یه داستان تکراری غم انگیز | |
|
یه روز طرفای عصر،
وقتی هوا دلش گرفته بود… وقتی آسمون بغض کرده بود… وقتی موج ها فقط نعره می کشیدن… پاچه های شلوارش رو زد بالا، برگشت و با لبخند، دستی برای تمام خشکی های خشک زمین تکون داد… و رفت… |
11:40 PM |