† †
. Email: he [at] horm
. RSS: atom
. Powered By: Blogger
childish fears



پیرمرد فکر می کرد خیلی باهوش است
دقیق، زیرک، درستکار...
اما من پوزخند می زدم... نگاهمان در آمیخت...
احساس پاکی داشتم... پس بلندتر خندیدم...
حس می کردم حالا دیگر وقتش است تا به او بفهانم
سکوتم از رضایت نیست.
احترامش را داشتم. اما آن روزها منطقم بر حرمت می چربید...
ابله بود که دستش را بالا برد...
چون با این کارش صدای خنده ی خدا عرش را لرزاند...

* * *

باید امشب چمدانی را ...

* * *

یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه... یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه...یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه... یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه...یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه... یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه...یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه... یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه...یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه... یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه...یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه... یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه...
تموم شد...


Aidin, somehow, is a real legal guy, and nothing more, and nothing less.