† †
. Email: he [at] horm
. RSS: atom
. Powered By: Blogger
سنجاقک ها



سنجاقك گفت : « درسته... ما زبون اونا رو نمي فهميم...»
و ادامه داد : « همون طوري كه اونا هم زبون ما رو نمي فهمن...»
سنجاقك پرواز كرد ... سنجاقك هم به دنبالش پرواز كرد ...
...

سنجاقك گفت : « اونا هم عاشق مي‌شن؟»
سنجاقك جواب داد :« فكر مي كنم ... »
...

« اونا چي دارن به هم مي گن؟ »
« نمي دونم... من كه زبون سنجاقكا رو بلد نيستم عزيزم »
« خيلي خوشگلن مگه نه؟ »
«احتمالآ »
...

سنجاقك پرسيد: «چرا آدما عاشق مي‌شن؟»
«احتمالآ به همون دليلي كه سنجاقكا عاشق مي‌شن... »
«خب، چرا بعد از اين‌كه عاشق شدن از هم جدا مي‌شن؟ »
«شايد چون سنجاقك نيستن ... »
«اگه تو يه آدم بودي، هيچوقت از من جدا مي‌شدي؟»
«من هيچ‌وقت نمي‌خوام آدم باشم...»
...


«به نظرت سنجاقكا هم عاشق مي‌شن؟ »
« فكر نمي‌كنم...»
«تو اگه يه سنجاقك بودي عاشق من مي‌شدي؟»
« اگه پيدات مي كردم، حتمآ! »
...

«چرا آدما از هم جدا مي‌شن؟»
«خوب شايد چون از هم خسته مي‌شن... شايد چون فكر مي كنن ممكنه آدم بهتري هم باشه...»
«و اگه آدم بهتري باشه...؟»
«خوب احتمالآ مي‌رن عاشق اون مي‌شن.»
«تو دوست داشتي آدم مي بودي؟»
«نه مسلمآ... آدما بيشتر از سنجاقكا زندگي مي‌كنن اما نه لزومآ بهتر»
«منم دوست ندارم آدم باشم...»
...

«هيچ وقت فكر كردي زندگي سنجاقكا چه‌قدر با مزه‌س؟»
«نه عزيزم، من كاري به كار سنجاقكا ندارم!»
«يعني چي؟»
«... يعني اين كه زندگي آدما و سنجاقكا از هم جداس »
...

«نگاه کن، آدما مي‌تونن همديگرو بغل كنن، يا حتي ببوسن، اما سنجاقكا بايد فقط پرواز كنن...»
«شايد به خاطر همينه كه آدما از هم جدا مي‌شن... اما سنجاقكا با پرواز كردنشون به هم مي فهمونن كه همديگرو دوست دارن»
«اما اين حس براي آدما سريعتر منتقل مي‌شه...»
«فكر مي كنم، به همين خاطره كه زودتر هم فراموش مي‌شه»
«بيا هيچ وقت سعي نكنيم آدم باشيم... من دوست دارم هميشه پيشت باشم حتي اگه تو كاري به‌جز پرواز كردن بلد نباشي... حتي اگه هيچوقت نتونم بغلت كنم يا ببوسمت ...»
«...»
«دلم براي آدما مي سوزه...»
...

«چه قد اون دو تا قشنگ پرواز مي كنن. مگه نه؟»
«...مممم... دلم براي سنجاقكا مي سوزه... هيچ وقت نمي تونن دستشون رو بندازن دور گردن كسي كه دوستش دارن و بغل مردابي كه دوستش دارن بشينن و از عشقشون لذت ببرن..»
«طفلكيا خيلي قشنگ پرواز مي كنن... اگه آدم بودن آدماي جالبي مي‌شدن...»
...

«منم هيچ وقت نمي‌خوام آدم باشم... با اينكه ممكنه تا آخر عمرم نتونم حتي يه بار هم دستم و بندازم دور گردنت و لب مرداب بشينيم و سرم رو بذارم رو پات... اما باز ترجيح مي‌دم هيچ وقت ازت جدا نشم...»
«... آدما هم از عشقشون لذت مي برن؟»
«مسلمآ آره»
«حتي بيشتر از سنجاقكا؟»
«فكر نمي‌كنم... شايد چون اونا هيچ وقت سنجاقك نبودن... همون جوري كه ما تا حالا آدم نبوديم...»
«اگه يه بار يه سنجاقك بهتر بياد تو ايم مرداب، باز تو عاشق من باقي مي‌موني؟»
«مسلمآ آره... من يه سنجاقكم كه دوست دارم براي يه هم كه شده عاشق يه سنجاقك ديگه باشم و بعر از اون فقط براي اون پرواز كنم نه براي كس ديگه‌اي... دوست دارم هميشه براي سنجاقكي كه دوستش دارم پرواز كنم تا بهش نشون برم كه دوستش دارم و از بودنش لذت مي‌برم»
«تو سنجاقك خوبي هستي... دوست دارم.»
...

«فكر كن اگه خدا ما رو سنجاقك مي كرد چه جوري مي‌شد؟»
«خوب اونجوري بايد تخم مي ذاشتيم تا بچه دار بشيم!»
«بی مزه... من جدي پرسیدم...»
«نمي‌دونم... سؤالات ...ممم....! من هيچ وقت سعي نكردم سنجاقك باشم چون دوست ندارم از صبح تا شب يه گوشه بشينم يا هي اين ور اون ور بپرم... واقعآ كار خسته كننده‌اييه!»
...

سنجاقك پرواز مي كند... سنجاقك هم به دنبالش پرواز مي كند...
سنجاقك مي گويد: «...» و سنجاقك روي هوا مي چرخد... احساس خوبي دارد...
سنجاقك مي پرسد : «...؟»
«...»
«مرسي به خاطر همه چيز...تو سنجاقك مهربوني هستي...»
«تو هم ...»
و بار چرخي مي زند...
«هيچ وقت فكر كردي ...»
«من هيچ وقت به هيچ چيز فكر نكردم...»
«چرا؟»
«چون نمي خواستم شبيه آدما باشم... اونا همه‌ش فكر مي كنن، آخرشم كاري رو مي‌كنن كه بدون فكر كردن هم مي‌شد انجام داد! اونا فكر مي كنن بعد از فكراشون به نتيجه‌هاي بهتري مي‌رسن، اما هميشه بهتر، بهتر نيست...»
«الآن نمي فهمم... بعدآ بهش فكر مي كنم...»
«نه هيچ وقت بهش فكر نكن... هيچ وقت سعي نكن مثل آدما باشي»
و در سكوت مدتي رو به روي هم در هوا معلق مي مانند...
...

«عجب سنجاقكاي جالبي... ببين رو هوا وايسادن و به هم زل زدن...»
«ميشه دست از اين سنجاقك بازيت ور داري؟ اخه مگه تو سنجاقك شناسي؟! »
«ببين، جدي قشنگ نيستن؟»
«واقعآ كم‌كم داره حالم از اين سنجاقكاي تو به هم مي خوره»
....

«دوست دارم مال من باشي ... نه مال هيچ كس ديگه... دوست دارم هر دقت تونستم بيام پيشت پرواز كنم ... بعد كلي به پروازت گوش بدم ... خيلي قشنگ پرواز مي كني...»
«تو هم خيلي قشنگ پرواز مي كني... بهتر از تموم سنجاقكايي كه تا حالا ديدم... تو بهترين سنجاقك اين بركه هستي... بهترين سنجاقك تمام دنيا...!»
«اما تو كه تمام دنيا رو نديدي؟»
«درسته ولي تمام دنياي خودمو كه ديدم... دنياي من از اين به بعد فقط تو هستي... و خوب مسلمآ بهترين هم هستي...»
«و اگه سنجاقك ديگه‌اي بياد؟»
«هيچ سنجاقك ديگه‌اي تو دنياي من نمي‌ياد...»
«دوستت دارم تو سنجاقك مهربوني هستي... خيلي مهربون ... »
«...»
در سكوت مدتي پرواز كردند...

«ببين چه قد قشنگ مي چرخن»
«لعنتي... حتمآ بايد اينجوري بكشـــ...» (يك ضربه محكم با كتاب)«...ـمشون تا خيالت راحت بشه؟»
«تو... تو.... تو خيلي بي اخساسي...»
و از مرداب دور شد.
«صبر كن... من منظوري نداشتم نمي خواستم بكشمش... ببين من مي خواستم فقط از اونجا دور بشن... باور كن....»
...
سنجاقك روي هوا ثابت مانده بود و به بالهاي له شده‌ي سنجاقك كه از زير كتاب بيرون زده بود نگاه مي‌كرد. فكر كرد كه چرا قدرت آن را نداشته كه از او دفاع كند... چرا او آدم نبوده تا بتواند...
حس كرد سبك شده است... حس كرد هيچ وقت زنده نبوده است... چون دوباره دنياي او خالي شده بود...
باران شديدي شروع به باريدن گرفت... ولي او آن‌قدر آنجا ماند تا زير دانه‌هاي تگرگ جان داد...
پسر جوان برگشت... زير لب بد وبيراه مي گفت و سريعآ وسايل را جمع مي‌كرد... با برداشتن كتاب، چشمش به سنجاقكهاي مرده افتاد و با كفشش آن ها را له كرد و داخل درياچه انداخت...

ادامه...

آیدین
26 فروردين 82

عکس از وبلاگ جیمز



Aidin, somehow, is a real legal guy, and nothing more, and nothing less.