The vision | |
|
طبق معمول، پرده بالا میرود. شاید چون پردهی پایین آمده چارهی دیگری ندارد. مرد جوانی بدون پیراهن با و با دستان بسته و چشمهای پوشیده شده روی زمین نشسته است. به چیزهای نامفهومی فکر میکند. زخمها و کبودیهایی روی بدنش دیده میشود. دو مرد با چوبهای میخداری وارد میشوند. فریاد میزنند و به سمت مرد جوان میآیند. به نزدیکی او که میرسند، یکشان با لگد صربه ای به پهلوی او وارد می کندو دیگری چوبش را بالا میبرد...
- «عزیزم این چرت و پرتها چیه نگاه میکنی؟» پردهای در کار نیست که بالا برود. نوجوان خستهای که صورتش شطرنجی شده است به سمت سنگر می رود. اسلحهی یکی از نیرویهای کشته شدهی دشمن را برداشته است. ایمان دارد که برای وطنش میجنگد. ایمانش هم شطرنجی شده است... - «خوابت می یاد، خوشگلم؟» اینجا آخر خط بود. این را در کتاب مقدس نوشته بودند. ما آخرین قربانیان این واقعهی تلخ بودیم. این را اما در کتاب مقدس ننوشته بودند. شاید چون فکر کرده بودهاند که اگر بنویسند، ما جا میزنیم. شاید چون درست فکر کرده بودند. حتی جاسوسان دشمن هم می دانستند که اینجا آخر خط است. بدشانسی ما این بود که چند روز بعد از مراسم تیرباران ما، پیمان صلح برقرار شد. بدشانسی اعظم ما اما، این بود که هنگام تصویربرداری از مراسم، برقها رفت. و نام ما، بدون هیچ فیلم مستندی، به میهن بازگشت. - « شب بهخیر عزیزدلم» |
11:23 PM |