آخرین پرده | |
|
پسر وارد می شود و روی نیمکت می نشیند. دختر آن جا نشسته است.
- پسر: سلام - دختر (با لحنی صمیمی): سلام چند لحظه سکوت. پیرمرد رد می شد. - پسر: حرف های دیروز ناتموم موند. - دختر (با لحنی صمیمی): بله - پسر: تو گفتی که از عشق خوشت می یاد؟ - دختر (با لحنی صمیمی): بله - پسر: چرا؟ چند لحظه سکوت. پیرمرد رد می شود. - پسر: نمی خوای حرف بزنی؟ خسته ای؟ - دختر (با لحنی صمیمی): نه، مشکلی نیست. - پسر: به نظرت در چه موردی حرف بزنیم؟ - دختر: نمی دونم. - پسر: می خوای من برم؟ - دختر (با لحنی صمیمی): نه ! - پسر: مشکلی هست؟ - دختر (با لحنی مردد): نمی دونم. درحالی که پیرمرد رد می شود... - پسر: می تونم کمکت کنم؟ - دختر (با لحنی مردد): نمی دونم. - پسر: باز رفته بودی قبرستون پیش اونا؟ - دختر (با لحنی غمگین): آره - پسر: فکر میکنم تمایلی به حرف زدن نداری. چند لحظه دیگه برمی گردم. پسر می رود. پیرزن جای پسر می نشیند. دختر در فکر است. پیرزن به دوردست می نگرد. پسر بر می گردد. چون روی نیمکت جا نیست، دختر را به نیمکت بعدی راهنمایی می کند. - پسر: تو اینجوری می میری - دختر (با لحنی بی تفاوت): که چی؟ - پسر: امروز چت شده؟ مگه من چی کار کردم؟ دختر ساکت است. پیر مرد رد می شود. پیرزن به دوردست می نگرد. گام های پیرمرد تمرکز پیرزن را لحظه ای می شکند. پیرزن از دیدن دوردست باز می ماند. پسر: می خوای تنهات بذارم؟ - دختر (با لحنی مصمم): نه! - پسر: تو داری منو عذاب می دی. دختر ساکت است. پیرزن دیگر به دوردست نمی نگرد. به سبزه های لای کاشی ها خیره شده است. پیرمرد بر می گردد. - پسر: تو رو خدا بگو چرا؟ دختر با بغض در گلو چیزی می گوید. - پسر: تو من رو دوست نداری؟ - دختر (با بغض در گلو تا جایی که گلویش اجازه می دهد، فریاد می زند): ندارم؟ پیرمرد روی نیمکت دور از آن ها نشسته است. - پسر: چرا نمی خوای اونها رو فراموش کنی؟ - دختر ساکت است. پیرزن در فکر است. - پسر: فکر می کنم از بودن من ناراحتی. - دختر (با تلاش برای آرام نشان دادن): نه - پسر: من دوستت دارم. می تونی بفهمی؟ دختر ساکت است. پیرمرد بر می گردد. پسر: من... تو... چرا اونا تور و راحت نمی ذارن؟! - دختر (با لحنی عصبانی): اونا رفته ان. تو نباید... پیرمرد از پشت صندلی پیرزن در می شود. پیرزن هنوز هم در فکر است. - دختر: تو... - پسر: من چی؟ - دختر: تو می ری. - پسر (با صدای بلند و لطیف): نه! - دختر: همه می رن پسر ساکت است. پیرمرد کنار حوض می نشیند. پیرزن لحظه ای درنگ می کند. به دستهایش می نگرد. - دختر: من هم دوستت دارم. ولی ما نمی تونیم عاشق باشیم. - پسر (با تردید): چرا؟؟ - دختر: من نمی تونم. پسر اندکی فکر می کند. - پسر: اگه بخوای... - دختر: من نمی تونم. - پسر: چرا اینجوری فکر می کنی؟ امروز پاک عوض شدی. - دختر: تو عوض شدی... نه من...! - پسر: می خوای تنها باشی؟ - پسر: مطمئنم می خوای. - دختر: تو باید بری. کار داری. - پسر: اون به من مربوطه... دختر به دستهایش می نگرد. - پسر: تو می خوای من برم پیرمرد به سمت خروجی پارک می رود. از جلوی پیرزن رد می شود. - دختر: نه! - پسر (فورآ): چرا! پیرزن با چشمهایش پیرمرد را دنبال می کند. گام هایش را دوست داد. دختر ساکت است. پسر او را در آغوش می گیرد. دختر می گرید. پیرزن آخرین گام های پیرمرد را دنبال می کند. دختر همچنان می گرید. پسر بلند می شود. به سمت در خروجی می رود. از جلوی پیرزن رد می شود. پیرزن گام های پسر را نمی شنود. پیرزن به آخرین گام پیرمرد می اندیشد. دختر همچنان می گرید. پسر پا جای آخرین گام پیرمرد می گذارد. پیرزن پاهای پسر را نمی بیند. دخترک می گرید. پیرزن صدای آخرین گام پیرمرد را زمزمه می کند. پسرک رفته است. پیرزن دیگر چیزی نمی شنود. او به گام های پیرمرد می اندیشیده است. دخترک بلند می شود. از جلوی پیرزن رد می شود. می رود. پیرزن رفته است. فقط جسمش روی صندلی به گام پیرمرد می نگرد. آیدین حداقل 3 سال پیش... این اولین داستانی بود که نوشتم ... ترجیح می دم خودم نظراتم رو تو کامنت ها بذارم. |
1:11 PM |