نویسنده: فلمین | |
|
می نویسم...
ساعت شش و نیم صبح است... خسته شده ام.. آیدین همه اش بوی هم آغوشی می دهد... حتی افکارش... حتی خمیازه هایی که درخواب می کشد... اوایل یاد تو می افتادم که هر شب تا صبح بالای سرم بیدار می ماندی و صبح با اولین صدای خر خرت بیدار می شدم و بعد نوبت من می شد... یاد تو که... تو که بهترین قاصدک عمرم بودی... یادم نیست چه خبر آوردی... اما همیشه یادم می ماند که صبح ها پنجره را باید باز کنم تا شاید باز بیایی... شاید باز خبر از هم آغوشی بیاوری... هنوز ساعت شش و نیم است... اگر چراغ را خاموش کنم سپیده صبح را می بینم... اما دلم نمی آید... لامپ مصنوعی خشونتش بیشتر است... آیدین غرق در خواب است... دیگر با او هم بستر نخواهم شد... اویی که بهترین دوست من است... اویی که... می دانم بیدار خواهد شد... صورتش را اصلاح خواهد کرد... و من همان حس غریب هرم سرمای دم صبح را با دیدن صورت اصلاح کرده و خندانش که حوله ای دور گردن دارد پیدا خواهم کرد... خاکستری شده ام... و یا رنگی دیگر... می دانم نه سبزم، نه سیاه و نه هیچ رنگ دیگری که آیدین دوست دارد... هوای گریه دارم... مثل آسمان دیروز... خوش به حال او که عاقبت بارید... او که رستگار شد... بی آنکه بداند یهودا چرا مسیح را به سی سکه نقره فروخت... بی آنکه بداند پطرس فردای شام آخر چند بار مسیح را انکار کرد... بی آنه بداند... شاید هم دانستنش را انکار می کند... پنجره را می بندم... گور پدر هر که خبر می آرد و خود را قاصدک می خواند... خبرهای من مرده اند... انجیل می خوانم شاید خبری تازه در آن یافت شود... آیدین اگر بیدار شود مرا عاشق خواهد خواند... عشقی که نمی داند مخاطبش خود اوست (و من هماره منکر می شوم)... - آیدین... آیدین... بیدار نمی شی؟ بدجوری در رویاهایش تک چرخ می زند... خنده ام می گیرد... - هوی خره... خره پاشو اصلاح کن... عمرآ نمی ذارم با این ته ریش بسیجیت بری بیرون... - الاغ بذار بخوابم... مگه ساعت چنده؟ به ساعت نگاه می کنم ولی اشکهایم عقربه ها روی هم می اندازد... می شود تشخیص داد حداقل یکی از آنها بین شش و هفت است... - شش ونیم... - خب بابا بیدار می شم... یه رُب دیگه بیدارم کن... لعنتی نخواب... آشغال عوضی نخواب... منو تو این دنیا نذار خره... اگه اومدیم و یه بار تو خواب مُردی دیگه نمی تونی برگردی... دلم نمی یاد اینا رو بلند بگم... رو صورتش دست می کشم تا زبری اون صورت عرق کرده اش رو لمس کنم... - بچه جون بذار یه کم دیگه بخوابم... آخر فیلمه... بذار بینم می میرم یا نه... عادت دارد در خواب فیلم سینمایی ببیند... بدون فیلمنامه، بدون فیلم بردار، بدون بازیگر اضافی... سیگاری روشن می کنم و پشت پنجره به غربت دل ابر نگاه می کنم... به ابر مظلوم نمای کثافت زل می زنم در دل می گویم آخه تو دیگه چه مرگته؟ تو که خودتم جر بدی جات تو آسمونه... می خوای بری کجا؟ و منتظر پاسخش می مانم... فکر می کنم شاید بغض در گلویش گیر کرده باشد... پنجره را باز می کنم تا صدایش را بشنوم... بس که بلبل های فاحشه عر عر می کنند صدایش رو نمی شنوم... دود سیگار را به سمت آسمان نشانه می روم و می گویم بازم می خوای؟ دودی نمی شی نترس... ما که خراب عالمیم تو ام روش... نمی خوای؟ باشه زیرش... به افکار پلید خودم می خندم... لبخندم با دیدن دهان باز آیدین بیشتر می شود... جان می دهد برای ریختن مشتی پوست تخمه خیس... دلم می خواهد ببوسمش و سرش را روی پایم بگذارم... اما افسوس که منکر عشقم هستم... این بار محکم تر پک می زنم... می دانم در سرنوشت من نوشته شده است که آیدین مرا هرگز با سیگار نمی بیند... پس دوست دارم زودتر این لعنتی هم مثل سایر لعنتی ها تمام شود... قاصدکی را می بینم دامنش نسیم بر گرفته، آشفته، طناز و خرامان بالا می آید... از منِ بی همه چیز هم دلبری می کنم... در دل می گویم... گوجه سبز کیلویی چند سرکار؟ و باز به افکار پلیدم خنده ام می گیرد... حس می کنم هر چه قدر بنویسم ورق کم نمی آید... می دانم هر کس هرجا که حوصله اش تنگ آمد خواهد رفت... لعنتی هم که نثارمان خواهد کرد به درک... دَرَک جای خوبی است... شاید من هم چند بار به آنجا رفته بوده باشم... - بچه ساعت چنده؟ به سیگار نگاه می کنم... هنوز روشن است... اما آیدین چشمهایش بسته... با سرنوشت لج می کنم و می گویم - طرفای هفت... بیشتر از یک عقربه می بینم اما دروغ، زیاد هم کار کثیفی نیست... - مث که امروز قسمت نیست ما از خونه بریم بیرون... منو هشت بیدار کن... پیروزی سرنوشت!... سیگار را نصفه نیمه بیرون پرت می کنم... گوشه ی دامن قاصدک طناز را می سوزاند... کلاهی که ندارم را از سرم بر می دارم و می گویم شرمنده آبجی! اما این بار به افکار پلید خودم نمی خندم... آیا واقعآ سرنوشت قاصدک با ما پیوند خورده است؟ آیا باید ازش معذرت بخواهم؟ طفلی گناه دارد... جوان است... دیروز بود که دیدم داشت جان می کند تا خودش را قدری بزرگتر از آنچه هست نشان دهد... صدای دادی می آید: - اوه فلمین... ساعت ده دقیقه به هفته؟!!! خره چرا من و بیدار نکردی؟ حتی یک ذره هم بوی سیگار نمی دهم... - فلم با توام... و جستی شگفت می زند و رو تختی را روی من که لب پنجره نشسته ام می اندازد... فکر کنم خواب نما شده است... نمی دانم خواب نما یعنی چه اما فکر می کنم به همان پرسش در خواب بگویند... همان که طرف در بیداری به یاد نمی آورد... دلم برایش می سوزد... واقعآ دیرش شده است... آرام پایین می آیم و به سمت در دستشویی می روم... کف خمیر دندان لا به لای ته ریش معصومش دیده می شود... کیفش را جمع و جور می کند و با دردل چند خرت و پرت را مرور می کند... کنجکاویم از زندگی روزمره اش یخ زده است... آرزو می کنم لحظه ی موعود من فرا برسد... می دانم نمی شود... می دانم... سرنوشت بدجوری مرا مغلوب کرده است... - فلم ببین چیزی جا نذاشتم؟ بی تفاوت به چشمهایش، که دائم به کنجی می خزند الا من، نگاه می کنم... فکر می کنم مردمک چشمم شکل یک هلال ماه رو به بالا، شده است... سعی می کنم خودم هم لبخند بزنم... - آیدین... آنقدر آهسته می گویم که فقط اصطکاک اشکهایم با گونه ام کم می شود... - آیدینَ... دلم می خواست بگویم آیدینم... اما دلم نیامد... آشغال عوضی ای که برایش اشک می ریزم صاحبش خودش است نه من... - آیدین... نمی فهمد که این بلندترین صدایی بود که می توانست از گلوی گل گرفته ام خارج شود اما هم چنان جستجو کنان می گوید - جانم فلم؟ اوایل که جانم هایش مال من بود، یعنی فقط مال من بود، لذت شگرفی داشت... - اصلاح نمی کنی؟ - می بینی که دیرم شده... خیلی هم دیرم شده... دلم می خواهد روی شانه اش سوار شوم و همچنان که دارد جست و جو می کند حداقل نصف صورتش را اصلاح کنم... - باشه عزیزم... غربت نداشتتن صورت تازه اصلاح کرده... اشک... منگی... سیگار... فکر کنم نفرین قاصدک مرا گرفته است... اشک... منگی... سیگار... اشک... منگی... سیگار... - کاری نداری فلم؟ دلم نمی خواهد اشکهایم را ببیند... ساده می گویم - نه عزیزم... مواظب خودت باش وقتی او لفظ جانم را به من محدود نمی کند به خودم حق می دهم که عزیزم صدایش کنم... صدای در و رفتن می آید... اشک... منگی... سیگار... دنبال یک سیگار دیگر می گردم... یک سیگاری که حداقل به اندازه یک پک جانانه ازش باقی مانده باشد... با چشم بسته در اتاق می گردم... دوباره عقربه ها را یکی می بینم... شاید من خواب نما شده ام... چشمهایم حسابی خیس شده اند... - عزیزم دنبال چیزی می گردی؟ بر می گردم و دستم به صورت اصلاح شده ای می خورد که بوی سیگار نمی دهد |
10:31 PM |