I am tired, I am tired, I am tired, I am tired, I am tired, I am tired... | |
|
داریم به پست ترین قسمت زندگی مقدسمان نزدیک می شویم
درست مثل تو وقتی که خال گوشتی روی گونه چپت را می خارانی □ □ □ همیشه در زندگی مسیرهایی هست به عرض یک نفر، یا من یا تو... یایی به بزرگی همه ی ما بودنمان... □ □ □ و آن وقت ماسه ها دهن باز می کنند تا پاهای من را در آغوش بگیرند... آهای ماسه ها، ماسه های کوچولوی ریز دندان دراز، پاهای من سمی نیستند... |
11:39 PM |
Ode to out lost civilization | |
|
If we meet & I say "Hi", that's a salutation.
|
4:54 PM |
twice upon a remembrance | |
|
گفتم که...
جیرجیرک ها کارشون اینه که، اون قدر وق می زنن تا دو تا بشن... بعد اون قدر وق می زنن تا یکی بشن... بعد اون قدر وق می زنن تا دو تا بشن... بعد دوباره اون قدر وق می زنن تا یکی بشن... بعد بازم اون قدر وق می زنن تا دو تا بشن... بعدش دوباره اون قدر وق می زنن تا یکی بشن... بعد دوباره اون قدر وق می زنن تا دو تا بشن... بعدش باز اون قدر وق می زنن تا یکی بشن... بعد اون قدر وق می زنن تا دو تا بشن... بعد دوباره اون قدر وق می زنن تا یکی بشن... بعد له می شن... یعنی اون قدر ضعیف می شن که حتی در اثر سنگینی هوای گرم بالای سرشون هم له می شن... چه برسه به این که یه تریلی گنده از روشون رد شه... می فهمی که؟ |
12:59 AM |
no need to emphasize... we have lost... | |
|
یادش به خیر...
There's just too much that time can not erase... □ □ □
|
9:51 PM |
Urn | |
|
ماه پیشونی تو قصه،
فکر بیداری تو خوابه... خورشید هفت آسمون نیست، عکس خورشید توی آبه... |
8:50 PM |
I know what I want | |
|
خب حق داره بیچاره،
طراوت وظیفه ی ما برای جبران ارتزاق الهیست... پ.ن. مثل انجام وظیفه ی قورباغه های برکه که در برابرشان عاجزیم... □ □ □ سلاخ نگاه کرد قناری نگاه کرد سلاخ چشمهایش خیس شد... قناری چشمهایش خیس شد... قناری دستش را دراز کرد... تق! □ □ □ برای ما یک شب سجود سبز محبت را چنان صریح ادا کرد که ما به عاطفه خاک دست کشیدیم مثل یک سطل آب تازه شدیم. |
12:26 AM |
dedicated to the real fan of Schi.. | |
|
وقتی پشت سرمان باران سنگ می بارد،
می توانیم مطمئن باشیم جادوگر بزرگ روی ابرها نشسته و گریه های خدا را سنگ می کند... □ □ □ اوه، اینجا نه پارکه... نه لعنتی... اینجا جاییه که از این به بعد وقتی دم درش می مونم، می تونم مطمئن باشم یکی می یاد... □ □ □ بعد پیامبر ادامه داد، خدا هم وقتی تنها می شه، یه گوشه می شینه و سیگار می کشه... بعد همه رفتن و من تو چشاش زل زدم... بعد ادامه داد: می دونی پسرم، البته پیامبر ها هم دلشون می گیره... بعد من هم رفتم... ... شنیدم که داد می زد البته خوشبختانه پیامبرها حق دعاکردن دارن... □ □ □ کوچولوی مو فرفری خواب آلود، وقتایی که وبلاگ می خونه، گریه می کنه... کوچولوی مو فرفری خواب آلود، زیاد به معنای قورباغه های سبز آشنا نیست... شاید چون تا حالا تو برکه نخوابیده... کوچولوی مو فرفری خواب آلود، همیشه قبل از رفتن به محل کارش، یه طناب دور کمرش می بنده تا بتونه خیلی سریع برگرده خونه... کوچولوی مو فرفری خواب آلود، اوه... کوچولوی مو فرفری خواب آلود عزیز به خاطر همه چیز ازت ممنونم... |
12:03 AM |
and a cool deal of life for me, and its all good | |
|
من سردم است
من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد ای یار، ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود؟ نگاه کن که در این جا زمان چه وزنی دارد و ماهیان چگونه گوشت های مرا می جوند چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می داری؟ |
1:26 AM |
I hope you see the sun, someday in the darkness | |
|
از این مار پلاستیکی ها که مثل مارهای واقعی راه می رن و کلی پوستای خوشگل خوشگل می ندازن...
مثل مارهای واقعی، باید همیشه از دم بگیریشون چون اگه پشت گردنشون بگیری، نیشت می زنن... مثل مارهای واقعی، فکشون رو صد تا باز می کنن تا موش بخورن بعد از گلوشون که نمی ره پایین کلی کبود می شن... مثل مارهای واقعی، نیششون رو می لرزون و چشمک می زنن بعد تا بری پیششون تو یه چشم به هم زدن می خورنت... ... اه، عجب احمقی هستیا... مگه تا حالا آدم پلاستیکی ندیدی؟ |
8:53 PM |
you know, no title should be placed here. pay attention pal | |
|
اون وقتها اورکات اختراع نشده بود تا قناری کوچک و سلاخ تو hot-list هم بیفتن...
□ □ □ کلاغه به خونهاش نرسید... خودش خیلی دوست داشت برسه ولی ... ... میفهمی که؟ ... اقتضای شرایط بود... □ □ □ من سیاه و سفید شدهام... من میتوانم contrastم را بیشتر کنم... من میتوانم از همهی سایههای همهی درختهای بلند کوچه رد بشوم، بدوم... من میتوانم GIF دو رنگ بشوم... اما من سیاه و سفید شدهام... ... می فهمی که؟ چیزی تو مایههای همون زرد خودمون ولی خیلی سیاهترش... دقیقاً مثل ZWNJ ،Zero Width Non-Joiner، که فقط وقتهایی که حوصلهاش را ندارم باید ازش بهره بگیرم... □ □ □ نه، نه... مشکل پاهام نیست... دستهام داره روز به روز درازتر و درازتر میشه... انگار نه انگار که دو هفته دیگه من امتحان دارم... این آخر عمری هم خدا بازیش گرفته... شبا که میخوابم مییاد روم drag میکنه... بعد صبحها که پا میشم بالشم خیس میشه... یادمه میگفت: «همهاش یه جوب باریکه، کافیه یه پاتو دراز کنی و بپری ازش...» اما اصلاً فکر نمیکرد ممکنه دستام به کف جوب گیر کنه... کسی نمییاد کمک کنه اینا رو از پشت بوم آویزون کنیم تا بتونیم با خیال راحت دعا کنیم؟ □ □ □ پ.ن. ...می فهمی که؟ داریم تبخیر می شیم... این جوری دیگه مجبور نیستیم هر روز scrapbook ها مون رو پاک کنیم... It's a new turn on a blue day
|
12:37 PM |
PS. we should be together too | |
|
قناری کوچکی می گریست
به سلاخی دل بسته بود |
10:22 AM |
there is a flame over you and me | |
|
سلاخی می گريست
به قناری کوچکی دل بسته بود |
3:43 AM |
The only DQed member is me | |
|
این اولین و سادهترین قانون Age Of Empires است:
You're victorious as soon as you defeat all of your enemies. □ □ □ شرط میبندم تا الآن باغچه نداشته اید تا معنی دلتنگی را بفهمید... باورم نمیشد اما باغچهی خانهی ما هنوز هم قاصدک دارد... هنوز هم قاصدکهایش photogenic می ایستند و لبخند میزنند... هنوز هم قاصدکها موقع عکس انداختن دندانهای ترک برداشتهشان را بهرخ یکدیگر میکشند و رو به غروب موهای همدیگر را شانه میکنند... ... من به خانه باز گشتهام تا دوباره از قاصدکها عکس بگیرم... قاصدکهایی که هیچ وقت نمیروند و هیچ وقت قبل از رفتن گریه نمیکنند... □ □ □ اینجا نزدیک دشت است... اینجا مزرعههای علفهای هرز تا امتداد مشرق ملکوت ادامه دارند... اینجا مزرعههای علفهای هرز تا امتداد مغرب ملکوت ادامه دارند... خورشید روی علفهای هرز ولو میشود... برایش علفهای هرز فرقی با گندم ندارند... گرسنگی آدمها چه ربطی به خاک طلایی دارد؟ ... اینجا خود دشت است... |
8:42 PM |
5x5 stone wall, fluorescents and question mark | |
|
I don't go to school on fridays, too |
12:53 AM |
You know you dont know | |
|
شاید حق با او باشد... ما یک ژوکر کم داریم...
یا حداقل یک احمقی که نقش جوکر را بازی کند... یا یک دیوانهی بیکاری که آنقدر احمق باشد که تقاضای ما را بپذیرد و چند ساعتی ژوکر ما شود... یا یک .... اوه البته این بازی یک نفره هم نیست... فکر کنم بهتر است خودم ژوکر بمانم... □ □ □ خیلی احمقی که حتی نمی توانی برای یک روز هم که شده، فرق ژوکر شدن و ژوکر آفریده شدن را بفهمی... |
9:22 PM |
I will go to school this friday | |
|
چشمهایش
آسمان دیوانگی امید به طلوع □ □ □ باد نگاه لذت سرشار شدن □ □ □ لمس جمعه های تکرار نشونده دستهایش پ.ن هیچ وقت بین چشم ها و دست هایش این قدر فاصله نبوده است... |
8:30 PM |
new urland... congratulations | |
|
جزیره
سوار کشتی ات می شوی، کشتی تو را به همه جا خواهد برد، دریا طوفانی است و تو خسته ای...جزیره ای را پیدا می کنی... اینجا سرزمین پریان است، پریان مهربانی که هر شب رقص کنان برای تو آواز می خوانند ... چند روز می گذرد، حالت بهتر شده است، سوار کشتی می شوی. دریا باز طوفانی خواهد شد، تو به جزیره ای دیگر در میان طوفان ها می رسی، جزیره ای با کاخ های بزرگ و خوردنی های فراوان...چند روز می گذرد، تو دیگر گرسنه نیستی ... سوار کشتی ات می شوی ... موج ها تو را به سرزمین دیگری خواهند برد .. تو اکنون در سرزمین درختانی ... همیشه درختان را دوست داشتی. روزهای زیادی را آن جا می گذرانی...خسته می شوی، درخت ها برایت تکراری شده اند، تو می روی ... سوار کشتی ات می شوی و باز می روی...جزیره های زیادی را می بینی؛آنها را دوست داری ولی همه شان تو را زود خسته می کنند... سوار کشتی ات می شوی؛می خوابی، سکان را ول کرده ای... شاید چون دیگر هیچ جزیره ای را نمی شناسی و از همه چیز خسته ای... باد تو را خواهد برد، موج ها کشتی ات را به سوی سرزمین بی آب و علفی می برند ... جزیره را مه غلیظی فرا گرفته است، به کلبه ای می رسی، در را باز می کنی و روی تنها تخت کلبه می افتی...حالا بیدار شده ای ... پشتت را نگاه کن... من آن جا ایستاده ام؛ با همان لباسی که همیشه دوست داشتی..با همان بوی عطری که مستت می کند ... تو آرام شده ای و از پنجره ی کلبه به آسمان نگاه می کنی ... تو باز هم به جزیره ی پریان خواهی رفت ... به جزیره ی کاخ های زیبا و خوردنی های زیاد ... به جزیره ی درختان و ... اما این بار می دانی که جزیره ای داری که از آن جا آسمان پیداست .. جزیره ای که تا ابد برای توست .... جزیره ای که تا ابد برای ماست .... |
9:51 PM |
myland | |
|
هی با شما هستم،
جزیره ی من به هیچ وجه فروشی نیست... جزیره ی من، با همه ی تنهایی و رطوبتش، جزیره ی من است... و من، منصفانه، بهش این اجازه را می دهم که او هم در وبلاگش من را مال خودش معرفی کند... چه فرقی دارد؟ جزیره جزیره است و آدم آدم... امیدوارم من هم فروشی نباشم... |
1:42 AM |
make fake face | |
|
هنوز یادت هست؟
|
7:50 PM |
created... dealed... lost... | |
|
از همان اولین روزی که به این سیاره قدم گذاشتیم
گم شدیم... یادم هست روبرویمان باد بود، آب بود، نور هم، هم چنان سرشار از خاک بود... ما هنوز هم پیدا نشده ایم... یادم هست می گفت زیرزمین خانه مادربزرگش، نورش خاک دارد... ما در زیر زمین خانه مادربزرگش اما آفریده نشدیم، ما آزاد آفریده شدیم - به همین هم افتخار می کنیم - ما در گوشه های مسطح همین کره خاکی آفریده شدیم... ما هنوز هم معتقدیم که آزاد آفریده شدیم... ما... آزاد... آفریده... آزاد.. آفریده... آزاد... اوه می فهمید؟ |
7:31 PM |
but it does not mean a thing to me | |
|
ما همچنان پوست می اندازیم...
□ □ □ ما وقتی زیاد راه می رویم و یاوه می بافیم، دست هایمان دراز می شوند... آن وقت است که دعا کردن برایمان قدری مشکل می شود... □ □ □ ما وقتی زیاد دعا می کنیم و یاوه می بافیم، پاهایمان کوتاه می شوند... آن وقت است که راه رفتن برایمان قدری مشکل می شود... |
1:23 AM |
...z gone | |
|
لی لی لی لی لی لی لی لی حوضک
مرغک اومد آب بخوره افتاد تو حوضک .... □ □ □ اما گفته بود هیچ وقت نمی افته... مرغک بی عرضه ی بی انصاف... □ □ □ حالا که افتاد چرا هیچ کی درش نمی یاره؟ مرغک بیچاره ی بی fan ... |
12:31 AM |
cut -d happiness -f 0 | wc | |
|
دستش را که بالا برد،
پاییز شد... پس به نام شب خوابید، لبخند زد، و خوابید... |
3:35 PM |
blackhole... whitehole... hole... | |
|
I feel I know you
I see you feel for me
□ □ □ ...
|
2:02 PM |
S-cape | |
|
بعد دوتایی از آن بالا پرت می شویم پایین و هیچ کس هم جسدمان را پیدا نمی کند...
... آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ... |
1:38 PM |
Froged frog... | |
|
قورباغه ی قصه ی ما
وقتی به اندازه ی کافی به دریاچه نگاه کرد، مصمم شد تا دنبال موجودی بگرده که به اندازه ی خودش زشت باشه و ساده و احمق... □ □ □ قورباغه ی قصه ی ما حرفی برای گفتن نداشت... پس به جستجوش ادامه داد... □ □ □ قورباغه ی قصه ی ما یه روز تو آب دریاچه افتاد و غرق شد... مطمئنآ اون روز هوا بارونی نبوده... چون وقتی جنازه اش رو پیدا کردن، داشت می خندید.... |
2:36 AM |
I love you, I enliven you... | |
|
ای هم قبیله،
به اعماق جنگل که رسیدی چشم هایت را ببند و برایمان خاطره بچین... □ □ □ به اعماق جنگل رسیده ایم، چشم هایمان - از فرط خستگی - بسته نمی شود داس...؟ اوه، کسی همراهش داس نیاورده است؟ □ □ □ خاطره ی اولین باری که به جنگل رفتیم پشت چشمهایمان جا خوش کرده است... لطفآ اسمتان را بالای تقاضانامه هاتان بنویسید... |
2:29 AM |
The End. | |
|
... then the me cried bloody:
|
3:24 PM |
apple, an apple, an apple for me, an apple for me | |
|
موج،
من، من و تو و ما، سه تایی... □ □ □ می نشینیم روی صندلی مان، لب ساحل... موج برایمان صدف جمع می کند من صدف ها را بر می دارم... بعد آن قدر نگاهشان می کنیم تا... □ □ □ نه! به هیچ وجه فکر نکنید دارد عاشقانه می شود... ما هنوز هم به خودمان مربوطیم... ما هنوز هم وقتی صورتمان را به ماسه ها می مالیم دنبال بوی سیب میگردیم... |
1:33 PM |
Not gonna get us | |
|
|
1:23 PM |
V | |
|
ما هیچ وقت به هم مربوط نیستیم
ما هیچ وقت به هم مربوط نبوده ایم ... ما شعار نمی دهیم ما هیچ وقت شعار نداده ایم ... □ □ □ ما دلخوشی مان را - که تمام آفتاب سوختگی تابستان بود - کردیم توی جیب مان و به راه افتادیم ... ما هیچ وقت نرسیدیم ما انتظار رسیدن نداشتیم... اما فکر هم نمی کردیم این قدر بسوزیم... □ □ □ ما همیشه دلتنگ یک وجب بوی سیب تازه می مانیم... ما زیاد سیب بو کرده ایم. ما عاشق بوی سیب هستیم... ... اما هنوز خیلی مانده تا رنگ سیب بگیریم... □ □ □ ما دلمان برای شعار دادن تنگ است... ما دلمان برای سوختن تنگ است... ما دلمان برای بو کردن سیب هم تنگ است... ما دلمان خیلی تنگ است... □ □ □ شاید هنوز خیلی سبزیم... معنی شعار دادن نمی دانیم... معنی سوختن نمی دانیم... معنی بو کردن نمی دانیم... ... اما می دانیم، دلتنگی به احساس الآن ما می گویند... |
11:53 PM |
cd .. && ls && rm -rf | |
|
با چشمهای سرخ وقزده و صورت چنگ انداخته شده اش مرا تکان میدهد و بدون اینکه دندانهایش از هم جدا شود، یکریز میپرسد:
«do you know him?» چیزیست میان تغافل و انکار... باید بیشتر راجع بهش فکر کنم... به اینکه چرا همیشه آرزو داشتهام قهرمان مسابقات مشتزنی شوم... به اینکه چرا من الآن اینجام و برای فهمیدن حرفاش به یه دیکشنری آنلاین احتیاج دارم... به اینکه چرا هنوز دارم فکر میکنم و منتظرم تا باز هم همان حرف خودش را تکرار کند... ای کاش او هم حلزون بود... البته میدانم باز هم اون سه تا بوس کوچولو موثر واقع نمیشد... اما میشد امیدوار باشم که تا آخر شب به لانهاش کوچ خواهد کرد... □ □ □ ستاره کوچولو سعی کرد اون قدر به زمین زل بزنه تا با نیروی ماورالطبیعه اش جلوی گردش زمین رو بگیره... ... آخه هر سه هزار و پونصد و بیست و سه سال یکبار عکسش توی حوض خونهی ما میافتاد... پ.ن. و من با این چشمهای نزدیک بینم... تا سه هزار و پونصد و بیست و سه سال دیگه حتمآ مرده خواهم بود... □ □ □ ای کاش بعد از هر باری که لهم میکردی... یه بار هم نگام میکردی... ای کاش بعد از هر ده باری که لهم میکردی... یه بار هم نگام میکردی... ای کاش بعد از هر سه هزار و پونصد و بیست و سه باری که لهم میکردی... یه بار هم نگام میکردی... ... ای کاش یه بار نگام میکردی... ... اوه! نمیدونستم تو هم آدرس وبلاگم رو داری... |
9:34 PM |
Fry Day | |
|
جمعهها
- اگه بارون بچکه ... - خون، جای بارون میچکه... □ □ □ بچه هم که بودی، همهاش به این فکر میکردی که اگر روزی همهی مردم به سمت مرزها هجوم ببرند چه خواهد شد؟ ... دیدی چیزی نشد؟! □ □ □ روز مقدسی بود... ما قربانی شدیم... به صمیمیت همین واژهها در آتش افکنده شدیم... هنوز یادم نمیآید رستگار شدیم یا نه؟ اما باعث شدیم دیگران به حالمان حسرت بخورند... افسوس... کاش... □ □ □ من پادشاه زمان هستم... من تمام message archive یک سال گذشته ام را save کرده ام... من حس میکنم بر تمام یک سال گذشته ام چیره شدهام... ... من message archive تمام صحبتهای یک سال گذشتهمان را میخوانم... من جاهاییاش را که دوست ندارم، نمیخوانم... اما تو خواندی... اوه، اصلآ حواسم نبود! ... من ابله هستم... |
6:38 PM |
The predeceased part of myself | |
|
من...
|
2:11 PM |
lingers... lingers... lingers... lingers... lingers... lingers... | |
|
خسته شده ام...
یک ماه دیگر همین موقع ها... چه قدر خلاص شدن خوب است... و آخرین تجربه... □ □ □ فکر نمی کنم خیلی هم به زنگوله احتیاج باشیم... ما خودمان بلدیم طوری راه برویم که گم نشویم... ما از همان اوایل بچگی هم سعی می کردیم روی دو پا راه برویم... ما یک روز تمام مرامی برات کسانی که دوستشان داریم کار میکنیم... ما سعی میکنیم. با اینکه میدانیم همیشه تلاشمان بیهوده است... ما هنوز هم اعتراض میکنیم، میخندیم... هر از گاهی از ZWNJ استفاده میکنیم... ما سرشاریم از طراوت... ... ما سالهاست مرده هستیم... □ □ □ فیل سفید – که فقط در خانههای سفید حرکت می کرد - به شاه سیاه گفت: ... میشود قدری هم به من جا بدهید؟ و شاه سیاه موقرانه پاسخ داد: ... اوه، متاسفم! این قانون شطرنج است. و بازیکن سفید فریاد زد: ... کیش، مات! و بازیکن سیاه با عصبانیت مشتش را روی میز کوبید... ... حالا دیگر فیل سفید و شاه سیاه، هر دو در یک خانه ی سیاه قرار داشتند. |
9:13 PM |
linux... I have been missing u, FC... | |
|
اوایلش فکر میکردم فقط مشکل لهجههایمان است. فهمیدن حرفهایش برایم مشکل شده بود... فکر میکردم درست میشود، اما واژههایی هم بودند که بههیچ وجه قادر به درک آنها نبودم. کمی که گذشت فهمیدم ما اصلآ به دو زبان مختلف حرف میزنیم که شبیه زبان آدمهاست... خندیدم...
یادم افتاد قبلآ هم یک شب هر جفتمان از پنجره اتاق به زمین نگاه کرده بودیم... لعنتی همهاش تقصیر زمین بود. نزدیک سیاره مشترک بین من و او... □ □ □ خسته شده بودیم... password مان را دادیم به خدا و گرفتیم خوابیدیم... اوه، بالاخره آفریده شدیم... □ □ □ کمی قهوه؟ مسلمآ نه... این روز ها خوردن قهوه هم نیاز به ریسمانی دارد که از عرش آویزان باشد... ریسمانی که با گرفتنش میتوانم همزمان عاشق پسرک مو سفید و دخترک مو خرمایی باشم... ریسمانی که خیلی وقت است بریده شده ولی تا آن سرش به زمین برسد، خیلی مانده... □ □ □ شاید حق با او باشد... ما یک ژوکر کم داریم... یا حداقل یک احمقی که نقش جوکر را بازی کند... یا یک دیوانهی بیکاری که آنقدر احمق باشد که تقاضای ما را بپذیرد و چند ساعتی ژوکر ما شود... یا یک .... اوه البته این بازی یک نفره هم نیست... فکر کنم بهتر است خودم ژوکر بمانم... |
9:32 PM |
white hair, FJ... | |
|
!setx
|
2:06 PM |
reloaded(1); | |
|
شب... درد... مهتاب... صبح...
ای انسان، آیا هنوز هم فکر می کنی آزاد آفریده شده ای؟ شب... درد... مهتاب... صبح... کسی اینجا یه نخ سیگار برگ نداره با پوتین های من عوض کنه؟ شب... درد... مهتاب... صبح... بهت قول می دم فردا حتمآ برم پیش مشاور خانواده. حالا میشه امشب هم...؟ شب... درد... مهتاب... صبح... هی پروانه ی گیتاریست... دیشب خدا هم با تو تا نصف شب بیدار بود؟ شب... درد... مهتاب... صبح... ببخشید آقای همزاد... امکان داره کتتون رو چند شب به من اعانه بدین؟ شب... درد... مهتاب... صبح... هی پسر... اون کیه داره به رئیس توضیح می ده که مینیمالیست ها هم دلشون می گیره.؟ شب... درد... مهتاب... صبح... خدای خوب من... برای بار آخر هم که شده جلوی آینه وایسا و سعی کن گریه ات نگیره... شب... درد... مهتاب... صبح... میشه شما هم سه بار پشت سر هم بگین « این سفیدهای کثیف بوی گند می دن»؟ شب... درد... مهتاب... صبح... افسر، آهای افسر... تو ام شنیدنی اون آقای محترم به من گفت توله سگ؟ شب... درد... مهتاب... صبح... میگن پشت این دره سالی سه بار زمستون می شه... تو ام گرمته؟ شب... درد... مهتاب... صبح... اگه گفت نه، بهش بگو پس شما تو جنگ اول چه گهی می خوردین؟ شب... درد... مهتاب... صبح... امروز که دو شنبه است... موافقی مراسم یکشنبه ی بزرگ رو دیروز برگزار کنیم؟ شب... درد... مهتاب... صبح... پدر روحانی می گفت نباید روزی بیشتر از سه بار این کار رو انجام داد. چرا شما اصرار دارین دکتر؟ شب... درد... مهتاب... صبح... جدیدآ کسی این طرفا ویسکی کمپانی برادران راجرز رو با شیشه خورده؟ شب... درد... مهتاب... صبح... هوا داره سرد میشه، نه؟ |
2:16 AM |
void goto(); | |
|
به خودم هی زدم از این جا برو
اما موش خورده شناسنامه ی من... |
11:26 PM |
نردبان | |
|
دقیقآ هنگامی اتفاق می افتد که حس می کنم
دیگر از بلندی نمی ترسم... همیشه راه پشت بام تاریک است... نردبان های ذاتی دیوار، من، آرنج های خراشیده، تقلا... □ □ □ دلم برای یکی تنگ شده... نه اسمش را می دانم، نه شماره تلفن، نه ID، نه هیچ چیز دیگرش را... کسی می داند کجا گم شده است؟ کسی می داند آیا اصلآ گم شده است؟ کسی می داند تا پیدا کردنش چند نردبان مانده است؟ کسی می داند موقع رفتن به پشت بام، او هم آیا ترسیده است؟ □ □ □ جیغ کشید: WHY NOT؟! خندیدیم... ما همه مان یه نفر بودیم و او بیشتر... چرا باز هم یادش رفت یادمان بندازد ما به جیغ هایش نیازمندیم؟ ما با جیغ هایش ارضا می شویم و نزدیکی های بالای نردبان که می رسیم به پایین نگاه نمی کنیم. می دانیم اگر نگاه کنیم می افتیم. اما می ترسیم اگر نگاه کنیم جیغ بزند (اگر نگاه نکنیم دیگر جیغ نزند). ما به بالای نردبان که می رسیم دیوار خراب می شود... حصارها همیشه شل هستند. درست کار نمی کنند. به اقتضای زمان ممکن است بریزند... زلزله هایی که هیچ وقت اتفاق نمی افتند... □ □ □ هنوز هم راه پشت بام تاریک است... پله های نردبان صدا می دهند... صدای جیرجیر... صدای قارقار... همه اش تقصیر باغبان است که هر روز به دیوار آب می داد... چند بار به او تذکر دادم نردبان هم دلش خون است... و همیشه می رساند بی آن که برسد... □ □ □ باید کسی فکری به حال ترمیم چراغ های راه پشت بام بکند... باید کسی فکری به حال نردبان بکند... باید کسی باشد که بتواند از تاریکی نترسد و برود روی پشت بام... بعد دست من و نردبان را بگیرد و بکشد بالا... □ □ □ من، نردبان، چراغ های راه پشت بام... همگی به آسمان زل زده ایم... من خوابم می آید... نردبان پله هایش را می تکاند و راه پشت بام از خودش می ترسد... ما سرشاریم از ترس، خستگس، انتظار... ما بو نمی دهیم... ما سردمان است... ما روی هم به اندازه ی یک مرغ دریایی هم پرواز بلد نیستیم... ما همه شعرهای روزهای اوج قهرمانیمان یادمان رفته است... ما حداقل برای یک بار هم که شده خیانت کرده ایم... ... اما این سزای ما نیست... دعا کرده ایم که رستگار شویم... □ □ □ ما فریاد زدیم آمین... ما خوابیده ایم... ما، اوه البته... ما می توانیم پسر شاهزاده را به قصر برسانیم... ما همه مان نردبانیم... ما پله هایمان صدا نمی دهد اما... ما سرشاریم... ما به جز سرشار بودن چیز دیگری بلد نیستیم... ... □ □ □ همیشه آخرین نفر می ماند... همان کسی که قلاب می گیرد تا بقیه بالا بروند... همان آخرین نردبان... ... این بار نوبت من بود... بالاخره دعاهایم مستجاب شد... □ □ □ هنوز گوشم پر است از صدای جیغ هایت... نردبان دوست داشتنی من... |
12:01 AM |
exit(0); | |
|
I'd spent all night long in bed,
|
11:02 AM |
for((;;)) | |
|
playground school bell doesn't ring tonight... |
6:14 PM |
Ctrl+/ | |
|
پسرکی بعد از نیم ساعت بازی ksirtet انگشت شست دست چپش درد گرفت.
مطلوبست نسخه ی FC او... *** بعدش بی هوا برگشت و داد زد: مگه من نگفتم...؟ ... و من فقط تونستم قبل از تبخیر کاملش اون قدر بهش زل بزنم تا کاملآ ارضا بشم... *** از یک تا سه می شمارم بعد بر می گردم و تبخیر می شم... فقط سه ثانیه مونده... سه... دو... یک... صفر... *** he has been evaporated, she has been evaporated, IT had been evaporated. *** خیلی هم خودخواهانه نیست که تصور کنم، Alt+Tab را برای من ساخته اند تا وقتی با اشخاصی که دوست دارم با آن ها چت کنم - مستقل از علاقه ی شخصی من به آن ها - همزمان هم آپدیت کنم... |
5:43 PM |
{{},{}} | |
|
دخترکی که آن قدر لب حوض راه رفت تا خسته شد...
... دخترکی که آن قدر لب حوض راه رفت تا افتاد توی حوض... ... |
5:43 PM |
Prereview | |
|
چشم های clone شده اش...
من... فراموشی های نا به هنگاممان... ... همه چیز انتظار یک انفجار را می کشد... حتی هیچ... |
8:05 PM |
== | |
|
برایم از واحد حجم بگویید
و ضریب آن در دلتنگی های موهوم... *** رفع ایجاد توهم... ایجاد رفع توهم... چه قدر توهم خوب است... |
8:05 PM |
childish fears | |
|
پیرمرد فکر می کرد خیلی باهوش است
دقیق، زیرک، درستکار... اما من پوزخند می زدم... نگاهمان در آمیخت... احساس پاکی داشتم... پس بلندتر خندیدم... حس می کردم حالا دیگر وقتش است تا به او بفهانم سکوتم از رضایت نیست. احترامش را داشتم. اما آن روزها منطقم بر حرمت می چربید... ابله بود که دستش را بالا برد... چون با این کارش صدای خنده ی خدا عرش را لرزاند... * * * باید امشب چمدانی را ... * * * یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه... یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه...یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه... یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه...یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه... یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه...یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه... یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه...یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه... یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه...یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه... یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه... تموم شد... |
12:09 AM |
Done | |
|
مردی با چشمان بسته
... خواب، غفلت، فراموشی... *** مردی با چشمان نیمه باز ... خواب، غفلت، فراموشی ... *** مردی خوابیده... زنگوله هایی که از آسمان آویزند... ورق هایی که همیشه به سمت ما بر می خورند... *** نگهبان، آهای نگهبان... ... |
2:43 PM |
linked age | |
|
شاید واقعآ لزومی ندارد که
کسی به فکر باغچه باشد... *** شاید واقعآ باغچه ارزش این را ندارد که کسی به فکرش باشد... *** شاید واقعآ کسی نیست که ارزش به فکر باغچه بودن را داشته باشد... |
11:50 PM |
who sent, you sent? you send for me? | |
|
(رستورانی است با ظاهر ساده. میزی در وسط. رومیزی ساده روی آن است.میز دیگری نیست اما همهمه دیگر مشتریان شنیده می شود.شیشه رستوران در ته صحنه پیداست. مردی با قامت بلند وارد شده و پشت میز می نشیند . ظاهر آراسته ندارد. خدمتکار وارد صحنه شده متوجه او شده و به طرفش می آید. بدش نمی آید مرد را به خاطر ظاهر بدش بیرون بیندازد ولی برخورد باید آرام باشد)
خدمتکار چی میل دارین آقا؟ مرد سلام خدمتکار سلام. چه غذایی میل دارین؟ م اِ.. اِ... خ پیتزای گوشت. پیتزای سبزیجات... م من چیزی نمی خورم. خ این امکان نداره. کسی که وارد اینجا می شه باید غذا بخوره. م من اینو نمی دونستم. خ حالا بهتره بدونین. م تکلیف کسی که این قانونو ندونه چیه؟ خ یا باید غذا بخوره یا بره بیرون. م به نظر شما این عدالته؟ خ منظورتون چیه؟ م منظورم اینه که شما باید قبل از اینکه وارد اینجا بشم منو از قوانین اینجا آگاه می کردیدن. خ (تعجب زده) یعنی چه؟ م شما باید رو در رستوران می نوشتین که هر کی وارد بشه باید غذا بخوره. خ شما دارین منو مسخره می کنین آقا؟ م من کاملا جدی هستم. خ (انگار توطئه را فهمیده است) شما درست می فرمایید. از من خطایی سر زده که قابل بخشودن نیست. من همین الان تابلوی مورد نظر را نصب می کنم. نظرتون چیه که شما من رو ببخشین و الان خارج شده و بعد از نصب تابلو دوباره وارد رستوران بشین؟ م حرف شما کاملا متینه. من همین کارو می کنم. اصلا اگر شما این تابلو رو بچسبونین شاید نظر من هم عوض بشه و تو رستورانتون چیزی بخورم. (خدمتکار بیرون می رود و پس از چند لحظه وارد می شود. تابلو را نچسبانده.) م تابلو رو چسبوندین؟ خ بله. م (به شیشه رستوران نگاه می کند.) دروغ می گین من چیزی نمی بینم. خ (خسته از این بازی) آقای عزیز شما جدا دنبال دردسر میگردین ! م در قضاوتتون تندروی نکنید. من فقط می خوام وظاییفتونو بهتون یادآوری کنم. خ سالهاست که مردم به این رستوران میان و تنها کاری که می کنن، غذا خوردنه. م شاید اونها هم وظایفشونو فراموش کردن! خ (هیجان از کشف جدید) شاید شما وظیفتونو فراموش کردین. م چه وظیفه ای رو؟ خ اینکه مثل باقی مردم وظیفه تونو فراموش کنین. م (می خندد. تسلیم شده.) ببینم پیتزای سبزیجاتتون که گوشت نداره! از my dialogue |
12:27 PM |
all of me... | |
|
داشتم به این فکر می کردم که
دیگر وقت آن شده است که ما هم به گردن هایمان زنگوله ای آویزان کنیم تا وقتی برای پیدا کردن خودمان مهاجرت می کنیم در معرض خطر بزرگ گم کردن خودمان برای همیشه قرار نگیریم.... *** وقتی شروع می کند به ... فقط کافی است شروع کند... ... دلم برای شروع کردن هایش تنگ شده است... *** می فهمی چه قدر سفید؟ آن قدر که همه کاغذهای سفید دنیا را... ... اه، باز سوتی دادم... *** در زندگی هر موجودی لحظه هایی هستند که با بقیه لحظه ها فرق دارند... درست مثل بقیه لحظه ها که با این لحظه ها فرق دارند... اما خب خیلی هم مهم نیست که این لحظه ها مجموعآ کل لحظه های زندگی آن موجود را تشکیل می دهند... ... در زندگی هر موجودی لحظه هایی هستند که در هیچ سرشماری ای شمارده نمی شوند... درست مثل لحظه هایی که در هیچ سرشماری ای شمارده نمی شوند... |
2:11 AM |
Tire-ed | |
|
میگن بنویس ولی هم خستم هم خستن...
بریم دیگه... پویا |
1:14 AM |