† †
. Email: he [at] horm
. RSS: atom
. Powered By: Blogger
عدم



- ساکتی؟
- اوهوم...
- می گم... تا حالا شده به بن بست برسی؟ به جاهایی که واقعآ دلت بخواد همه چیز از بین بره و حاضر باشی همه چیزت رو بدی تا زمان بایسته یا تو به یه نقطه دیگه منتقل بشی یا خلاصه بتونی واقعآ همه چیز رو reset کنی؟
- ممم.... نمی دونم... اصولآ هیچ وقت کاری نکردم که در همچین موقعیتی قرار بگیرم...
- حدس می زدم. اما راستش اکثر این موقعیت ها وقتی پیش می یاد که مقصر اصلی تو نیستی و دیگران که شامل اطرافیان، جامعه، دوستان، افکار و چیزای دیگه می شن تو رو توی این موقعیت می ذارن...
- جالبه!
- آره اصولآ... امیدوارم هیچ وقت برات پیش نیاد اما جو جالبی داره اون موقع... یه جورایی اولین حسی که می کنی اینه که آرزو کنی ادیسون به جای اختراع برق وسیله ای برای نگه داشتن زمان می ساخت! اما بعد که می بینی خبری از این رویاها نیست و خدا هم دی سی شده به خودت فکر می کنی. اگه فرصت زیاد داشته باشی، احتمالآ شماره همه دوستات رو می گیری تا بالاخره یکیشون گوشی رو برداره و اونقدر باهاش حرف می زنی تا موضوع فراموش شه... یه چند بار که سعی کنی فراموشش کنی کم کم موضوع برات عادی می شه و باهاش سازگار می شی... مثل آفتاب پرست...
- و اگه فرصت کم باشه...
- آره اگه وقت نداشته باشی یا اینکه واقعآ قاطی کنی و به این باور برسی که فقط خودت می تونی مشکل رو حل کنی اون وقت اون حس جالب به سراغت می یاد.
- ...
- واقعآ حس محشریه… دلت می خواد جدی جدی بمیری… می فهمی؟! مرگ… خودکشی… انتحار…
- اوه بس کن پسر…
- جدی می گم… اصولآ به جنون می رسی… یعنی یا افکارت جنون آمیز می شه یا خودت روانی می شی… و به کارهایی دست می زنی که قبلآ حتی فکرشون رو هم نمی کردی…
- می شه بس کنی؟
- نه فلم.. بذار بگم… چون الآن یه کم دارم اون جوری می شم… و اگه با تو حرف نزنم ممکنه منفجر بشم…
- تو؟! هه هه هه! تو و انفجار؟ دمت گرم بابا خیلی رله ای!
- دو نقطه دی! بی خیال… اما بذار بگم...
- باشه... هر جور راحتی... من که بیکارم!
- می دونی فلم... تو اوج اون لحظه بعضی از ماهیچه هات اعمال غیر ارادی انجام می دن و گهگاهی تیک عصبی هم می زنی... ممکنه فشارت کلی بالا پایین بره و ... اگه بیهوش بشی یا یه جورایی موقتآ ناک اوت بشی شانس آوردی چون غالبآ تا به هوش اومدن تو، شدت انفعال موضوع از بین می ره... ولی اگه جسمت متاسفانه کمی قوی باشه یا بازیگر ماهر نباشی...
- ...
- اون وقته که به خیلی چیزا فکر می کنی... و زیباترین اون چیزا وقتیه که از خودت می پرسی : « اگه من بمیرم واقعآ کیا زندگی براشون خیلی سخت می شه؟ »... و بعد به همه دور و بری هات فکر می کنی... دوستات... فک و فامیل... خانواده... و به این نتیجه می رسی که واقعآ زندگیت برای هیچ احدی مهم نیست الا خودت. و بعد چون هیجان آینده رو داری و اینکه نکنه همین فردا همه آرزوهات برآورده بشه و تو نباشی، عمرآ دست به یه خودکشی موفق نمی زنی...
- خودکشی موفق؟
- خوب اصولآ می شه هر خودکشی ای رو موفق دونست... اگه طرف بمیره که.... و اگه هم نمیره...
- هی بچه! چرند نگو... برو سر اصل مطلب...
- دو نقطه پی! من همه چیز رو تا اینجا کلی دسته بندی کردم... اما واقعآ یه حالت هایی پیش می یاد که دلت می خواد قبل از خودکشی یه نفر دیگه رو هم بکشی... چون... دلیلش واضحه... دلت نمی خواد اون شخص نبودن تو رو ببینه... یعنی اون قدر از دلش خبر داری که می دونی زندگی برای اون بعد از تو خیلی زجر آوره... شایدم خودت نمی خوای بدون اون باشی... یعنی می خوای اونم با تو به دنیای پس از مرگ بیاد..
- و تو به این چی می گی؟
- عشق چه طوره؟
- هه هه هه... با جنون موافق ترم... آیدین تو معلوم هست چته؟
- ...
- عاشق شدی؟
سرش رو تکون می ده و یه مشت چرت و پرت تو مایه های همینایی که گفت تو مخش تیلیت می کنه... این روزا واقعآ عوض شده... دیشب کلی تیک می زد... منم با همین لرزه هاش بیدار شدم و کلی بغلش کردم تا آروم شد...
- آیدین
- جانم؟
- دیشب چت بود؟
- من؟! چه طور مگه؟
- نصفه شب کلی عصبی بودی... مجبور شدم کلی سرت رو بذارم تو بغلم تا آروم شی
- اوه! جدآ؟
- آره... خواب بدی می دیدی؟
- ممم... آره... خواب خودم رو می دیدم! من پشت کامپیوترم نشسته بودم. هوا سیاه شده بود و من نفهمیدم... سرم حسابی تو کامپیوتر و اینا بود و واقعآ نمی فهمیدم دور و برم چی می گذره... یهو صدای تق تق پنجره رو شنیدم... یکی داشت به پنجره اتاقم می زد... وقتی برگشتم و با دقت نگاه کردم دیدم خودم اون ور پنجره دارم به شیشه می زنم و مثل روانی ها می خندم و از دهنم هم خون می یاد... انگار اون خون باعث نشاط مضاعف خودم شده بود... و داشتم با انگشت به من که این ور نشسته بودم اشاره می کردم که بیا این ور پنجره... انگار خودم منتظر بودم که تا من سرم رو اوردم طرف پنجره، خودم بکشمش... وحشتناک بود... خواستم جیغ بزنم اما صدام در نمی اومد... نفسم اصلآ پایین نمی رفت که بالا اومدنش بخواد باعث ارتعاش شدید تارهای صوتیم بشه...
- دو نقطه او... پسر تو جدی جدی دیوونه ای...
- چشات دیوونه می بینه...
- من کرتم...
- بیشترش...
- بانک و بخون!...
آیدین... اه... الاغ باز که رفتی پای اون کامپیوتر لعنتی... بذار امشب هم کلی قبل از خواب نگات کنم... اگه من و بکشی دیگه نمی تونم رو صورت کج و کوله ات دست بکشم و آرومت کنم... آیدین... آیدین...
- با من بودی فلم؟
- اوه... نه... من صدات کردم؟
- نه...
- ... آهان از اون لحاظ!
- فلم عزیزم... همیشه اینو یادت باشه که تو زائیده ی افکار من هستی...
- و تو هم این رو یادت باشه که من یه موجود مستقلم که اگه بخوام با پارادوکس های وجود و عدمم مشغولت کنم از درس و زندگیت می افتی...
- اما همیشه یادت باشه هیچ وقت...
- خودت همیشه یادت باشه! یادت باشه تو دنیای مورد تفکر زائیده های ذهنت هیچ وقت...
- هه هه هه! فلم تو داری من و تو لوپ می اندازی...
- اگه قول بدی پر رو بازی در نیاری و بذاری من هم خودم فکر کنم، Ctrl F2 می زنم!
- هه هه هه... باشه فلم... من که خیلی وقته تسلیمم... فقط یادت باشه من زائیده فکر تو نیستم!
- دو نقطه پرانتز بسته پرانتز بسته...
ولی من می دونم داره به این فکر می کنه که راحت ترین راه مرگ که باعث شه طرف اصلآ درد رو حس نکنه و قبل از مرگ کامل، فرصت انجام دادن دوباره همین عمل رو روی یه نفر دیگه هم داشته باشه، چیه...
- ...
- فلم
- بله؟
- دوست دارم بچه
- منم همین طور



Aidin, somehow, is a real legal guy, and nothing more, and nothing less.