما از خونه بریم بیرون... منو هشت بیدار کن... پیروزی سرنوشت!... سیگار را نصفه نیمه بیرون پرت می کنم... گوشه ی دامن قاصدک طناز را می سوزاند... کلاهی که ندارم را از سرم بر می دارم و می گویم شرمنده آبجی! اما این بار به افکار پلید خودم نمی خندم... آیا واقعآ سرنوشت قاصدک با ما پیوند خورده است؟ آیا باید ازش معذرت بخواهم؟ طفلی گناه دارد... جوان است... دیروز بود که دیدم داشت جان می کند تا خودش را قدری بزرگتر از آنچه هست نشان دهد... صدای دادی می آید: - اوه فلمین... ساعت ده دقیقه به هفته؟!!! خره چرا من و بیدار نکردی؟ حتی یک ذره هم بوی سیگار نمی دهم... - فلم با توام... و جستی شگفت می زند و رو تختی را روی من که لب پنجره نشسته ام می اندازد... فکر کنم خواب نما شده است... نمی دانم خواب نما یعنی چه اما فکر می کنم به همان پرسش در خواب بگویند... همان که طرف در بیداری به یاد نمی آورد... دلم برایش می سوزد... واقعآ دیرش شده است... آرام پایین می آیم و به سمت در دستشویی می روم... کف خمیر دندان لا به لای ته ریش معصومش دیده می شود... کیفش را جمع و جور می کند و با دردل چند خرت و پرت را مرور می کند... کنجکاویم از زندگی روزمره اش یخ زده است... آرزو می کنم لحظه ی موعود من فرا برسد... می دانم نمی شود... می دانم... سرنوشت بدجوری مرا مغلوب کرده است... - فلم ببین چیزی جا نذاشتم؟ بی تفاوت به چشمهایش، که دائم به کنجی می خزند الا من، نگاه می کنم... فکر می کنم مردمک چشمم شکل یک هلال ماه رو به بالا، شده است... سعی می کنم خودم هم لبخند بزنم... - آیدین... آنقدر آهسته می گویم که فقط اصطکاک اشکهایم با گونه ام کم می شود... - آیدینَ... دلم می خواست بگویم آیدینم... اما دلم نیامد... آشغال عوضی ای که برایش اشک می ریزم صاحبش خودش است نه من... - آیدین... نمی فهمد که این بلندترین صدایی بود که می توانست از گلوی گل گرفته ام خارج شود اما هم چنان جستجو کنان می گوید - جانم فلم؟ اوایل که جانم هایش مال من بود، یعنی فقط مال من بود، لذت شگرفی داشت... - اصلاح نمی کنی؟ - می بینی که دیرم شده... خیلی هم دیرم شده... دلم می خواهد روی شانه اش سوار شوم و همچنان که دارد جست و جو می کند حداقل نصف صورتش را اصلاح کنم... - باشه عزیزم... غربت نداشتتن صورت تازه اصلاح کرده... اشک... منگی... سیگار... فکر کنم نفرین قاصدک مرا گرفته است... اشک... منگی... سیگار... اشک... منگی... سیگار... - کاری نداری فلم؟ دلم نمی خواهد اشکهایم را ببیند... ساده می گویم - نه عزیزم... مواظب خودت باش وقتی او لفظ جانم را به من محدود نمی کند به خودم حق می دهم که عزیزم صدایش کنم... صدای در و رفتن می آید... اشک... منگی... سیگار... دنبال یک سیگار دیگر می گردم... یک سیگاری که حداقل به اندازه یک پک جانانه ازش باقی مانده باشد... با چشم بسته در اتاق می گردم... دوباره عقربه ها را یکی می بینم... شاید من خواب نما شده ام... چشمهایم حسابی خیس شده اند... - عزیزم دنبال چیزی می گردی؟ بر می گردم و دستم به صورت اصلاح شده ای می خورد که بوی سیگار نمی دهد |
10:31 PM |
من، فلم و هرم | |
|
پیش نوشت: فلمین عزیزم ببخشید تو این چند روز نتونستم زیاد بنویسم... آخه خودت که می دونی، چه قدر این روزا کارهام زیاده و مشکلات هم... معذرت می خوام فلم عزیزم.
امروز صبح فلمین ازم کلی سوال کرد، از زندگی و عشق گرفته تا ... و وقتی به این جا رسید واقعآ کم آوردم: - آیدین - جون دلم - هُرم یعنی چی؟ - چی عزیزم؟ - هُرم همین که اسم وبلاگتو رو گذاشتی... همین که همه راجع بهش می دونن ولی هیچکس چیزی به من نمی گه... - خب راستش یه چیزی تو مایه های آتیشه... راستش اون شبی که من ساعت 4 صبح این اسم رو انتخاب کردم یادمه از تو فرهنگ لغت معنیش این بود... بذار برم بیارم... آهان ایناهاش: "هُرم: گرمی آتش، شعله آتش" - خب و این چیز جالبیه؟ - نیست؟ - نمی دونم. خب راستش گرمی آتش تو ذاتشه. یعنی آتش غیر گرم وجود خارجی نداره! مثل سنگ حجرالاسود! ( می خندم و می گم) - آره راست میگی! اما همین ذات ثابتش واقعآ لذت بخشه... تا وقتی آتیش گرمه تو لذتش رو نمی دونی مثل خیلی چیزهای دیگه که تا ذاتشون رو از دست ندن تو نمی تونی به عدم شون فکر کنی... اما وقتی عدم شون رو درک کنی می تونی به لذت عمیق هستن یا همون وجود خالصشون برسی... - هی پسر! کجا می ری؟ دربست ونک چن می بری؟ جلو دو نفر حساب کن! اصلآ چون تویی سه نفر بزن بریم! (می خندم و می گه) - آیدین می دونم داری چیزای به درد بخوری می گی! احتمال هم می دم که جالب باشن اما من نمی تونم بفهم. - باشه! بذار بهت نشون بدم... بیرون هوا خوب بود و من رفتم برای فلمین یه آتیش مشتی درست کردم. کلی بوی دود گرفتیم جفتمون! وقتی بهش بادبزن رو دادم که باد بزنه اولش می ترسید اما بعدش حسابی باد می زد تا بفهمه هرم یعنی چی... - می بینی فلمین - چی رو؟ - به اون قرمزی بالای بالای آتیش می گن هرم... همون جاش که خیلی دوست داری دست بزنی اما می ترسی بسوزی... به همون جای وسوسه انگیزش که حاضری برای یک بار هم که شده تجربه اش کنی... حتی اگه به قیمت سوختن دستت باشه... می فهمی چی می گم نه؟ - آخ! دستم... سوخت... خدا کنه تاول نزنه... چی می گی تو؟ - مهم نیست من چی می گم! مهم اینه که فهمیدی هرم چیه... - باشه هر چی تو می گی... دوربین و می دی به من، منم یه کم عکس بگیرم؟ - چرا که نه!... بیا... بادبزن رو بده به من - مرسی... بادبزن رو از دستش گرفتم و شروع کردم به بادزدن... وقتی سریع باد می زدم هرمش ذخیره می شد تو خودش... عکس پنجم از بالا رو ببینین اون دونه های سرخ که سرشار از انرژی هستن رو می گم... همونا که می تونن به اندازه عکس دوم از بالا انرژی آزاد کنن... - واقعآ معرکه است. مگه نه فلم؟ - اینطور به نظر می رسه - تو رو یاد چیزی نمی اندازن؟ - چرا.. خب مثلآ یاد... فعلآ که با زیونم دارم زیر دندونام رو می مالم... یه جورایی داره سردم میشه... وسطش یه گرمایی داره که آدم بیشتر دوست داره نگاش کنه تا اینکه بخواد لمسش کنه... مثل مسابقات قهرمانی بوکس! - هه هه هه! چه تمثیل جالبی پسر! - اما خب یه جوایی هم منو یاد داستانهای سرخ پوستا می اندازه ... همونا که یه عالمه آدم می شینن دور آتیش و همه قط به حرفای رئیس قبیله گوش می دن... و اون هم چون یه مشت گوش مفت خواب آلود گیر آورده، هر چی از دهنش در بیاد می گه! فکر کنم همون موقع بود که من عکس اول از بالا رو گرفتم... نظم خارق العاده شعله ها که آدم رو به گریه می انداخت... می خندم و می گم: - جالبه فلم! نظرت راجع به هرم نگاه چیه؟ - هرم نگاه؟! چه قدر سوالهای سخت سخت می پرسی! خب راستش شاید اونم یه جور مسابقات بوکس باشه اما با چشم! - ها ها! فلم بس کن! می دونی... من فکر می کنم نگاه هم می تونه هرم داشته باشه... مثلآ آخرین نگاه ناتاشا یادته؟ همون که توی ماشین نشسته بود... - و چشماشو بسته بود... - آره من و تو دیدیم که بست اما من که همون لحظه چشمامو بستم دیدم که نمی خواست هرم نگاهش دستمون رو بسوزونه... نمی خواست نگاهش... نمی خواست باد به چشماش بخوره و هرم نگاهش اشکاشو خشک کنه ... - آیدین دیوونه عاشق! بس کن خره... تو با نگاه کردن به آتیش هم عاشق می شی؟ - ... - ببینم تو فکر می کنی کدوم قسمت روشن کردن آتیش بیشتر از همه لذت بخشه؟ - نمی دونم... دلم خیلی گرفت... به نظر من آتیش همه اش دلگیره... خودت چی فکر می کنی؟ - خب... بذار ببینم... راستش همه اش!... اما واقعآ اولین جرقه اش خیلی باحاله... آدم اشکش در می یاد تا روشن بشه و وقتی روشن شد آدم همه رنج عذاب روشن کردنش یادش می ره... یه جاهایی هم وسطاش آدم حال می کنه... وقتی یه مدت آتیش تکراریه و زوال تدریجیش رو حس نمی کنی ولی وقتی یهو یه نسیم خنک موزون می زنه آتیش یه کف مرتب به افتخارش می زنه و یه موج مکزیکی! بگیر که اومد... حرفای فیلسوفانه اش برام جالبه... و همین طور عکس گرفتن های مداومش... دلم نمی یاد بهش بگم دست از عکس گرفتن برداره و به خود آتیش نگاه کنه... چون شاید از پست اون قوطی الکترونیکی چیزایی رو حس کنه که من نمی بینم... فکر کنم همین جا ها بود که یهو یه باد خنکی وزید و فلم بلافاصله عکس ششم از بالا رو گرفت... فلم موجود معرکه اییه... وقتی یه حس رو تجربه می کنه و حسش قدرت تکلمش رو در اختیار می گیره یکی از دوست داشتنی ترین قیلسوف های زندگیم میشه... ادامه می ده: - ... و آخرش هم خیلی خوبه... وقتی باید بری پی کار و بدبختیت ولی قبلش باید آتیش رو خاموش کنی... اونجا که وقتی آتیش داره نفس نفس می زنه و عاجزانه به پات می افته یهو بادبزن رو می گیری دستت و تا جایی که می تونی باد می زنی تا بلکه آخرین هرمش رو ببینی... فکر کنم داره عکس چهارم از بالا رو می گه... اونجا که یهو یه آتیش بعد از مدت زیادی سکون، می پره بالا... صدای جیغ زن بیگناهی که به جرم جادوگری تو قرون وسطی دارن می سوزوننش از توی آتیش شنیده می شه... صدای گریه خود آتیش و تلاشش برای بالا رفتن هر چه بیشتر... پیش خودم می گم اگه به خدا اعتقاد نداشتم حتمآ آتش پرست می شدم... صدای فلم رو می شنوم که تو دلش می گه: منم همین طور! پی نوشت: سایز بزرگ این عکسها که توسط من و فلمین از باغچه خونمون گرفته شده اینجا هست(195k). |
7:44 AM |
من و فلمین - قسمت دوم | |
|
بالاخره تونستم فلمین رو راضی کنم تا راجع به اون قضیه بهم بگه. اولین عشقش و ... پدرم در اومد تا وادارش کنم حرف بزنه... البته اونقدر با صدای بلند گریه می کرد که اصلآ نمی فهمیدم چی می گه. چیزایی که از حرفاش تونستم جمع بندی کنم اینا بود:
- «دیوار خونشون خیلی بلند بود و من مجبور بودم همیشه یه عالمه جون بکنم تا سرم به اون بالای دیوار برسه و بتونم یه کم نگاش کنم... » ... (دوباره زد زیر گریه و من بقیه حرفاش رو نفهمیدم)... - « چند بار خواستم بزنم توله سگای به قول خودش مامانی شون رو یتیم کنم اما دلم نیومد… خلاصه اون سگ بی صاحابشون اونقدر واق واق کرد تا همه فهمیدن... اما من فقط می خواستم بهش بگم که...» ... (و دوباره گریه های فلمین)... - «بعدش منو بردن... هیچ وقت اون روز یادم نمی ره... روزی که برای اولین بار نتونستم از دیوار خونشون بالا برم چون حتی دستم به پایین دیوار هم نمی رسید…» ... (کم کم داشت آروم می شد اما بازم حرفاش نا مفهوم بود)... - «بعدش اونقد گریه کردم تا یه درخت سیب پشتم در اومد...» (فلمین عادت داره وقتی زیاد گریه می کنه خالی ببنده!) - حالا که آروم شدی نمی خوای چیزی بگی؟ - نچ... - چرا آخه؟ - به من چه - چی رو به من چه! دارم ازت سوال می کنم. هیچ چی نمی خوای بگی؟ - نچ... ولم کن دست از سرم بردار... - آخه... آخه اینجوری اصلآ خوب نیست تو روز به روز داری لاغرتر می شی... می خوای سرتو بذاری بغلم تا یه کم برات داستان بگم و یه کم استراحت کنی؟ - نچ... توام امروز فقط بلدی ادای پری مهربونا رو در بیاری ها... از دستت خسته شدم... هوی آیدین... با تو ام... آخه من چی برا تو دارم؟ هان؟ چرا ولم نمی کنی؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟ چرا آخه؟ هی پسر با توام... با خود احمقت… (از دستش اعصابم خورد شده... خیلی چرند میگه... البته اگه منم جای اون بودم بعید نبود همین چرندیات رو بگم... وسط حرفش می پرم و می گم) - چی می گی تو؟ تو مگه چه قدر تا حالا بدبختی کشیدی؟ زنت سرطان داره؟ بچه ات معتاد شده؟ صاحبخونه تون اسباب هات رو ریخته تو کوچه؟ تو آخه از زندگی آدما چی می دونی؟ - اینکه آدم هستن و زندگی می کنن. اینکه فقط به اندازه یه آدم زندگی می کنن نه به اندازه یه فلمین. اینکه یه کم چارچوب زندگیشون رو به چیزای مسخره ای ساختن. تو ام کمتر اراجیف بباف پسر… هر وقت فلمین شدی بیا جلو من ادای فلمین های روشنفکر رو در بیار… - بس کن دیوونه… - به تو چه… - به من؟ - آره به خود گنده ی بی احساست…. - … - … - … - ساکتی؟ هی گامبو با تو ام… - دلم برای یه داستان جدید تنگ شده… می شه دوباره… …؟ - آیدین - بله - از دستم ناراحت نباش… می خوام یه داستان جدید بنویسم… برا همین به یه تنهایی سگی احتیاج دارم. اون قدر که بتونم به کس دیگه ای به جر تو و خودم و گذشته ی لعنتی دوست داشتنیم فکر کنم… - باشه فِلِم ( وقتایی که بهش لبخند می زنم و حس می کنم دوباره دوست داشتنم نسبت بهش تهییج شده، فلم صداش می کنم) - حالا برو گورت رو گم کن. هر وقت تموم شد می یام صدات می کنم. - چشم قربان - … |
5:07 PM |
من و فلمین - قسمت اول | |
|
فلمین (که به اصرار خودش باید اینجوری نوشته بشه: phlemin) یه موجود خنگ، مهربون و دوست داشتنیه که قصد داره بقیه زندگیش رو با من سپری کنه...
فلمین موجود زیاد خنگی نیست ولی خیلی مهربونه... خودتون یه کم که بگذره می تونین بفمین چه قدر زندگی با اون لذت بخشه. فلمین عقیده داره ... ... کلآ فلمین عقاید جالبی داره که باعث میشه من هم بعضی وقتها تو کفِشون بمونم. اما گذشته از عقایدش دوست خیلی خوبیه. فلمین چند ماه پیش یه نقاشی از من کشید و به من داد تا همیشه وقتی بهش نگاه می کنم به یاد اون بیافتم. خودش می گفت : این اولین کادوییه که تو عمرش به کسی می ده! فلمین راجع به نقاشیش میگه: « همه چیزایی که می بینین همونایی هستن که باید باشن... خونه ی من و آیدین، گلی که همیشه من و آیدین دوستش داریم، آیدینی که همیشه از در که وارد میشه اینجوری می کنه و خورشیدی که با اومدن آیدین می ره بیرون از کادر.» فلمین نقاشی رو خیلی دوست داره. خودتون می تونین ببینین. به اصرار خودش بعضی طرح هاش رو اینجا گذاشتم. اون بالایی ها عکسایی هستن که از خودش کشیده ، وسطی اولین نقاشی ای که تو عمرش کشیده و این پایینی هم همون نقاشیش که گفتم. من فلمین رو دوست دارم. و اون هم. فلمین هر چند وقت یک بار به سرش می زنه و یه داستان قشنگ به زبون فلمینی می گه. داستانی که ذهن من رو تا مدت ها به خودش مشغول می کنه. داستانی که فکر می کنم فقط فلمین بلده بگه. و معلوم هم نیست این مجود خنگ دوست داشتنی این چیزا از کجا به ذهنش می رسه. فلمین این روزها یه کم ناراحته. شاید چون من سرم یه کم شلوغ شده و نمی تونم زیاد بهش برسم. شایدم چون یاد گذشته هاش افتاده... یاد اولین باری که عاشق شد! |
9:45 PM |
آخرین پرده | |
|
پسر وارد می شود و روی نیمکت می نشیند. دختر آن جا نشسته است.
- پسر: سلام - دختر (با لحنی صمیمی): سلام چند لحظه سکوت. پیرمرد رد می شد. - پسر: حرف های دیروز ناتموم موند. - دختر (با لحنی صمیمی): بله - پسر: تو گفتی که از عشق خوشت می یاد؟ - دختر (با لحنی صمیمی): بله - پسر: چرا؟ چند لحظه سکوت. پیرمرد رد می شود. - پسر: نمی خوای حرف بزنی؟ خسته ای؟ - دختر (با لحنی صمیمی): نه، مشکلی نیست. - پسر: به نظرت در چه موردی حرف بزنیم؟ - دختر: نمی دونم. - پسر: می خوای من برم؟ - دختر (با لحنی صمیمی): نه ! - پسر: مشکلی هست؟ - دختر (با لحنی مردد): نمی دونم. درحالی که پیرمرد رد می شود... - پسر: می تونم کمکت کنم؟ - دختر (با لحنی مردد): نمی دونم. - پسر: باز رفته بودی قبرستون پیش اونا؟ - دختر (با لحنی غمگین): آره - پسر: فکر میکنم تمایلی به حرف زدن نداری. چند لحظه دیگه برمی گردم. پسر می رود. پیرزن جای پسر می نشیند. دختر در فکر است. پیرزن به دوردست می نگرد. پسر بر می گردد. چون روی نیمکت جا نیست، دختر را به نیمکت بعدی راهنمایی می کند. - پسر: تو اینجوری می میری - دختر (با لحنی بی تفاوت): که چی؟ - پسر: امروز چت شده؟ مگه من چی کار کردم؟ دختر ساکت است. پیر مرد رد می شود. پیرزن به دوردست می نگرد. گام های پیرمرد تمرکز پیرزن را لحظه ای می شکند. پیرزن از دیدن دوردست باز می ماند. پسر: می خوای تنهات بذارم؟ - دختر (با لحنی مصمم): نه! - پسر: تو داری منو عذاب می دی. دختر ساکت است. پیرزن دیگر به دوردست نمی نگرد. به سبزه های لای کاشی ها خیره شده است. پیرمرد بر می گردد. - پسر: تو رو خدا بگو چرا؟ دختر با بغض در گلو چیزی می گوید. - پسر: تو من رو دوست نداری؟ - دختر (با بغض در گلو تا جایی که گلویش اجازه می دهد، فریاد می زند): ندارم؟ پیرمرد روی نیمکت دور از آن ها نشسته است. - پسر: چرا نمی خوای اونها رو فراموش کنی؟ - دختر ساکت است. پیرزن در فکر است. - پسر: فکر می کنم از بودن من ناراحتی. - دختر (با تلاش برای آرام نشان دادن): نه - پسر: من دوستت دارم. می تونی بفهمی؟ دختر ساکت است. پیرمرد بر می گردد. پسر: من... تو... چرا اونا تور و راحت نمی ذارن؟! - دختر (با لحنی عصبانی): اونا رفته ان. تو نباید... پیرمرد از پشت صندلی پیرزن در می شود. پیرزن هنوز هم در فکر است. - دختر: تو... - پسر: من چی؟ - دختر: تو می ری. - پسر (با صدای بلند و لطیف): نه! - دختر: همه می رن پسر ساکت است. پیرمرد کنار حوض می نشیند. پیرزن لحظه ای درنگ می کند. به دستهایش می نگرد. - دختر: من هم دوستت دارم. ولی ما نمی تونیم عاشق باشیم. - پسر (با تردید): چرا؟؟ - دختر: من نمی تونم. پسر اندکی فکر می کند. - پسر: اگه بخوای... - دختر: من نمی تونم. - پسر: چرا اینجوری فکر می کنی؟ امروز پاک عوض شدی. - دختر: تو عوض شدی... نه من...! - پسر: می خوای تنها باشی؟ - پسر: مطمئنم می خوای. - دختر: تو باید بری. کار داری. - پسر: اون به من مربوطه... دختر به دستهایش می نگرد. - پسر: تو می خوای من برم پیرمرد به سمت خروجی پارک می رود. از جلوی پیرزن رد می شود. - دختر: نه! - پسر (فورآ): چرا! پیرزن با چشمهایش پیرمرد را دنبال می کند. گام هایش را دوست داد. دختر ساکت است. پسر او را در آغوش می گیرد. دختر می گرید. پیرزن آخرین گام های پیرمرد را دنبال می کند. دختر همچنان می گرید. پسر بلند می شود. به سمت در خروجی می رود. از جلوی پیرزن رد می شود. پیرزن گام های پسر را نمی شنود. پیرزن به آخرین گام پیرمرد می اندیشد. دختر همچنان می گرید. پسر پا جای آخرین گام پیرمرد می گذارد. پیرزن پاهای پسر را نمی بیند. دخترک می گرید. پیرزن صدای آخرین گام پیرمرد را زمزمه می کند. پسرک رفته است. پیرزن دیگر چیزی نمی شنود. او به گام های پیرمرد می اندیشیده است. دخترک بلند می شود. از جلوی پیرزن رد می شود. می رود. پیرزن رفته است. فقط جسمش روی صندلی به گام پیرمرد می نگرد. آیدین حداقل 3 سال پیش... این اولین داستانی بود که نوشتم ... ترجیح می دم خودم نظراتم رو تو کامنت ها بذارم. |
1:11 PM |
اما تو آب را بپاش | |
|
...
مثل یه دوش اول صبح... یا روشن کردن دوباره ی ته سیگار شب گذشته و کشیدن دو نفری اون در خواب و بیداری... و یا چسبوندن صورت تازه اصلاح کرده به شیشه ی خیس یخ زده ی بهاری... یا خلاصه یه چیزی تو این مایه ها که باعث میشه سرفه کنم و با یه خلط گلو توی سینه بگم: روشن شده ام... آغاز کلام را تو آب پاشیده ای... پشت سر مسافرت را خیساندی و ته آب را به گربه دادی...گربه ی کوچک خوابالویی که بلد است آنقدر ناز کند تا حتی وقتی که مسافری هم نداری برایش آب بیاوری... گربه ای که هر روز ظهر جلوی آفتاب پهن می شود تا برای تو و همه گربه های مذکر محل طنازی کند و نفرین همه گربه های مونث دیگر را هم به خمیازه ای بخرد... و آخر شب، بدون آنکه کسی بفهمد توی جوی آب بخوابدو بچه هایش را سقط کند... خواب فاحشه ای را دیده ام که هر روز صبح از پشت آینه اتاق رد می شد، مانتوی سفیدش را با تف پاک می کرد و تا مرا می دید دست از سفت کردن گره روسریش می کشید... کسی که همیشه بوی خودش را می داد و صبح هایی که من زودتر از او بیدار می شدم برای من که سرم را از پنجره بیرون آورده بودم تا بویش را حس کنم و تا لنگ ظهر منگ باشم بوسه می فرستاد و به افتخار اضافه ی نرخ شب قبل، چشمکی هم مرا مهمان می کرد... کسی که به خاطرش برای اولین بار (بعد از آنکه از مادر خواستم برایش سر نماز دعا کند) مجبور شدم مادرم را مفرد خطاب کنم... کسی که بعدها که بزرگتر شدم یک شب روی شانه ام خوابش برد و تا صبح از بویش سیر شدم (همان شب که برای اولین بار برای شنیدن دوباره بویش لازم نبود صبح کله سحر تا کمر از پنجره آویزان شوم)... صبح فردای آن شب، برای بار آخر (بار آخری که بعدها هم چند بار تکرار شد) باز بویش کردم... و نرخ تمام چشمکهای لازم برای یک رفت و برگشت دیگر را زیر روسری اش گذاشتم... ولی راجع به بوی تند عطرش (که تازه فهمیده بودم با ط دسته دار نوشته می شود نه ت دون نقطه) هیچ چیز نگفتم... چون دلم به حال سرخوشی بقیه بچه های محل می سوخت... آنها که تمام ظرافت چشمکهایش را با لبخند تازه بالغانه شان به یغما برده بودند... و برایش از پنجره بالکن، صورت نشسته ی اول صبح شان را (که هنوز بوی سیگار نمی داد) هدیه می آورند... من نمی روم... اما تو آب را بپاش... شاید بر گردم... آیدین |
10:33 AM |
هرم | |
|
واژه یک مفهوم است و مفهوم یک واژه. نگاه مرا یاد تازیانه می اندازد. تازیانه یک واژه است. واژه ای گرم، تیز و با صلابت. سوز هم دارد. در نگاه غرق می شوم. مفهوم عمیق است. عمق مرا یاد آب می اندازد. آب غرق می کند. تصویری بزرگ می بینم، کوچکترش می کنم. رنگ ها واضح تر می شود، فاصله ها هم نزدیکتر. تصویر یک نگاه است – سیاه و سفید -. سیاهش می کنم، ساده تر. واضح تر شده است. صدای تازیانه را می شنوم. باد هم می آید. غرق شده ام. این را نمی فهمم – حدس می زنم – بوی خوبی دارد.
ناتاشا (دیروز) |
3:31 PM |
انشای کلاسی | |
|
به نام خدا
من دوست دارم. من چیزهای دوست داشتنی را دوست دارم. من دوست دارم که دوست بدارم. من اشغ را دوست دارم. من چیزهای خوب را دوست دارم. من از خدا سپاسگضارم که به من اشغ را آموخت. خدا خوب است. من دوست دارم. من خدا را به خاتر آفرینش اشغ دوست دارم. من از آموظگار خود سپاسگضارم که به من خاندن و نوشتن آموخت. خدا – آموظگار – اشغ – من – دوست دارم. من هنوظ هم دوست دارم. من می دانم که روزی می آید. آن روز باران می آید. آن روز او می آید. آن روز او با سبد می آید. آن روز او با سبد می آید. در سبد سیب دارد. آن سیب سرخ است. آن روز باران می آید. آن روز او می آید. آن روز سیب می آید. آن روز خدا می آید. آن روز می آید. می دانم که آن روز می آید. آن – روز – می آید. دیر – زود – آب – باران – ابر – خدا – او – سیب او می آید. او آن سیب را به من می دهد. من آن سیب را می گیرم. خدا می آید. سب را دو قسمت می کند. سهم خودش را هم بر می دارد. من سیب را دوست دارم. من او را خیلی دوست دارم. من سیب نمی خورم. او سیب نمی خورد. من سهم خودم را به او می دهم. او سهم خودش را به من می دهد. ما سیب می خوریم. ما در باران سیب می خوریم. باران بند آمد. سیب تمام شد. باد آمد. باد تند آمد. باد سبد را برد. باد خدا را برد. باد او را برد. سیب – من – او – ما – باد – تند باد آمده بود. خورشید آمده است. سیب نیست. سیب نیست. سیب نیست. سیب نیست. شاید باران ببارد. شاید او دوباره بیاید. شاید سیب بیاورد. شاید ما سیب بخوریم. اما دیگر باد او را نمی برد. من – او – سیب – شاید – باد 16 تیر 1381 آیدین |
12:27 PM |
زندگی خسته نکننده | |
|
جمع ناخالص
گرگوری برن هام تعداد یخچالهایی که داشتم 18. تعداد تخم مرغ های گندیده ای که پرت کردم 1. تعداد حلقه های ازدواج که دست کردم 3. تعداد استخوانهایم که شکسته 0. تعداد نشانهای شجاعت 0. تعداد دفعاتی که به زنم وفادار نماندم 2. تعداد دفعاتی که در بازی گلف زمین بزرگ توپ را توی سوراخ انداختم 2، گلف زمین کوچک 3. تعداد شنای پی در پی حداکثر 25. اندازه دور کمر 32. تعداد موهای خاکستری 4. تعداد بچه 4. لباس کار 2. لباس شنا 22. سیگارهایی که کشیده ام 83. تعداد دفعاتی که به سگ تیپت زده ام 60. تعداد دفعاتی که سر بزنگاه گیر افتاده ام، هر کاری 64. تعداد کارت تبریک هایی که فرستاده ام 831، تعداد کارتهای رسیده 416. تعداد گل های آپارتمانی خشک شده تحت مراقبت من 34. تعداد دفعاتی که بدون برنامه ریزی با افراد قرار گذاشتم 2. تعداد طنابهایی که زده ام 9823160. تعداد سردردها184. تعداد بوسه های داده 21602، بوسه های گرفته 20041. تعداد کمربندهایی که بسته ام 21. دفعاتی که گند زدم، خیلی گند 6 بار، گند قابل تحمل 1500 بار. دفعاتی که جلوی چشم پدرم قسم خوردم 838. تعداد دفعاتی که در اردوی کلیسا شرکت کرده ام 1. تعداد خانه هایی که مالک آن بوده ام 0. تعداد خانه هایی که اجاره کردم 12. تعداد دفعاتی که قوز کردم 1091. تعداد تعارفاتی که کردم 4051، تعداد تعارفاتی که به من کردند 2249. تعداد دفعاتی که دستپاچه شدم 2258. تعداد ایالتهایی که رفتم 38. تعداد برگه های جریمه 3. تعداد دوست دخترهایم 4. تعداد دفعاتی که از وسایل توی پارک افتادم، تاب 3 بار، بارفیکس 2بار، الاکلنگ 1. تعداد دفعاتی که توی خواب پرواز کردم 28. دفعاتی که از پل افتادم 9 بار. تعداد سگ 1، گربه 7. تعداد معجزه هایی که شاهد آن بوده ام 0. تعداد توهین هایی که به من شده 8963، توهین هایی که من کرده ام 10038. تعداد تلفن های اشتباهی 73. تعداد زمان هایی که حرف نزده اند 33. دفعاتی که دوشاخه تلفن را توی پریز برق کرده ام 1. دفعاتی که به پشتم زده اند 181. دفعاتی که آرزو کردم بودم بمیرم 2. دفعاتی که به خود اطمینان نداشتم 458. دفعاتی که موقع کتاب خواندن خوابم برده 513. دفعاتی که دوباره به دنیا آمده ام 0. دفعاتی که دچار یاس فلسفی شدم 1. دفعاتی که استخوان توی گلویم گیر کرده، استخوان جوجه 4، ماهی 6، متفرقه 3. دفعاتی که حرف پدر و مادرم را باور نکردم 23978. تعداد لامپ هایی که عوض کردم 273. شماره تلفن خانه دوران کودکی 038406215844. تعداد برادرها 3، نابرادری 1. دفعاتی که مزاحم زنها شدم 5. تعداد پله هایی که بالا رفته ام 745821، پله هایی که پایین رفتم 743609. تعداد اشتراک مجلات 41. دفعاتی که دریا زده شدم 1. دفعاتی که خون دماغ شدم 16. تعداد دفعاتی که مقاربت داشتم 4013. تعداد ماهی هایی که گرفتم 1. دفعاتی که آهنگ « ستاره ها » را شنیدم 2410. تعداد بچه هایی که بغل کردم 9. دفعاتی که یادم رفته بود چه بگویم 631. |
5:00 PM |
غریبه | |
|
چکیده صحبتهای من و غریبه:
آیدین: سلام غریبه: سلام ... غریبه: چه طور بود؟ آیدین: دارم می بینم غریبه: من که اصولآ در هیچ زمینه ای هیچ چی نمی فهمم اما فکر کنم کارش درسته آیدین: درست هست اما بی سلیقه اس! غریبه: آره یه ذره! آیدین: دقیقآ یه ذره! غریبه: هر چند این همه کار کردن واسه یه بلاگ به نظر من بیخودیه. آخه اصلآ وبلاگ اصولآ چیز مهمی نیست که سرش اینقدر وقت بذارن. ... آیدین: اصولآ وبلاگ های زیادی شخصی خوبه فونتشون گند باشه! … آیدین: مهم ترین چیز زندگیم وبلاگمه :(( غریبه: ببخش غریبه: جک می گی؟ :)) آیدین: کاملآ جدی گفتم :| ... آیدین: نظرت راجع به اسم هرم چیه؟ غریبه: من فکر نمی کردم تو بتونی همچین اسمی انتخاب کنی. یعنی ازت بعید بود اسم جالبی انتخاب کنی. ... آیدین: ببین وبلاگ من مهم ترین داراییم هست. نه پست هاش... پست هاش ممکنه شدیدآ چرند باشه... اینو قبول دارم. اما قالبش، اسمش، و ... ایناش برام خیلی مقدسن. غریبه: DC شدم ... غریبه: نظرت راجع به وبلاگ من چیه؟ آیدین: عقده ی یه بچه جسور که می خواد مطرح شه اما چون حقیقته، خیلی قشنگه. خیلی. چون حقیقته، نه واقعیت. غریبه: :)) آیدین: نه فیلم و شر و ور غریبه: جالبه! غریبه: جدی خنده ام گرفت! ... غریبه: اما واسه من مثل یه حیاط پشتی یه خونه گنده ای بود که می شد توش شعر عاشقانه گفت... ناله کرد... داد زد... مبتذل بود... هیکل همه رو به ... گرفت آیدین: آره آیدین: منم همینو می گفتم غریبه: بدون این که کسی بگه صدات رفته بالا. حتی می شد دستتو راه بدی به اون کنج... فقط همین بود... اما دیگه اون کنج شلوغ شده آیدین: آره غریبه: نه آیدین: اینو پایه ام غریبه: اصلآ صحبت شلوغی نیست دیگه اون کنج رو نمی خوام... پر رو شدم... یه جای بزرگتر می خوام... که توش بشه غلت زد... بدون این که پات بخوره تو کله کسی ... آیدین: مثل حرم امام وقتی تعطیله غریبه: :)) غریبه: آره مثل اون غریبه: البته بدون زیمبل زمبول... و وسائل جینگول آیدین: بدون سقف غریبه: اهم اهم!... ضریح هم نباشه... هیچ چی واسه چنگ زدن نباشه ... غریبه: یه جمله ای هست که میگه غریبه: چیزای کوچیکی که تو کل ماجرا تآثیر بزرگی ندارن رو میشه نادیده گرفت آیدین: نه، موافق نیستم غریبه: آره، خودم هم زیاد موافق نیستم! ... غریبه: سعی می کنم باور کنم. آیدین: ok فکر نمی کردم بخوای باور کنی! حالا که می خوای باور کنی بذار راستشو بگم ... آیدین: وقتی بفهمی هیچ کس ارزش خیلی دوست داشتن رو نداره، می فهمی که نیازی هم نیست که از کسی خیلی بدت بیاد غریبه: ولی من فکر می کنم اصلآ ارزش زیاد دوست داشتن رو طرف مقابل نیست که تعیین می کنه. این منم که تعیین می کنم این ارزش دوست داشتن یا زیاد دوست داشتن رو داره یا نه و بعد دیگه هر چی بین اون دو نفر بوده تموم باید بشه. غریبه: منظورم وابستگی هاست. هر دوستی ای که خراب میشه سر یه سری وابستگی های ابلهانه است. ... غریبه: می دونی، من بعد از این همه ناله و ناراحتی و درد و کوفت و بدبختی وقتی فهمیدم مستقل دوست داشتن آدمها از همه ی چیزهایی که باند (بند) می سازه چه قدر لذت بخشه، تونستم دلتنگی هام رو از اون حالت احمقانه در بیارم. بعد اون وقت تازه فهمیدم که چه قدر دوست داشتن اینجوری خوبه! غریبه: همین. ... آیدین: ما یه سریcomponent e independent هستیم. ... آیدین: می تونم سفسطه کنم حست رو. اما خب چون حسش می کنم ترجیح می دم حتی اگه دروغ هم هست باورش کنم. ... آیدین: می گم تو ... <اسم غریبه> ای؟ غریبه: پس کی ام؟ آیدین: 60 درصد احتمال می دم هک شدی آیدین: 50 درصد احتمال می دم هک شدم آیدین: 90درصد احتمال می دم یکی مون هک شده آیدین: چه قدر می مونه؟ آیدین: 20 درصد هم احتمال می دم هیشکی هک نشده غریبه: :)) غریبه: من 70 درصر احتمال می دم فیلم بازی می کنی غریبه: 80 درصد احتمال می دم مهربون شدم غریبه: 10 درصر احتمال می دم آدم شدیم ... غریبه: می خوای چیزی رو به کسی ثابت کنی؟ (با کپی کردن حرفای امروز تو وبلاگ) آیدین: نه، الآن داشتم به همین فکر می کردم... بعد دیدم هیچ خری نیست که اثبات چیزی بهش، چیزی به من برسونه... (چیزی بهم بماسه)... اما فکر می کنم تفریح جالبی برا خودم هست... و همیشه با خوندش حال می کنم. غریبه: که چی؟ خنده داره؟ یا یه بازی تازه است؟ آیدین: نه، کلی نکته داره. بهم یاد می ده ‘new life style’ م چه جوری بود؟ اگه یادم رفت و باعث میشه خیلی چیزا بفهمم. غریبه: می دونی، نکته اش اینجاس که آیدین من هیچ وقت تو بازی های اینجوری نمی بازم. آیدین: من گفتم که ‘life style’ جدیدی رو شروع کردم. ... آیدین: به نظرت من باید ازت بپرسم کِی دوباره آنلاین میشی؟ آیدین: رفتی؟ آیدین: =;=; |
12:22 AM |
:) | |
|
1-
میدانستم درخت را با پرنده ها دوست داری. و مرا بدون دلی که بر درخت میکندم... دلم را به پرنده ها بخشیدم. پرنده ها را به درخت..... حالا تو رفته ای و درخت پرنده ها را پس نمیدهد... شاسوسا وبلاگ ioodoosh 2- سرم داد زد، اون موقع فهمیدم چه قدر مهربونه. ناتاشا 27 تیر 1382 3- پیراهنش خیلی کثیف بود. اون رو از تنش در آورد اما زیر پیرنش هم سیاه بود. هر چی لباساشو در می آورد به لباسی می رسید که اونم کثیف بود. این قدر لباسشو در آورد تا خودش تموم شد. حالا گوشه ی اناقش یه عالمه لباس کثیف بود. ناتاشا 15تیر1382 4- 4-1- - " شما هنوز هم سرگردونين؟ " صداي پير زني است كه صبح هم اورا در جنگل ديده ام. در گوشه اي از ديوار فروريخته اي نشسته است . در ميان سبزه هاي تيره اي كه از ميان ديوارهاي متروك روئيده اند. - " آره . هنوز هم. " - " دنبال جائي مي گردين ؟ " - " آره " - " كجا ؟ " - " يه جاي خالي ." و به جاي خالي او فكر مي كنم. - " جاي خالي اون ؟ " - " جاي خالي كي ؟ " - " من خوب مي دونم كه دنيا بدون اون فقط يه جاي حالي بزرگه" - " اينو از كجا مي دوني ؟ " - "از چشمات ." 4-2- . زيرا كه دليل را براي زنده بودن و زيستن مي تراشند . مرگ اما في النفسه دليل نمي خواهد . 4-3- کسی که گل را می پرورد همان نیست که عاقبت آن را می چیند. آن که صدا یت را می شنود سرانجام، همان نیست که به آن پاسخ می دهد. آن که تو را دوست می دارد همان نیست که تو را بوسیده است. 4-4- صدای آدمی ، صدای دل هره آورِ رنج آدمی ، فضایِ تاریکِ پیرامون ما را در بر گرفته است. صدای من ، بازتاب صدای توست ، اگر می شنوی ! صدائی که توسط من و توسط تو شنیده می شود ، بازتاب صدای های سرگردان پیش از ماست 4-5- ناديده گرفتن شعورديگران شعورنمي خواهد. همان وقاحتي رامي خواهد که تو از آن سرشاري . وتو ، وقتي با نيروي آن وقاحت حرف مي زني ، ما آن را نمي شناسيم . و حق داريم که هيچ گاه نخواهيم آن را بشناسيم . 4-6- دشواري بودن، دشواري با توبود ن ا ست. دشواري زيستن دشواري بي تو زيستن ا ست . 4-7- - " پدرت یه کلمه ای بکارمی برد .اما من یادم نیس ." - " اما من یا د مه مادر. پدرمی گفت غفلت . " 4-8- نه! تو نه مي ماني، نه مي روي. فقط محقرانه ادامه مي دهي ! 4-9- چرا که تو ديگر مرده ای همچون تمامی مردگان زمين همچون همه آن مردگان که خاموش می شوند زير پشته ای از آتشزنه های خاموش هيچ کس بازت نمی شناسد نه ! من اما تو را می سرايم برای بعد ها می سرايم ...» «لورکا» 4-10- خوشحالي من بيشتر از آن روست که مي دانم از تو نوشته ام، ازدرک وا حسا س مشترک تونوشته ا م، بي آنکه تو را ديده باشم ، بي آنکه يکديگر ديده با شيم. 4ها همه از وبلاگ گور به گور منتخب پست های 2 سال اخیر |
12:21 AM |
ihate منتخب پست هایم از | |
|
تمامی اشعار و نوشته ها از خودم هست مگر این که نام نویسنده در پایان آن ذکر شده باشد.
من، ساده خواب بودم... از گرسنگی سردم شده بود و از سرما بیدار شدم... صورتم را به تکه فلزی که 3 سال برایش جان کندم چسباندم.. آرام شدم... می بینی... دیگر حتی بدون تو هم می توانم آرام شوم... شاید خیلی بزرگ شده ام... شاید خیلی کوچک... اما دیگر در بستر یکنفره می خوابم... دیگر نمی هراسم از اهریمن از عشق از سیاهی... دیگر صورتم را به پنجره نمی چسبانم تا منتظر ظهورت باشم... عشقت را صبح که صورتم را شستم تف کردم... آن مرد آمد... آن مرد با سبد آمد... در سبد سیب سرخ داشت... آن مرد در باران رفت... تو نیامدی... من با سبد، با سفیدترین لباسم، با تمام تنهاییم که زیر نان در سبد ریخته بودم زیر باران به انتظارت ایستادم... باران بند آمد... رنگین کمان شد... چشم هایم را بستم و زیر نان چیزی را جستجو کردم... چیزی آنجا نبود... اما خودت...حتی تو هم آنجا نبودی... تو دزد نیستی... من، ساده نشستم و تمام نان را خوردم... افسوس که نگذاشتی قدری نان مهمانت کنم... 27 اسفند 82 ............................................................ نگاه پشت این پنجره یک نامعلوم نگران من و توست ... « فروغ » 27 اسفند 82 ............................................................ untitled وقتی که بارون نمی یاد ابر زمستون نمی یاد این همه ناودون چی چیه؟ 25 اسفند 82 ............................................................ وبلاح «دیوونه» لفظی که اون به کار برده! و یه حس خیلی خیلی خوب... چه قدر خوبه که من وبلاگم کامت نمی گیره... 2 ساعت وبلاگ خونی کردم. از وبلاگ سکسی تا طنز یخ و خیارشور و اینا... نتایجش اینا بود: - چه قدر بده که یه سری با فونت تاهوما بیشتر از 8 می نویسنن و مخصوصآ با رنگ های جیغ. - چه قد بده که ملت گدایی کامنت گرفتن رو می کنن. - چه قدر بده که ملت تا جایی که می تونن جاوا اسکریپت مسخره می ذارن تو در و دیوار وبلاگشون و از همه بدتر این که میان کلیک راست رو هم disable می کنن. بابا آخه یعنی چی؟ مگه می خوایم بخوریمشون؟! - چه قدر خوبه که تو یه وبلاگ نیمه سکسی یه سری حرف خیلی خیلی باحال از نیچه می خونی و می بینی آخرش هم نوشته: نظرات شما(نظر بدین) - چه قدر خوبه که می بینی تو هم یه وبلاگ داری! [حذف بدون قرینه توسط هرم] پ.ن. مرگ صدا مصیبته 25 اسفند 82 ............................................................ تفلد مبارک امروز تفلد (تولد) گرفتیم با بر و بچ... فقط توشون من آدم حسابی بودم. حتمآ عکساش رو نگاه کنید. واقعآ بامزه افتادیم همه :) http://bamdad.org/~aidin/dolls/index.htm دیشب سردم بود... گرمم نکردی... با اینکه گرم بودی... اما پتوی من رو هم سوزوندی... بعد توقع داری بهت بگم مرسی؟! دیشب برف می اومد... من لای دونه های برف توی آسمون دنبال تو می گشتم حدس می زدم اگه بیای پایین یه احتمل خیلی کمی هست که تو حیاط ما بیافتی می خواستم وقتی اومدی بی خود تو حیاط نمونی تا سردت بشه و روی سرت کلی برف بشینه، بعد من بدبخت بیام منت کشی تا بخوای بقلم کنی... اما نیومدی و من سردم شد و روی سرم کلی برف نشست. شاید امشب هم بیام... می یای؟ از دست خدا فرار کن بپر پایین... اینجا گناه برای کردن زیاد هست. خوش می گذره. اگه نیای مجبور می شم من بیام The thought of suicide is a great consolation. By means of it one gets successfully through many a bad night Friedrich Wilhelm Nietzsche There are many who dare not kill themselves for fear of what neighbours will say Cyril Connolly 25 اسفند 82 ............................................................ سه داستان سیاه، سبز، سفید - - - سیاه بودم... نمی دیدی؟ چرا چشمانت را از روشنی برنداشتی... سبز آمده بودی... آه ای فرشته موعود... آمدنت را... با لبخند جشن گرفتیم... و خندیدیم... فریاد زدیم و دیو سیاهی را کشتیم... و تو سبز بودی در زمستانی که آمدی... اما عید شد... تو این جا بودی که عید آمد... و آن قدر سبزی آورد که فراموشت کردیم تا زمستان بعد... و تو رفتی... آن قدر سبزی دیدیم که از هر چه سبز بود بیزار شدیم... پاییز شد... و بعد زمستان... و چشمانمان به برف عادت کرد... افسوس که تو امسال سفید آمدی... - - - - - - - - - ... - - - آمدی... نبودم... ساده بودیم... رفتی... به دنبالت دویدم... باران می آمد... رفتی... به دنبالت نیامدم... مرسی که برگشتی... - - - - - - - - - گریه نکن پتی - - - (نوشته شده در 13خرداد 1382 برای ناتاشا) پتی کوچولو گریه می کرد پتی کوچولو گریه می کرد چون شیشه شیرش افتاده بود چون شیشه شیرش افتاده بود رو زمین " گریه نکن خوشگلم ... " " گریه نکن خوشگلم ... " این رو مامانش گفت پتی کوچولو دیگه گریه نکرد تا این که یه روز دوباره پتی کوچولو گریه می کرد پتی کوچولو گریه می کرد آخه خار رفته بود تو پاش آخه خیلی درد داشت... " گریه نکن کوچولوی من ... " " گریه نکن کوچولوی من ... " این رو باباش گفت پتی کوچولو هم دیگه گریه نکرد تا این که یه مدت بعد پتی گریه می کرد پتی گریه می کرد چون تو ریاضی نمره کمی گرفته بود چون تو ریاضی نمره خیلی کمی گرفته بود " گریه نکن دخترم ... " " گریه نکن دخترم ... " این رو معلمش گفت پتی هم دیگه گریه نکرد تا این که یه روز پتی گریه می کرد پتی گریه می کرد چون تو خیابون کیفشو دزدیده بودن چون تو خیابون کیفشو با یه عالمه پول دزدیده بودن " گریه نکن پتی جون ... " " گریه نکن پتی جون ... " این و دوستش بهش گفت پتی هم دیگه گریه نکرد تا اینکه یه مدت بعد دوشیزه پتی گریه می کرد دوشیزه پتی گریه می کرد چون دوست پسرش رو تو با یه دختر غریبه دیده بود چون اصلآ از اون انتظار نداشت " گریه نکن عزیزم ... " "گریه نکن عزیزم ... " این رو خواهرش بهش گفت پتی هم دیگه گریه نکرد تا این که یه کم بعد خانم پتی گریه می کرد خانم پتی گریه می کرد چون بچه اش مرده به دنیا اومده بود چون اون از این مساله خیلی ناراحت شده بود " گریه نکن پتی جونم... " " گریه نکن عزیزم ..." این رو همسرش بهش گفت خانم پتی هم دیگه گریه نکرد تا این که خانم پتی گریه می کرد خانم پتی گریه می کرد چون همسرش تو یه تصادف مرده بود چون همسرش آخرین کسی بود که بهش گفته بود گریه نکنه و خانم پتی گریه می کرد پتی هی گریه می کرد منتظر بود که یکی بهش بگه که گریه نکنه اما دیگه هیچکس بهش نمی گفت که گریه نکنه پتی هم اون قدر گریه کرد تا اشکهاش تموم شد و بعدش پتی دیگه گریه نمی کرد چون می دونست هیچ کس دیگه به اون نمی گه که گریه نکنه تا این که یه روز یه روز پتی دلش برای اشکهاش تنگ شد حس کرد اون از خود گریه لذت می برده نه از کسی که آرومش می کرده برای همین دوباره پتی گریه می کرد پتی گریه می کرد " گریه نکن پتی ... " " گریه نکن پتی ... " ای صدا براش آشنا بود... این صدای خودش بود که می گفت " گریه نکن پتی ... " " گریه نکن پتی ... " 20 اسفند 82 ............................................................ لطفآ نفر بعدی من هم حق دارم یک اسم ساده نصیبم شود کسی برایم از آوازهای تازه آدمیان بگوید کسی برایم سیب و سیگار بیاورد دمی بخندد نگاهم کند بگوید بر و بچه ها... احوالپرس ترانهای تو اند، بگوید هر شب، ماه ... خواب می بیند که آسمان صاف خواهد شد. باز هم وقت ملاقات گریه و گفت و گو تمام شد و کسی به دیدار دریا و ستاره نیامد. سجل های سوخته ما پر از مهر و علامت به رفتن است. عجیب است من به دنیا نیامده ام که پیچک و پروانه از من بترسند من مایلم یک لحظه سکوت کنید ببینید بد می گویم اینجا که هنوز هم می توان ترانه سرود، تنها به کوه رفت کبوتر و غروب و انحنای دانه را دید. آدمی را نامی بوده، نامی هست که گاه از شنیدن نا به هنگامش برگشته، بر می گردد، اما سجل های سوخته ما ... ! بوی خوش سیب و سیگار نیمه سوز می آید. « سید علی صالحی » 18 اسفند 82 ............................................................ سبز باد ای عریان تر از باد ... نامت بلند ... که پرستش راز جاودانگی ماست ... 17 اسفند 82 ............................................................ همش ترس می ترسم... بازم تقصیر توئه... تویی که همیشه بهم می گی از هیچ چی نترسم ... و وقتی می بینی دارم می لرزم دستت رو می ذاری پشتم تا احساس امنیت بکنم... ببین... حالا از تو می ترسم... از دستات... که توشون چاقو داری... نمی خوای بکشیم فقط می خوای عذابم بدی... سرمو می ذاری تو بغلت... محکم رو قلبت و می چسبم بهت... حالا اگه بکشیمم جسدم رو دستت می مونه... می دونم هیچ وقت حوصله اینو نداری که دفنم کنی... پس نمی کشیم... و چون تو بغلت جا خوش کردم، حتی نمی خوای عذابم هم بدی... هیچ چی نمی گم... فقط تو قلبت داد می زنم « هیسسسسس » 16 اسفند 82 ............................................................ عاقبت دیگه نمی خندی... تقصیر خودته... تقصیر خود بی انصافت... من تسخیر شدنی نیستم... با اینکه یه روز تسخیر می شم... من یه دیو خودخواه ام... لبت رو از رو دیوار می کنم و با یه قیچی به تیکه هایی به اندازه یه بند انگشت تقسیم می کنم، بعد کاملآ کج و کوله می چسبونمشون به دیوار... تا همیشه یادم بمونه که تو نابود شده ای و هر کی اومد خونه ام... بدونه که آخر عاقبتش همین می شه... 15 اسفند 82 ............................................................ لبخند دیروز من یه کار بدی کردم... پدی بهم گفت خیلی احمقم، گوبی گفت دیگه باهام حرف نمی زنه، تسلا گفت هرگز به خاطر این کارم منو نمی بخشه، اما تو خندیدی... امروز من یه کار خوب کردم... آنا گفت که خیلی بهم افتخار می کنه، دورا گفت این می تونه شروع یه دوستی خوب باشه، تسلا گفت که شاید تو تصمیمش تجدید نظر کنه، اما تو خندیدی... پریروز هم داشتی می خندیدی... حتی اون روز که همه گریه می کردن... اون روز که بارون می اومد... با اینکه کم کم داری بو می گیری... لبات باد کردن... و چشمات کرم زده... اما اگه همه ام بخوان ببرن خاکت کنن... خودم لباتو با قیچی می برم می چسبونم به دیوار... و تا آخر دنیا فقط کار بد انجام می دم... 7 اسفند 82 ............................................................ یخمک سکانس های زندگی من یخمک هایی هستن که خورده میشن... پریروز من یخمک می خوردم... و تو اون بقالی بودی که بهم یخمک دادی... دیروز من یخمک می خوردم... و تو یخمکی بودی که با خوردنت خنک شدم اما زود مزه ات از یادم می رفت و دوباره گرمم شد... امروز یخمک خوردم... و تو پوست یخمک بودی که بابتت پول داده بودم ولی داشتم خیلی راحت می نداختمت تو جوب... فردا یخمک خواهم خورد... و تو دختر گل فروشی خواهی بود که پشت چراغ قرمز به نگاه سرد مردم فکر می کنی و با دیدن یخمک تو دست من یه دفعه میری تو رویا ولی با شنیدن بوق ممتد ماشینها می پری وسط بلوار و منتظر چراغ قرمز بعدی می شی... چی می شد اگه یه بار هم تو یخمک می خوردی... چهارشنبه 6 اسفند ............................................................ و به آغار کلام هنوز پشت درخت نشستم و منتظر تا بیای دستم و بگیری و بلند شیم و بریم. چرا نمی یای؟ تا 3 می شمارم... بیا... 1... 2... 3... شاید هنوز 3 نشده... می دونم اون ور رودخونه با دوستات نشستی و داری می خندی... هوا که سردتر شه پا می شی می ری... اما فکر نمی کنی که من هنوز دارم می شمارم... بیا... اگه نمی یای هم نیا اما زود برو خونه تا سرما نخوری... سر راه چشاتو ببند... منم چشامو می بندم... نمی خوام به اسکلت کسایی نگاه کنم که داشتن تا لحظه آخر تا میلیارد می شمردن... معلوم نیست اول شمردنشون تموم شده یا اول مردن... اما معلومه که تو هیچ وقت نیومدی... سرمو بالا نگه می دارم... دای جیغ قطار می یاد... دستم رو می ذارم رو گردنم و یاد خودم می افتم... تشنته؟ چرا صدای جیغ قطار بلند می شه؟ چرا بین حرف هات صدای جیغ قطار در می یاری؟ چرا از بین سکوت هات هزار تا قطار رد می شه؟ چرا سپر همه قطار ها خونیه؟ من چایی دم می کنم... امشب تو نیستی و من باز تنها می خوابم... اما قبلش همه گوسفندایه آسمون رو می شمارم... همه گوسفندایی که قبل از مردنشون تا میلیون می شمارن... بعد چون بلد نیستن بیشتر بشمارن از غصه دق می کنن می میرن... شاید اینا واقعآ خیلی ام گوسفند نبودن... چون کم کم دارم حس می کنم اگه بیای هم دست از شمردن بر نمی دارم. 5 اسفند 82 |
6:55 PM |
جیب | |
|
این روزها
پیدا کردن یک جیب خالی - خالی خالی - که بتوانم احساسات دروغین تو را - یا شاید دروغهای احساسی ات را - در آن بگذارم چه قدر سخت شده است. چون می دانم در غیر این صورت هرگز هرگز هرگز حوصله نمی کنم هر وقت قهر کنی بنشینم تمام آنها را از سایر دلخوشی هایم جدا کنم و به خودت برگردانم. |
6:21 PM |