† †
. Email: he [at] horm
. RSS: atom
. Powered By: Blogger
من، فلم و هرم



پیش نوشت: فلمین عزیزم ببخشید تو این چند روز نتونستم زیاد بنویسم... آخه خودت که می دونی، چه قدر این روزا کارهام زیاده و مشکلات هم... معذرت می خوام فلم عزیزم.

امروز صبح فلمین ازم کلی سوال کرد، از زندگی و عشق گرفته تا ... و وقتی به این جا رسید واقعآ کم آوردم:
- آیدین
- جون دلم
- هُرم یعنی چی؟
- چی عزیزم؟
- هُرم همین که اسم وبلاگتو رو گذاشتی... همین که همه راجع بهش می دونن ولی هیچکس چیزی به من نمی گه...
- خب راستش یه چیزی تو مایه های آتیشه... راستش اون شبی که من ساعت 4 صبح این اسم رو انتخاب کردم یادمه از تو فرهنگ لغت معنیش این بود... بذار برم بیارم... آهان ایناهاش: "هُرم: گرمی آتش، شعله آتش"
- خب و این چیز جالبیه؟
- نیست؟
- نمی دونم. خب راستش گرمی آتش تو ذاتشه. یعنی آتش غیر گرم وجود خارجی نداره! مثل سنگ حجرالاسود!
( می خندم و می گم)
- آره راست میگی! اما همین ذات ثابتش واقعآ لذت بخشه... تا وقتی آتیش گرمه تو لذتش رو نمی دونی مثل خیلی چیزهای دیگه که تا ذاتشون رو از دست ندن تو نمی تونی به عدم شون فکر کنی... اما وقتی عدم شون رو درک کنی می تونی به لذت عمیق هستن یا همون وجود خالصشون برسی...
- هی پسر! کجا می ری؟ دربست ونک چن می بری؟ جلو دو نفر حساب کن! اصلآ چون تویی سه نفر بزن بریم!
(می خندم و می گه)
- آیدین می دونم داری چیزای به درد بخوری می گی! احتمال هم می دم که جالب باشن اما من نمی تونم بفهم.
- باشه! بذار بهت نشون بدم...
بیرون هوا خوب بود و من رفتم برای فلمین یه آتیش مشتی درست کردم. کلی بوی دود گرفتیم جفتمون! وقتی بهش بادبزن رو دادم که باد بزنه اولش می ترسید اما بعدش حسابی باد می زد تا بفهمه هرم یعنی چی...
- می بینی فلمین
- چی رو؟
- به اون قرمزی بالای بالای آتیش می گن هرم... همون جاش که خیلی دوست داری دست بزنی اما می ترسی بسوزی... به همون جای وسوسه انگیزش که حاضری برای یک بار هم که شده تجربه اش کنی... حتی اگه به قیمت سوختن دستت باشه... می فهمی چی می گم نه؟
- آخ! دستم... سوخت... خدا کنه تاول نزنه... چی می گی تو؟
- مهم نیست من چی می گم! مهم اینه که فهمیدی هرم چیه...
- باشه هر چی تو می گی... دوربین و می دی به من، منم یه کم عکس بگیرم؟
- چرا که نه!... بیا... بادبزن رو بده به من
- مرسی...
بادبزن رو از دستش گرفتم و شروع کردم به بادزدن... وقتی سریع باد می زدم هرمش ذخیره می شد تو خودش... عکس پنجم از بالا رو ببینین اون دونه های سرخ که سرشار از انرژی هستن رو می گم... همونا که می تونن به اندازه عکس دوم از بالا انرژی آزاد کنن...
- واقعآ معرکه است. مگه نه فلم؟
- اینطور به نظر می رسه
- تو رو یاد چیزی نمی اندازن؟
- چرا.. خب مثلآ یاد... فعلآ که با زیونم دارم زیر دندونام رو می مالم... یه جورایی داره سردم میشه... وسطش یه گرمایی داره که آدم بیشتر دوست داره نگاش کنه تا اینکه بخواد لمسش کنه... مثل مسابقات قهرمانی بوکس!
- هه هه هه! چه تمثیل جالبی پسر!
- اما خب یه جوایی هم منو یاد داستانهای سرخ پوستا می اندازه ... همونا که یه عالمه آدم می شینن دور آتیش و همه قط به حرفای رئیس قبیله گوش می دن... و اون هم چون یه مشت گوش مفت خواب آلود گیر آورده، هر چی از دهنش در بیاد می گه!
فکر کنم همون موقع بود که من عکس اول از بالا رو گرفتم... نظم خارق العاده شعله ها که آدم رو به گریه می انداخت... می خندم و می گم:
- جالبه فلم! نظرت راجع به هرم نگاه چیه؟
- هرم نگاه؟! چه قدر سوالهای سخت سخت می پرسی! خب راستش شاید اونم یه جور مسابقات بوکس باشه اما با چشم!
- ها ها! فلم بس کن! می دونی... من فکر می کنم نگاه هم می تونه هرم داشته باشه... مثلآ آخرین نگاه ناتاشا یادته؟ همون که توی ماشین نشسته بود...
- و چشماشو بسته بود...
- آره من و تو دیدیم که بست اما من که همون لحظه چشمامو بستم دیدم که نمی خواست هرم نگاهش دستمون رو بسوزونه... نمی خواست نگاهش... نمی خواست باد به چشماش بخوره و هرم نگاهش اشکاشو خشک کنه ...
- آیدین دیوونه عاشق! بس کن خره... تو با نگاه کردن به آتیش هم عاشق می شی؟
- ...
- ببینم تو فکر می کنی کدوم قسمت روشن کردن آتیش بیشتر از همه لذت بخشه؟
- نمی دونم... دلم خیلی گرفت... به نظر من آتیش همه اش دلگیره... خودت چی فکر می کنی؟
- خب... بذار ببینم... راستش همه اش!... اما واقعآ اولین جرقه اش خیلی باحاله... آدم اشکش در می یاد تا روشن بشه و وقتی روشن شد آدم همه رنج عذاب روشن کردنش یادش می ره... یه جاهایی هم وسطاش آدم حال می کنه... وقتی یه مدت آتیش تکراریه و زوال تدریجیش رو حس نمی کنی ولی وقتی یهو یه نسیم خنک موزون می زنه آتیش یه کف مرتب به افتخارش می زنه و یه موج مکزیکی! بگیر که اومد...
حرفای فیلسوفانه اش برام جالبه... و همین طور عکس گرفتن های مداومش... دلم نمی یاد بهش بگم دست از عکس گرفتن برداره و به خود آتیش نگاه کنه... چون شاید از پست اون قوطی الکترونیکی چیزایی رو حس کنه که من نمی بینم... فکر کنم همین جا ها بود که یهو یه باد خنکی وزید و فلم بلافاصله عکس ششم از بالا رو گرفت... فلم موجود معرکه اییه... وقتی یه حس رو تجربه می کنه و حسش قدرت تکلمش رو در اختیار می گیره یکی از دوست داشتنی ترین قیلسوف های زندگیم میشه... ادامه می ده:
- ... و آخرش هم خیلی خوبه... وقتی باید بری پی کار و بدبختیت ولی قبلش باید آتیش رو خاموش کنی... اونجا که وقتی آتیش داره نفس نفس می زنه و عاجزانه به پات می افته یهو بادبزن رو می گیری دستت و تا جایی که می تونی باد می زنی تا بلکه آخرین هرمش رو ببینی...
فکر کنم داره عکس چهارم از بالا رو می گه... اونجا که یهو یه آتیش بعد از مدت زیادی سکون، می پره بالا... صدای جیغ زن بیگناهی که به جرم جادوگری تو قرون وسطی دارن می سوزوننش از توی آتیش شنیده می شه... صدای گریه خود آتیش و تلاشش برای بالا رفتن هر چه بیشتر... پیش خودم می گم اگه به خدا اعتقاد نداشتم حتمآ آتش پرست می شدم...
صدای فلم رو می شنوم که تو دلش می گه: منم همین طور!

پی نوشت:
سایز بزرگ این عکسها که توسط من و فلمین از باغچه خونمون گرفته شده اینجا هست(195k).



Aidin, somehow, is a real legal guy, and nothing more, and nothing less.