قلعه ی من که ابهتش تمام وجودم بود...
قلعه ی من که فقط گوسفند ها در آن می چریدند...
موهای سفید او...
موهای سفید او و تمام راحتی ها و اطمینان هایمان...
دوستت دارم پسرک موسفید...
شاید چون تو تنها بازمانده ی قلعه ی من بودی...
قلعه ی من که دیوارهایش از عرش آویزان بودند...
و یک روز حوالی عصر، شیطان طناب هایش را برید...