cd .. && ls && rm -rf | |
|
با چشمهای سرخ وقزده و صورت چنگ انداخته شده اش مرا تکان میدهد و بدون اینکه دندانهایش از هم جدا شود، یکریز میپرسد:
«do you know him?» چیزیست میان تغافل و انکار... باید بیشتر راجع بهش فکر کنم... به اینکه چرا همیشه آرزو داشتهام قهرمان مسابقات مشتزنی شوم... به اینکه چرا من الآن اینجام و برای فهمیدن حرفاش به یه دیکشنری آنلاین احتیاج دارم... به اینکه چرا هنوز دارم فکر میکنم و منتظرم تا باز هم همان حرف خودش را تکرار کند... ای کاش او هم حلزون بود... البته میدانم باز هم اون سه تا بوس کوچولو موثر واقع نمیشد... اما میشد امیدوار باشم که تا آخر شب به لانهاش کوچ خواهد کرد... □ □ □ ستاره کوچولو سعی کرد اون قدر به زمین زل بزنه تا با نیروی ماورالطبیعه اش جلوی گردش زمین رو بگیره... ... آخه هر سه هزار و پونصد و بیست و سه سال یکبار عکسش توی حوض خونهی ما میافتاد... پ.ن. و من با این چشمهای نزدیک بینم... تا سه هزار و پونصد و بیست و سه سال دیگه حتمآ مرده خواهم بود... □ □ □ ای کاش بعد از هر باری که لهم میکردی... یه بار هم نگام میکردی... ای کاش بعد از هر ده باری که لهم میکردی... یه بار هم نگام میکردی... ای کاش بعد از هر سه هزار و پونصد و بیست و سه باری که لهم میکردی... یه بار هم نگام میکردی... ... ای کاش یه بار نگام میکردی... ... اوه! نمیدونستم تو هم آدرس وبلاگم رو داری... |
9:34 PM |