while (1) do; | |
|
دفعهی اولی که پیرمرد مُرد،
هنوز خیلی جوان بود… □ □ □ دفعهی آخری که پیرمرد مُرد هنوز خیلی جوان بود... □ □ □ پیرمرد نمرده است! |
7:36 PM |
صدا، صدا، صدا | |
|
صدا می آید، صدایی زیبا،
این صدای زیبا از کوهها عبور کرده و از دریاها و جنگلها گذشته است این صدا از دورترین نقطه میآید، از دورترین نقطهی جهان این صدای زیبا صدای کیست؟ صدای چیست؟ از کجا میآید و به کجا میرود؟ این صدا مال هر چه باشد، از هر جا که بیاید و به هر جا که برود واقعاً زیباست. نویسنده: یک خانم کوچولوی مهربون ده ساله |
2:00 PM |
Itz hard 2 believe | |
|
قسمتان نمیدهم
اما برایم دعا کنید، البته نه آنقدر که مدیونتان شوم… آخر فقط شش شب باقی مانده است. و بعد از آن احتمالاً سرنوشت من برای بار دوم در زندگی رقم خواهد خورد. □ □ □ شاید بتوان این را جنون نامید که یه هفته تمام روزی 10، 12 ساعت آهنگ moonlight and vodka ی کریس دی برگ را گوش بدهی... اما مسلماً جنون واقعی وقتی است که بعد از شش ماه گوش ندادن آهنگ مذکور زیر دوش حمام، دقیقاً همان آهنگ در وجودت زمزمه شود... □ □ □ می گویند: «روایت است که شب را طلسم میشکند» فکر میکنم... قبول کنید که احمقانه است دیگر... حتی من هم فکر نمیکردم که راویها هم اینقدر احمق باشند... و بی احساس... |
12:37 AM |
گافی به بزرگی دنیا | |
|
فاحشههای وفادار،
درست است که از درخت بالا نمیروند تا برای ما نارگیل بچینند، اما قبل از هر ارتزاق طلب استغفار میکنند و در گوش خودشان میگویند که ما را دوست دارند ... |
12:18 AM |
با گهرهای فراوان | |
|
شاید دقیقآ اولین بدبختی ما این باشه که به زور به دنیا می آیم.
□ □ □ یکی از بدبختیهای دلچسب من اینه که برای خوشبخت شدن هم باید دعا کنم. اما بدون اینکه دعا کنم، بدبخت میشم... و بزرگترین خوشبختیم اینه که هر وقت بخوام میتونم جلوی سیل عظیم خوشبختیهای زندگی رو بگیرم... □ □ □ واقعاً خوشگله... زیبایی کامل با یک ذره عدم هماهنگی که باعث بشه توی تولید انبوه خستهکننده نباشه و حس خلاقیت و کنجکاوی بیننده رو تحریک کنه... درست مثل یه درخت سیب... □ □ □ و دختر آفتاب دستش رو دراز کرد تا برسه به ماه... ... حیف شد... نزدیک بود اولین قصهی بدون پایان آدمها ساخته بشه... |
7:26 PM |
یک ترایپود دیگر | |
|
.Once upon a time, they lived happily ever after
□ □ □ همیشه که نه اما غالبآ فقط یه استارت لازم داره. مال من رو اکثرا این یا این میزنه... □ □ □ اگه یه کم بزرگتر بود، حتی از مال تو هم بزرگتر... □ □ □ پی نوشت: درست مثل این میمونه که موقع نوشتن HTML به این فکر کنی که دست راستت اونیه که انگشت اشارهاش سیاه شده... |
4:47 PM |
باز | |
|
- آیدین
- جون دلم؟ - چرا جدیدآ یه جوری می نویسی؟ - چه جوری عزیزم؟ - نمیدونم، یه جورایی سرد، خشن... نه به اون معنی البته... اما خب... تو بعضی از پستهات انگار خودت نیستی؛ انگار به زور سعی کردی بنویسی و صرفآ خواستی بنویسی تا نوشتهباشی! - اوه! جداً؟! - خب نظر من اینه... انگار اون موقعها هدفت از نوشتن فرق کرده... اصلآ انگار داری تو یه وبلاگ دیگه مینویسی... - ممم... شاید... اما خب فلم... من همیشه توی یه مود ثابت که نیستم عزیزم... بعضی وقتها خسته میشم... بعضی وقتها دلم میخواد از همه محدودیتها رها شم... - نه، اصلاً بحث این نیست!... ببین... من میگم... اصلآ من نه، پدولا میگه، تو مگه برای کس دیگهای بهجز خودت می نویسی؟ - مسلمآ نه... چون اونقدر خودخواه هستم که برای هیچ کسی بهجز خودم ارزش قائل نباشم... - من و پدولا هم این رو میدونیم! خب، پس چرا... - ببین فلم... بذار واضح برات بگم... من اگه این وبلاگ برام لذت شخصی نداشت، مصمئن باش هیچ وقت نمینشستم کلی وقت صرف کنم سرش... و خب اگه برام منافع غیرشخصی هم داشت، مطمئن باش بلد بودم به اندازهی کافی زیبا و جذابش کنم... - ! - می دونی... ما آدمها خیلی راحت بلدیم جر بزنیم... مخصوصاً تو چیزهایی که خیلی بهشون وابستهایم... چیزایی که باعث میشن آدمهای دیگه باهاشون ما رو آدم بهتری، بهتر طبق تعریف ما یا اونها، بشناسن... و خب همین جرزنی هاست که باعث میشه لذتهای ما، که شاید تنها وابستگیهای ما به دنیا و جامعه باشن، تبدیل بشن به یه سری عادت تکراری... - و وقتی همهشون عادت بشن؟ - مسلمآ بعضیهاشون میشن... مثل درس خوندن من... مثل تخیلی بودن تو (البته نه کاملاً) و مثل خیلی چیزهای دیگه توی زندگی روزمره که اوایلش ما ازشون لذت می بردیم اما کمکم چون فهمیدیم دیگران بهشون اهمیت میدن، تصمیم گرفتیم با هر کلکی هم که شده، بهتر اونها را جلوه بدیم و حدوداً از حوزهی اختیار به حوزهی وظیفهی زندگی ما اومدن... و خب خودت هم میدونی که اکثر لذتها موقعی جلوه پیدا میکنن که اختیاری باشن و کشف بشن... درست مثل اینه که وقتی هوا کاملآ تاریک میشه، توی یه تاکسی که صد و بیست تا رو پر کرده و باد سر شب از پنجره ها مییاد تو و جلوت هم همهاش اتوبانه، دستت رو بکنی توی کیفت و با چشمهای بسته به خودت SMS بزنی... - ... - آهان یادم رفت! تو پرسیدی که وقتی همهشون عادت بشن، چی میشه؟ - آره! - خب، این اوج بدبختیه... یا غرق میشی و تو افکار و نظرات دیگران خودت رو گم میکنی، یا به یه یأس شدید میرسی... اما خب، چیزی که تو زندگی آدمها عرف هست و بیشتر از همه وجود دارد، یه دورهی متناوب لذت، عادت، لذت، عادته... - درست مثل یکی از دوستای دوستام که می گفت: چای بعد از سیگار، سیگار بعد از چای! - آره! و تو الگوریتمهای کامپیوتری هم وقتی یه رشته باینری رو فشرده میکنن، رشتههه تبدیل میشه به یه سری یک، بعدش یه سری صفر، بعدش یه سری یک، بعدش یه سری صفر... - هاهاها! بازم تو ربطش بده به کامپیوتر... - ...! ... - ... - امیدوارم هیچوقت دلتنگی برات عادت نشه... - من هم... |
12:21 PM |
می فهمی؟! | |
|
یه بانک هر چهقدر هم پولهاش کم باشه و پاره پوره،
بازم به بانکه... یه اقیانوس هرچهقدر هم آبش کم عمق باشه و شور ، بازم یه اقیانوسه... یه مامانبزرگ هر چه قدر هم بی ادب باشه و پیر، بازم یه مامانبزرگه... یه بلاگر هر چهقدرهم خسته باشه و بیحال، بازم یه بلاگره... اما من خیلی خستهام... خیلی... و فلمین هم... |
9:14 PM |
و من ماندم و | |
|
گفتم: باشد؟
لبخندی زد و رفت . . . |
3:36 PM |
نوشیدنی خنک | |
|
اکثر قربانیان این حادثه را
زنان و کودکان غیرنظامی تشکیل می دادند. |
3:30 PM |
مرزهایی که... | |
|
قرن ما شاعر اگر داشت که
کبوتر با کبوتر، باز با باز نبود شعار پرواز |
3:58 AM |
عدالت | |
|
یکی سهم من، یکی سهم تو...
یکی سهم من، یکی سهم تو... ... پس خدا کی سهم ما را می دهد؟! □ □ □ یکی سهم من، یکی سهم خدا... یکی سهم من، یکی سهم خدا... ... چرا تموم شد؟! □ □ □ یکی سهم تو، یکی سهم خدا... یکی سهم تو، یکی سهم خدا... ... آخریشم مال تو... |
4:22 AM |
یک من، یک زندگی | |
|
سر اومد زمستون، شکفته بهارون
گل سرخ خورشید باز اومد و شب شد گریزون... کوهها لالهزارن، لالهها بیدارن رو کوهها دارن گل گل گل، آفتابُ می کارن... □ □ □ زمستون، بهار، تابستون، پاییز، زمستون... زمستون، بهار، زمستون، تابستون، زمستون، پاییز، زمستون، زمستون... زمستون، بهار، زمستون... زمستون، زمستون... □ □ □ ظهر تابستون، سرمای زمستون... تو، من، تو... من، من، تو... من، من، من... باشد، این یکی هم سهم تو... □ □ □ صبر کنید، دارد یادم می آید؛ یکی به من گفته بود امروز باید بمیرم، و من محکومم که زیر تمام قول هایم بزنم... |
4:21 AM |
ambiguity | |
|
کدام احمقی گفته است:
برای باور بودن کسی باید باشه باید؟ پی نوشت: کدام احمقی می نشیند ببیند کی چی گفته است؟ پی پی نوشت: کدام احمقی می خواهد، بودن را باور کند؟! |
5:12 PM |
قدغن... | |
|
تو قدغن، من قدغن...
|
1:10 AM |
remembrance | |
|
دقیقآ یک سال پیش،
می توانستم، تا صبح نخوابیدم، می خواستم، تا صبح نخوابیدم ... امشب، می خوابم، نمی خواهم، می خوابم، نمی توانم ... آمین. |
2:00 AM |
The vision | |
|
طبق معمول، پرده بالا میرود. شاید چون پردهی پایین آمده چارهی دیگری ندارد. مرد جوانی بدون پیراهن با و با دستان بسته و چشمهای پوشیده شده روی زمین نشسته است. به چیزهای نامفهومی فکر میکند. زخمها و کبودیهایی روی بدنش دیده میشود. دو مرد با چوبهای میخداری وارد میشوند. فریاد میزنند و به سمت مرد جوان میآیند. به نزدیکی او که میرسند، یکشان با لگد صربه ای به پهلوی او وارد می کندو دیگری چوبش را بالا میبرد...
- «عزیزم این چرت و پرتها چیه نگاه میکنی؟» پردهای در کار نیست که بالا برود. نوجوان خستهای که صورتش شطرنجی شده است به سمت سنگر می رود. اسلحهی یکی از نیرویهای کشته شدهی دشمن را برداشته است. ایمان دارد که برای وطنش میجنگد. ایمانش هم شطرنجی شده است... - «خوابت می یاد، خوشگلم؟» اینجا آخر خط بود. این را در کتاب مقدس نوشته بودند. ما آخرین قربانیان این واقعهی تلخ بودیم. این را اما در کتاب مقدس ننوشته بودند. شاید چون فکر کرده بودهاند که اگر بنویسند، ما جا میزنیم. شاید چون درست فکر کرده بودند. حتی جاسوسان دشمن هم می دانستند که اینجا آخر خط است. بدشانسی ما این بود که چند روز بعد از مراسم تیرباران ما، پیمان صلح برقرار شد. بدشانسی اعظم ما اما، این بود که هنگام تصویربرداری از مراسم، برقها رفت. و نام ما، بدون هیچ فیلم مستندی، به میهن بازگشت. - « شب بهخیر عزیزدلم» |
11:23 PM |
غفلت | |
|
و آنگاه پروردگار بر بندهاش فرمود:
« بدان و آگاه باش که من حتی یک شب را هم از تو نخواهم دزدید پس هماره بنویس به نام خداوندی که تو را آفرید... » و شهرزاد در جواب فرمانشان گفته بود: « هزار و یک شب... حتی یک شب را هم از شما نخواهم دیدید... مرگ باد مرا اگر خواب بر چشمانم بیاید... » و سی مرغ تنها مرغانی بودند که با خود عهد کردند: « حتی یک شب را هم از خودمان نخواهیم دزید. حتی یک قطره...» و من، ساده، نرسیده، سبز، تاریک، بایسته، پیوسته، نجوا کردم: « حتی یک شب را هم ...» و خوابم برد... |
9:59 PM |
نور | |
|
وقتی روبنسون خیلی جوان بود، خجالتی بود و میخواست در تاریکی عمل کند. اما چشمهایش را در تاریکی کاملآ باز نگه میداشت تا در پرتو نورهای ضعیفی که از پردههای کشیده شده به درون رسوخ میکرد، بتواند تا حدودی ببیند... بعدها نه فقط به نور عادت کرد، بلکه طالب آن بود. وقتی میدید که همراهش چشمهایش را می بندد، او را وا میداشت تا آنها را باز کند. بعدآ یک روز با تعجب دریافت که در روشنایی عمل میکند البته با چشمانی بسته. او در ضمن یادآوری عمل می کرد...
تاریکی با چشمهای باز... روشنایی با چشمهای باز... روشنایی با چشمهای بسته... صفحهی زندگی. «میلان کوندرا، کتاب جاودانگی» پی نوشت: این متن انتخاب ناتاشا است. من که چیزی ازش نفهمیدم! |
11:02 AM |
Graffito | |
|
I want to be what I was when I wanted to be what I am now. |
10:49 AM |
رویای مضحک و من | |
|
دلم می خواست
زبانم آن قدر دراز می بود، که می توانستم همه موج هایت را لیس بزنم، دریا... دریا... دریا... |
11:05 PM |
حجم | |
|
و به حجمی خاموش، ساده، سرد
- که لبخند می زدم - خاموش، ساده، سرد لبخند زد... گریه کرد، لبخند زدم... بد و بیراه گفت، لبخند زدم... فرباد زد، لبخند زدم... ساکت شد، لبخند زدم... و همچنان به من - حجمی خاموش، ساده، سرد - لبخند می زد، و من گریه کردم... |
7:29 PM |
کویر | |
|
چند وقت پیش جایی خواندم:
«اگر حرفی برای گفتن ندارید، چیزی هم ننویسید» -- آیدین چند وقتی هست، حرفی برای گفتن نداریم... نه من، نه آیدین، نه پدولا... زندگی روزمره بدجوری همهمان را گریبانگیر کرده است. هم من، هم آیدین، هم پدولا... -- فلمین من حرفی برای گفتن دارم... اما نه آیدین برایم می نویسدش، نه فلمین... خودم هم که نه دستی برای نوشتن دارم، نه قلمی... -- پدولا |
4:06 PM |
aura | |
|
Song: Aura
Band: .hack//SIGN Length: 3:04 Size: 468KB if you are near to the dark
اگر به تاریکی نزدیک هستی
I will tell you 'bout the sun you are here, no escape from my visions of the world you will cry all alone but it does not mean a thing to me برایت از خورشید می گویم تو اینجایی، هیچ گریزی نیست از خیالاتم در دنیا تو خواهی گریست، تنهای تنها اما این هیچ معنایی برای من ندارد knowing the song I will sing
نغمه را می دانم، خواهم خواند
till the darkness comes to sleep come to me, I will tell 'bout the secret of the sun it's in you, not in me but it does not mean a thing to you تا هنگامی که تاریکی به خواب برود نزدیکتر بیا، تا برایت بگویم راز خورشید را که در توست، نه در من اما این هیچ معنایی برای تو ندارد the sun is in your eyes
خورشید در چشمان توست
the sun is in your ears I hope you see the sun someday in the darkness خورشید در گوشهای توست آرزو می کنم خورشید را ببینی روزی در تاریکی the sun is in your eyes
خورشید در چشمان توست
the sun is in your ears but you can't see the sun ever in the darkness it does not much matter to me... خورشید در گوشهای توست ولی تو نمی توانی خورشید را ببینی حتی در تاریکی این هیچ معنایی برای من ندارد ادامه... |
8:00 PM |
استغاثه | |
|
شنیده ام، که حتی دلقک های پیر دربار هم قبل از خواب دعا می کرده اند.
دیده ام، که حتی کودکان بی سرپناه هم قبل از خواب دعا می کنند. دعا کرده ام، که امشب باران بیاید تا کودک معصوم و شیطان همسایه دوباره قبل از خواب به اندازه کافی صدای شرشر باران را بشنود. The beside photo is copyrighted to lindapuiatti.com, A talented and smart painter, whom I do appreciate her mails.
|
3:55 PM |
Pocketbook | |
|
Song: Pocketboook
Singer: Cecilia Egan Band: Still frogs... despite kisses Length: 2:49 Size: 430KB They strolled out one evening,
In search of a pocketbook, It contents folded in two, One found it, the pages were few, And the cover was dampened by dew. در یک بعدازظهر آنها مشغول گردش بودند، در جستجوی یک کتابچه جیبی، که از وسط دو تکه شده بود. یک بخش آن را پیدا کردند، صفحاتش کم بود، و جلدش توسط شبنم مرطوب شده بود... The one who first saw it,
Claimed it his property, In it he found some advice, He departed in disguise, The power's the thing that can buy. کسی که اول آن را دید، ادعا کرد که کتاب مال خودش است، در آن اندرزهایی یافت، و با لباس مبدل راهی شد. قدرت چیزی است که می تواند بخرد... They've run through the years,
In search of a butterfly, The one that refuses to die, "Live it easy", the pages advised, But he liked to think they were lies. سال های زیادی است که آن ها دویده اند، در جستجوی یک پروانه، پروانه ای که از مرگ سر باز می زند. "آسان زندگی کن" صفحات نصیحت کردند. اما او دوست داشت که فکر کند آن ها دروغ هستند. The darkness would warn before dawn,
تاریکی می خواست قبل از طلوع هشدار بدهد،
That black-inked big book of the world is a fraud. که کتاب سیاه - قلم بزرگ جهان یک نیرنگ است. He returned to the town,
به شهر بازگشت،
Near where the book was found, Close to the sea in its pride, It pounded the rocks with its tide, He wondered if the words were not lies. نزدیک جایی که کتاب را یافته بود، کنار دریایی که مغرورانه، با موج هایش به صخره ها می کوبید. او تعجب کرد که واژه ها دروغ نیستند. Don't forget to send flowers,
فراموش مکن که گلی بفرستی،
You're a loser, I'll remember, I'm your wife, Take it easy defend you life, And remember that I am your wife. تو یک بازنده ای، به خاطر خواهم داشت، من همسر تو هستم، بی خیالش باش، از زندگیت مواظب کن، و به یاد داشته باش که من همسرت هستم. I strolled out one evening,
در یک بعدازظهر مشغول گردش بودم،
In search of a pocketbook, Its contents folded in two, It was empty then I know, ... That the lies were all true. در جستجوی یک کتابچه جیبی، که از وسط دو تکه شده بود. خالی بود پس فهمیدم، ... تمامی دروغ ها راست بوده اند. ادامه... |
3:50 PM |
بیارام بانو | |
|
بیارام بانو، بیارام، بیارام بر تخت بزرگ برنجیم
بیارام بانو، بیارام، بیارام بر تخت بزرگ برنجیم هر آن رنگی که در رویای خود داری نشان خواهمت داد و فروغش را خود به چشم خواهی دید بیارام بانو، بیارام، بیارام بر تخت بزرگ برنجیم بمان بانو، بمان، بمان چندی در کنار مردت تا سپیده سر رسد، بگذار ببینم که لبخند بر لبانش مینشانی گرچه جامهای چرکین به تن دارد، ولی پاک است دستانش و تو بهترینِ همه چیزهایی هستی که تاکنون دیده چشمانش بمان بانو، بمان، بمان چندی در کنار مردت چرا به انتظار بنشینی بیش از این جهان را که شروعی نهد میتوان سپیدتر دید آنچه سیاه مینماید چرا به انتظار بنشینی بیش از این مردی را که دوستش میداری هنگامیکه ایستاده در برابرت بیارام بانو، بیارام، بیارام بر تخت بزرگ برنجیم بمان بانو، بمان، بمان مادامی که شب در پیشست دوست دارم که چهرهات را در پرتو سپیده ببینم دوست دارم که بر تو دست یابم شباهنگام بمان بانو، بمان، بمان مادامی که شب در پیشست باب دیلن ترجمه: حامد حاتمی از «قاصدک آنلاین»، نشریه دانشجویان ایرانی دانشگاههای تورنتو |
3:40 PM |
اتاق من | |
|
اتاق من
این روزها خیلی غریب است... شاید چون زیادی به هم ریخته است ... شاید چون زیادی به هم ریخته ام ... |
8:10 PM |
توهم | |
|
موقرانه
- یک قهرمان را می گویم - خواهد ایستاد نگاهی به اطرافیان خواهد کرد - یک قهرمان را می گویم - خواهد خندید هر چه باشد، روزی حتی او هم گریه خواهد کرد - یک قهرمان را می گویم - و آن وقت خواهد بود که بهتر است دیگر او را قهرمان صدا نکنیم - همان قهرمان را می گویم - |
11:47 PM |
چشم بسته | |
|
و به اولین غروب که رسیدی
برگرد... تا هم باد به صورتت بخورد، هم تمام مسیری را که آمده ای ببینی و هم برای لحظه ای هم که شده فکر کنی که اگر مقصد را نبینی چه خواهد شد ... باد خواهد آمد خواهی فهمید که مسیر درازی را پیموده ای ... امیدوارم ادامه بدهی... |
11:42 PM |
فریب | |
|
احتمالآ همه مردم را برخی مواقع می توان فریب داد...
و احتمالآ برخی از مردم را برای همه ی عمر... ... اما مسلمآ نمی توان همه ی مردم را برای همه ی عمر فریب داد. |
7:29 PM |
سنجاقک ها | |
|
سنجاقك گفت : « درسته... ما زبون اونا رو نمي فهميم...»
و ادامه داد : « همون طوري كه اونا هم زبون ما رو نمي فهمن...» سنجاقك پرواز كرد ... سنجاقك هم به دنبالش پرواز كرد ... ... سنجاقك گفت : « اونا هم عاشق ميشن؟» سنجاقك جواب داد :« فكر مي كنم ... » ... « اونا چي دارن به هم مي گن؟ » « نمي دونم... من كه زبون سنجاقكا رو بلد نيستم عزيزم » « خيلي خوشگلن مگه نه؟ » «احتمالآ » ... سنجاقك پرسيد: «چرا آدما عاشق ميشن؟» «احتمالآ به همون دليلي كه سنجاقكا عاشق ميشن... » «خب، چرا بعد از اينكه عاشق شدن از هم جدا ميشن؟ » «شايد چون سنجاقك نيستن ... » «اگه تو يه آدم بودي، هيچوقت از من جدا ميشدي؟» «من هيچوقت نميخوام آدم باشم...» ... «به نظرت سنجاقكا هم عاشق ميشن؟ » « فكر نميكنم...» «تو اگه يه سنجاقك بودي عاشق من ميشدي؟» « اگه پيدات مي كردم، حتمآ! » ... «چرا آدما از هم جدا ميشن؟» «خوب شايد چون از هم خسته ميشن... شايد چون فكر مي كنن ممكنه آدم بهتري هم باشه...» «و اگه آدم بهتري باشه...؟» «خوب احتمالآ ميرن عاشق اون ميشن.» «تو دوست داشتي آدم مي بودي؟» «نه مسلمآ... آدما بيشتر از سنجاقكا زندگي ميكنن اما نه لزومآ بهتر» «منم دوست ندارم آدم باشم...» ... «هيچ وقت فكر كردي زندگي سنجاقكا چهقدر با مزهس؟» «نه عزيزم، من كاري به كار سنجاقكا ندارم!» «يعني چي؟» «... يعني اين كه زندگي آدما و سنجاقكا از هم جداس » ... «نگاه کن، آدما ميتونن همديگرو بغل كنن، يا حتي ببوسن، اما سنجاقكا بايد فقط پرواز كنن...» «شايد به خاطر همينه كه آدما از هم جدا ميشن... اما سنجاقكا با پرواز كردنشون به هم مي فهمونن كه همديگرو دوست دارن» «اما اين حس براي آدما سريعتر منتقل ميشه...» «فكر مي كنم، به همين خاطره كه زودتر هم فراموش ميشه» «بيا هيچ وقت سعي نكنيم آدم باشيم... من دوست دارم هميشه پيشت باشم حتي اگه تو كاري بهجز پرواز كردن بلد نباشي... حتي اگه هيچوقت نتونم بغلت كنم يا ببوسمت ...» «...» «دلم براي آدما مي سوزه...» ... «چه قد اون دو تا قشنگ پرواز مي كنن. مگه نه؟» «...مممم... دلم براي سنجاقكا مي سوزه... هيچ وقت نمي تونن دستشون رو بندازن دور گردن كسي كه دوستش دارن و بغل مردابي كه دوستش دارن بشينن و از عشقشون لذت ببرن..» «طفلكيا خيلي قشنگ پرواز مي كنن... اگه آدم بودن آدماي جالبي ميشدن...» ... «منم هيچ وقت نميخوام آدم باشم... با اينكه ممكنه تا آخر عمرم نتونم حتي يه بار هم دستم و بندازم دور گردنت و لب مرداب بشينيم و سرم رو بذارم رو پات... اما باز ترجيح ميدم هيچ وقت ازت جدا نشم...» «... آدما هم از عشقشون لذت مي برن؟» «مسلمآ آره» «حتي بيشتر از سنجاقكا؟» «فكر نميكنم... شايد چون اونا هيچ وقت سنجاقك نبودن... همون جوري كه ما تا حالا آدم نبوديم...» «اگه يه بار يه سنجاقك بهتر بياد تو ايم مرداب، باز تو عاشق من باقي ميموني؟» «مسلمآ آره... من يه سنجاقكم كه دوست دارم براي يه هم كه شده عاشق يه سنجاقك ديگه باشم و بعر از اون فقط براي اون پرواز كنم نه براي كس ديگهاي... دوست دارم هميشه براي سنجاقكي كه دوستش دارم پرواز كنم تا بهش نشون برم كه دوستش دارم و از بودنش لذت ميبرم» «تو سنجاقك خوبي هستي... دوست دارم.» ... «فكر كن اگه خدا ما رو سنجاقك مي كرد چه جوري ميشد؟» «خوب اونجوري بايد تخم مي ذاشتيم تا بچه دار بشيم!» «بی مزه... من جدي پرسیدم...» «نميدونم... سؤالات ...ممم....! من هيچ وقت سعي نكردم سنجاقك باشم چون دوست ندارم از صبح تا شب يه گوشه بشينم يا هي اين ور اون ور بپرم... واقعآ كار خسته كنندهاييه!» ... سنجاقك پرواز مي كند... سنجاقك هم به دنبالش پرواز مي كند... سنجاقك مي گويد: «...» و سنجاقك روي هوا مي چرخد... احساس خوبي دارد... سنجاقك مي پرسد : «...؟» «...» «مرسي به خاطر همه چيز...تو سنجاقك مهربوني هستي...» «تو هم ...» و بار چرخي مي زند... «هيچ وقت فكر كردي ...» «من هيچ وقت به هيچ چيز فكر نكردم...» «چرا؟» «چون نمي خواستم شبيه آدما باشم... اونا همهش فكر مي كنن، آخرشم كاري رو ميكنن كه بدون فكر كردن هم ميشد انجام داد! اونا فكر مي كنن بعد از فكراشون به نتيجههاي بهتري ميرسن، اما هميشه بهتر، بهتر نيست...» «الآن نمي فهمم... بعدآ بهش فكر مي كنم...» «نه هيچ وقت بهش فكر نكن... هيچ وقت سعي نكن مثل آدما باشي» و در سكوت مدتي رو به روي هم در هوا معلق مي مانند... ... «عجب سنجاقكاي جالبي... ببين رو هوا وايسادن و به هم زل زدن...» «ميشه دست از اين سنجاقك بازيت ور داري؟ اخه مگه تو سنجاقك شناسي؟! » «ببين، جدي قشنگ نيستن؟» «واقعآ كمكم داره حالم از اين سنجاقكاي تو به هم مي خوره» .... «دوست دارم مال من باشي ... نه مال هيچ كس ديگه... دوست دارم هر دقت تونستم بيام پيشت پرواز كنم ... بعد كلي به پروازت گوش بدم ... خيلي قشنگ پرواز مي كني...» «تو هم خيلي قشنگ پرواز مي كني... بهتر از تموم سنجاقكايي كه تا حالا ديدم... تو بهترين سنجاقك اين بركه هستي... بهترين سنجاقك تمام دنيا...!» «اما تو كه تمام دنيا رو نديدي؟» «درسته ولي تمام دنياي خودمو كه ديدم... دنياي من از اين به بعد فقط تو هستي... و خوب مسلمآ بهترين هم هستي...» «و اگه سنجاقك ديگهاي بياد؟» «هيچ سنجاقك ديگهاي تو دنياي من نميياد...» «دوستت دارم تو سنجاقك مهربوني هستي... خيلي مهربون ... » «...» در سكوت مدتي پرواز كردند... «ببين چه قد قشنگ مي چرخن» «لعنتي... حتمآ بايد اينجوري بكشـــ...» (يك ضربه محكم با كتاب)«...ـمشون تا خيالت راحت بشه؟» «تو... تو.... تو خيلي بي اخساسي...» و از مرداب دور شد. «صبر كن... من منظوري نداشتم نمي خواستم بكشمش... ببين من مي خواستم فقط از اونجا دور بشن... باور كن....» ... سنجاقك روي هوا ثابت مانده بود و به بالهاي له شدهي سنجاقك كه از زير كتاب بيرون زده بود نگاه ميكرد. فكر كرد كه چرا قدرت آن را نداشته كه از او دفاع كند... چرا او آدم نبوده تا بتواند... حس كرد سبك شده است... حس كرد هيچ وقت زنده نبوده است... چون دوباره دنياي او خالي شده بود... باران شديدي شروع به باريدن گرفت... ولي او آنقدر آنجا ماند تا زير دانههاي تگرگ جان داد... پسر جوان برگشت... زير لب بد وبيراه مي گفت و سريعآ وسايل را جمع ميكرد... با برداشتن كتاب، چشمش به سنجاقكهاي مرده افتاد و با كفشش آن ها را له كرد و داخل درياچه انداخت... ادامه... آیدین 26 فروردين 82 عکس از وبلاگ جیمز |
1:44 PM |
یه داستان تکراری غم انگیز | |
|
یه روز طرفای عصر،
وقتی هوا دلش گرفته بود… وقتی آسمون بغض کرده بود… وقتی موج ها فقط نعره می کشیدن… پاچه های شلوارش رو زد بالا، برگشت و با لبخند، دستی برای تمام خشکی های خشک زمین تکون داد… و رفت… |
11:40 PM |
خودم، تو و خیلی کم هم برای پدولا | |
|
- یه کمی جلوتر، آهان بیا این ور...
- چی چی داری با خودت می گی، وروجک؟! - من؟! - نه، عمه ی من! - آهان! هیچ چی... دارم از پدولا عکس می گیرم... - عکس برا چی؟ اونم از پدولا! - می خوام بذارم تو هرم... - اوه! که چی بشه؟ - چیزی قرار نیست بشه... همین جوری می خوام بذارم تو هرم تا بقیه ببینن... خب مگه چشه؟ - چش نیست... اما خب من اصلآ دوست ندارم تو وبلاگم... - این وبلاگ تو نیست آیدین. این وبلاگ من و تو و پدولاس! - باشه، باشه... دوست ندارم تو وبلاگمون عکسی از خودمون باشه... - آخه... ... خب... ببین آخه... یه چیزی هست... عکس هات همه تقریبآ تکراری ان... یعنی تکراری تکراری که نه... اما همه شون تو یه سبک هستن... همه رو یا خودت می گیری یا از سی دی عکس هات بر می داری یا از اینترنت جور می کنی... و خب عکس هایی هم که خودت می گیری به جز دست و پا، چیز دیگه ای ازت توش نیست! - خب من این جوری دوس دارم... تو هم بهتره قبول کنی که وبلاگ ما بهتره این جوری باشه... - که چی بشه؟ - چی که چی بشه؟ - این که وبلاگ ما این جوری باشه... - قرار نیست چیز خاصی بشه... - تو خسته نشدی؟ - از چی؟ - از این وبلاگ یک نواخت... خب خسته کننده اس دیگه! - برا کی؟ - برای خودت... برای من و پدولا... برای تمام کسایی که این وبلاگ رو می خونن... - خب من برای کسایی که وبلاگم رو می خونن هیچ ارزشی قائل نیستم چون خودشون خواستن بیان بخونن و هر وقت هم خسته بشن یا حوصله شون سر بره می تونن بی خیال شن... - اوه آیدین! این چه حرفی که می زنی... اونا دوستای تو ان... - دوست هستن که هستن... چه ربطی داره... ببین فلم عزیز، من فقط برای خودم، تو و خیلی کم هم برای پدولا می نویسم... همین و بس... این که یه سری از دوستام بهم لینک دادن و طبق اون چیزی که پایین بلاگم نشون می ده روزی شونصد نفر رو به هرم می فرستن لطف خودشونه اما من از هیچ کس چیزی نخواستم... - آیدین فکر نمی کنی داری بی انصافی می کنی؟ - نه اصلآ... - اما... حتی پدولا هم میگه تو داری بی انصافی می کنی... - نه اصلآ... انصاف دقیقآ اینه که من می نویسم برای تو، خودم و خیلی کم هم برای پدولا... |
8:45 PM |
انصافآ | |
|
انصافآ
این اوج بی انصافی است که زیبایی های زندگی را به حساب مستی هایمان بگذاریم و مستانه بنویسیم به حساب زیبایی زندگی های پلیدمان... انصافآ این اوج زیبایی است که بی انصافی های زندگی را به حساب مستی های خدا بگذاریم و زیبا بنویسیم به حساب مستی های آفرینش پلیدش... انصافآ چه ما مست باشیم چه او زیبا، چه او مست باشد چه ما زیبا، بهتر است کمی بنویسیم و سعی کنیم مستی مان را طوری بنویسیم که همه آن ها را به حساب زیبایی های پلید زندگی مان بگذارند... |
8:42 PM |
چای مهمان من | |
|
تا بینهایت...
تا نوشیدن... تا آغاز شدن... تا آغاز دوباره آغاز شدن... چرا ما ساکتیم؟! چرا ما انقدر ساکتیم که کم کم دارد باورمان می شود که هرگز سخنی نگفته ایم... تا رفتن... تا بینهایت تقسیم بر دو... تا شماردن تمامی گوسفندهای قبل از خواب... تا طلوع دوباره ی آن گردوالوی زرد... چرا ما نشسته ایم؟! چرا ما انقدر مغموم نشسته ایم که کم کم دارد باورمان می شود که هرگز راه نرفته ایم؟ تا سرد شدن... تا دوباره گرم شدن... تا دوباره سرد شدن بعد از دوباره گرم شدن... تا بوی خیس علف های زرد بعد از باران... چرا لب های ما خشک است؟! بیایید کمی چای بخورید. مهمان من! |
10:27 PM |
تو ها | |
|
سلام
بعد از مدت ها، کامنت دونی رو باز کردم. نظرتون رو راجع به همه چی بگین (اگه زحمتی نیست): عکس هام، نوشته هام، طراحی و قالب بلاگم، امکانات بلاگم مثل عوض کردن تم و ...، سرعت بالا اومدن بلاگم، گذاشتن یا برداشتن کامنت دونی، گذاشتن یا برداشتن امکانات جانبی و ... ممنونم آیدین |
3:44 PM |
نویسنده | |
|
یک آدم فقیر: «نویسنده ها، آدم های پستی هستند»
نویسنده اول: «پست هستم، پس می نویسم» نویسنده دوم: «می نویسم پس پست هستم» یک آدم ثروتمند: «نویسنده ها، آدم های پستی هستند» نویسنده اول: «می نویسم پس پست هستم» نویسنده دوم: «پست هستم، پس می نویسم» |
9:52 PM |
آوازه خوان همیشه مهربان | |
|
پیش نوشت: تا هفت نشه، بازی نشه! در عرض پنج ساعت گذشته هفت بار آپدیت کردم. این هم رکوردی است برای خودش.
برای من بنواز ای مهربان دست هایت سبزت را اگر از من می گیری برای من بنواز ای مهربان برای من بنواز ای مهربان و بگو از شب که بوی شب می دهد، طعم خرمالو، رنگ تو و از دستهایت بگو که بوی تو می دهد، طعم سیب، رنگ شب و بلندتر بخوان ای مهربان برای هر که می نوازی بلندتر بنواز ای مهربان برای هر که می خوانی بلندتر بخوان ای مهربان که آن که تو را خواند تا برایش بنوازی من بودم که بوی باد می دادم، طعم خاک، رنگ ساز و آن که تو را نواخت تا برایش بخوانی من بودم که بوی ساز می دادم، طعم سایه، رنگ باد برای هر که می نوازی بلندتر بنواز ای مهربان برای هر که می خوانی بلندتر بخوان ای مهربان ای آوازه خوان همیشه مهربان |
3:38 AM |
رویای تسخیر یک دست | |
|
دستم را بالا گرفته ام
چشم هایم را می بندم حس می کنم دستت را گرفته ام حس می کنم انگشتانت کاملآ در محاصره انگشتانم هستند و برای حرکت نیاز به اجازه من داری و برای همین احساس قدرت می کنم حس می کنم مالک تمام دنیا شده ام، تسخیر یک دست همیشه برایم یک رویا بوده است! اما به سادگی لو می روم. من پنج انگشت دارم، و تو هم پنج انگشت... ولی بین انگشتانم جا برای چهار انگشت هست و نه بیشتر! پی نوشت: من همیشه آرزوی تسخیر فقط یک دست رو می دیدم. چون برای گرفتن دو دست لزومآ باید یا رودرروش وایسی یا پشتش اما با گرفتن یک دست می تونی سرت رو روی شونه اش بذاری... |
3:08 AM |
گیرنده: فلمین | |
|
چند وقتی است دلم برای فلمین تنگ شده است. نمی دانم کجا رفته ولی نمی توانم پیدایش کنم. شاید قایم شده است. شاید از اینکه راجع بهش توی وبلاگم چیزی نمی نویسم ناراحت شده است. شاید من خیلی احمق شده ام. شاید خیلی خودخواه.
اما این رو بدون فلمین عزیزم. در زندگی آدم چیزهایی هست که با همه چیزای دیگه زندگی متفاوته. و باعث می شه تحت تآثیر اون چیز ها آدم دیدش به زندگی برای مدت کوتاهی عوض شه. مثلآ وقتی یه وبلاگی می بینی که از همه نظر از مال تو بهتره، هم از نظر محتوی، هم از نظر طراحی، هم از نظر بازدیدکننده ها و ... اون احساس پوچی ای که بهت دست می ده باعث می شه تا یه مدت حس رقابت سالم پیدا کنی. و بعدش وقتی به این نتیجه می رسی که نمی تونی به اون وبلاگ برتر برسی، سعی می کنی خودت رو توجیه کنی. اما باید بدونی که تو برای خودت زندگی می کنی تا به خودت نشون بدی که هستی. تو هستی، وجود داری. نه به خاطر وبلاگت، بلکه به خاطر این که شجاعت نوشتن وبلاگ رو داری. به خاطر این که یکی هست که یه روزی یه جایی با خوندن وبلاگت یه حس خوبی پیدای کنه (تعریف خوب به سلیقه ی اون طرف بستگی داره). اون یه نفر می تونه حتی خودت باشه (باشی) وقتی چند سال بعد شروع به خوندن آرشیوت می کنی. فلمین مهربونم، همیشه این نقاشیت رو نگه می دارم. همیشه با دیدنش حس بودنت تو وجودم القا میشه. و می فهمم که من تشکیل شده ام از یک آیدین و کمی فلمین. مثل تو که تشکیل شده ای از کمی آیدین و یک فلمین. |
2:10 AM |
پا | |
|
دایره ای می کشد. بی آن که مدادش را بردارد دایره را ادامه می دهد، کمی پایین می آید. مداد را به سمت چپ هدایت می کند و بعد یک نیمه بیضی. دوباره به دایره می رسد. چه قدر شبیه کفش شده است. آن را رنگ می کند. بی آن که مدادش را بردارد تصمیم می گیرد جورابی برای کفش بکشد. دایره را به سمت بالا ادامه می دهد، یک مستطیل که یک ضلعش کمی خم شده است. تصمیم می گیرد برای جوراب پا بکشد. جوراب را ادامه می دهد و یک پای کوچک می کشد. برای پا یک شلوارک کوتاه می کشد. شلوارک بلوز می خواهد. برای بلوز آستین می کشد، دو آستین کوتاه. حالا برای آستین ها دست می کشد. بلد نیست دست بکشد. پس برای شلوار دو جیب می گذارد و دست ها را به جیب ها وصل می کند. برای بلوز یقه می کشد و برای یقه یک گردن. گردن باید به یک صورت وصل باشد، بلد نیست صورت بکشد. یک کلاه بزرگ می کشد و یک عالمه مو ...
حالا یک آدم یک پا کشیده است. برای آدم پای دیگری می کشد. برای پا جوراب و برای جوراب یک کفش. یک دایره ی بزرگ دور کفش می کشد. دایره را امتداد می دهد. کمی پایین بعد چپ می رود و یک نیمه بیضی می کشد. یک کفش کشیده است. برای کفش جوراب می کشد. برای جوراب یک پا حالا یک آدم کشیده است برای آدم پای دیگری می کشد دور آدم یک دایره می کشد و دایره را ادامه می دهد و حالا... ناتاشا پی نوشت: ناتاشای عزیز، ببخشید که عکسی که برای این پست نوشته بودی رو از این بغل برداشتم و گذاشتم اینجا. |
1:50 AM |
واگویه های شنیده شده در خط مقدم | |
|
بیایید کمی دور هم باشیم.
مالیدن چشم ها با من. کسی خوراکی گرم سراغ دارد؟ دارد زمستان می شود. این پنجمین باری است که وصیت نامه ام را تمدید می کنم. هی رفیق، پوتین های کهنه ات تقدس لازم برای سوگند خوردن را دارد؟ بچه که بودم، آرزو می کردم هنگام تدفین دسته جمعی هر دو گوشم در یک تابوت قرار بگیرد. دشمن هنوز زنده است! به قتل عام ادامه بدهید. ما ایمانمان را هرگز از دست نخواهیم داد. حتی اگر ایمانمان را از دست بدهیم. شاید فن آوری ما با فن آوری دشمن برابر باشد اما من دلم برای دریا تنگ است. کشتن فرمانده آسان تر است، من به خودم رای می دهم. |
1:28 AM |
از این بالا | |
|
اگر می دانستم
شهر از این بالا بالاها این قدر زیبا به نظر می رسد، زودتر شلنگ ترمز آسانسور را پاره می کردم... |
12:40 AM |
زمان نامنفی | |
|
یک سنجاقک خوشگل و دوست داشتنی که 2 ثانیه است پرواز کرده است.
درست مثل یک آدم نفس نفس زن که 3 دقیقه دیر رسیده است. عکس های سنجاقکم را – یا بهتر بگویم سنجاقکی که دوستش دارم را – وقتی هنوز پرواز نکرده بود، لینکشان را در پست قبلی گذاشته ام. آدم نفس نفس زن اما وقتی فهمید دیر رسیده است، ... کسی می داند آن آدم نفس نفس زن وقتی فهمید دیر رسیده است، چه کرد؟! |
12:03 AM |
سنجاقک | |
|
این دست من است! نترسید. بقیه عکس های من و سنجاقکم را هم اینجا گذاشته ام.
|
10:12 PM |
مترسک مصنوعی | |
|
مترسک مصنوعی،
حتی برای مزارع خشک هم نقش یک مترسک واقعی را بازی می کند. مترسک مصنوعی، از وقتی مزرعه خشک شده، کمتر به نقشش دل می بندد. مترسک مصنوعی، تنها کسی است که وقتی مزرعه به انجمن حمایت از حیوانات اهلی فروخته شد، حس وظیفه شناسی اش زیر سوال نرفت. مترسک مصنوعی، ممکن است روزی با فرشته ی مهربان ملاقات داشته باشد، اما خودش هم می داند که حداکثر یک مترسک واقعی می شود. مترسک مصنوعی، فقط بلد است خیلی ساکت و آرام لبخند بزند موهایش را از روی چشمهایش کنار بزند و به بازدیدکنندگان محترم بگوید : «مواظب باشید» |
1:42 PM |
مشام این سیب سبز | |
|
حوصله کنید!
می خواهم فقط مضمون گریه های شما را ادمه دهم، با من می آیید!؟ ما به خودمان مربوطیم، پشت سرمان حرف است، هوای بد است، حدیث است ما از پی رد پای باد نرفته ایم، نمی رویم. ما دوست داریم، می رویم کنج یک جای دور، رویاهامان را یواشکی برای هم شبیه ترانه می خوانیم. ما به خودمان مربوطیم. ما زیر باران نشسته ایم طوری که شما فکر می کنید ما داریم رو به دریا گریه می کنیم. سید علی صالحی |
7:11 PM |
روشنی، من، گل، آب | |
|
ابری نیست،
بادی نیست، می نشینم لب حوض گردش ماهی ها، روشنی، من، گل، آب، پاکی خوشه ی زیست. مادرم ریحان می چیند. نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی ابر، اطلسی هایی تر. رستگاری نزدیک: لای گل های حیاط. نور در کاسه ی مس، چه نوازش ها می ریزد! نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین می آرد. پشت لبخندی پنهان هر چیز روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهره ی من پیداست. چیزهایی هست، که نمی دانم. می دانم، سبزه ای را بکنم خواهد مرد. می روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم. راه می بینم در ظلمت، من پر از فانوسم. من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت. پرم از راه، از پل، از رود، از موج. پرم از سایه ی برگی در آب: چه درونم تنهاست. سهراب |
7:10 PM |
سنگ شده | |
|
« چشمهایش...
لعنتی!... حتی آن ها هم سنگ شده اند... لا اقل موقعی که می خواستم سنگت کنم کمتر لبخند می زدی... مگر شکنجه ی من این قدر لذت بخش است برایت؟ اوه خدای من! » خدای من سردش شده بود... آتش روشن کردیم (من و فلمین) برایش... سیگارش را روشن کرد و برایمان از خاطراتش گفت که با قدیسه ای شبانه به جنگل گریخت و پدر آن قدیسه تمام شب به راز و نیاز با خدا پرداخته بود. - فلمین: شما صداش رو می شنیدین؟ - خدا(دود سیگارش را به بالا می داد): ها ها ها! معلومه که آره... طفل معصوم آرزو می کرد خدا دخترش رو به راه راست هدایت کنه. - فلمین: احساس گناه نمی کردین؟ - خدا: گناه؟! - آیدین: خب... فکر می کنم شما معنی گناه رو نمی دونین. یعنی فقط این رو برای بقیه بلدین تفسیر کنین و برای خودت عینیت نداره. درسته؟! - خدا (سعی می کرد از فیلتر سیگارش هم دود بگیره): درسته جوون... ببینم، تو دوس داشتی اون موقع جای من بودی؟ - آیدین: من... خب حس خوبیه این که خدا باشی و کنترل همه چیز رو داشته باشی... اما هیچ چیز برات غافلگیرکننده نیست... فکر نمی کنم خیلی کیف بده! تو چدوس داشتی فلم؟ - فلمین: هرگز! - آیدین: خب بعدش چی شد؟ جریاتون با اون قدیسه رو می گم... به کجا رسید؟ - خدا (از اینکه سیگارش تموم شده بود خیلی پریشون بود): تو سیگار نداری؟ - فلمین (قبل از این که بگذارد من حرف بزنم): نه! - آیدین: نه، اما می تونم براتون تهیه کنم. - خدا: بی خیال. خب می خواستی چی بشه؟ صرفآ ارضای حس کنجکاویم بود... اما چون زیادی قر می زد سنگش کردم! - فلمین: اوه این بی انصافیه... - خدا: انصاف؟! - آیدین: و سنگش چی شد؟ - خدا: بی کار که می شم نگاش می کنم و گریه می کنم... - فلمین: گریه؟! - خدا: متاسفانه... - آیدین: فکر نمی کردم خداها هم گریه کنن! - خدا: خداها نه، خدا... درسته من چشم ندارم اما دل که دارم... - آیدین: ... - فلمین: ... - خدا: ... |
5:50 PM |
گرگ خر | |
|
گرگ ها هم وقتی خیلی تنها می شوند مثل خر ها آواز می خوانند.
حتی ماه هم وقتی تنها می شود به آواز گرگ خر گوش می دهد. حتی آسمان هم وقتی تنها می شود به زمزمه های ماه گوش می دهد. حتی خدا هم وقتی تنها می شود به وزوزهای دلتنگی آسمان گوش می دهد. و گرگ خر سرودهای دوران بچگی خدا را بلند تر می خواند. |
2:30 PM |