نور | |
|
وقتی روبنسون خیلی جوان بود، خجالتی بود و میخواست در تاریکی عمل کند. اما چشمهایش را در تاریکی کاملآ باز نگه میداشت تا در پرتو نورهای ضعیفی که از پردههای کشیده شده به درون رسوخ میکرد، بتواند تا حدودی ببیند... بعدها نه فقط به نور عادت کرد، بلکه طالب آن بود. وقتی میدید که همراهش چشمهایش را می بندد، او را وا میداشت تا آنها را باز کند. بعدآ یک روز با تعجب دریافت که در روشنایی عمل میکند البته با چشمانی بسته. او در ضمن یادآوری عمل می کرد...
تاریکی با چشمهای باز... روشنایی با چشمهای باز... روشنایی با چشمهای بسته... صفحهی زندگی. «میلان کوندرا، کتاب جاودانگی» پی نوشت: این متن انتخاب ناتاشا است. من که چیزی ازش نفهمیدم! |
11:02 AM |