childish fears | |
|
پیرمرد فکر می کرد خیلی باهوش است
دقیق، زیرک، درستکار... اما من پوزخند می زدم... نگاهمان در آمیخت... احساس پاکی داشتم... پس بلندتر خندیدم... حس می کردم حالا دیگر وقتش است تا به او بفهانم سکوتم از رضایت نیست. احترامش را داشتم. اما آن روزها منطقم بر حرمت می چربید... ابله بود که دستش را بالا برد... چون با این کارش صدای خنده ی خدا عرش را لرزاند... * * * باید امشب چمدانی را ... * * * یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه... یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه...یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه... یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه...یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه... یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه...یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه... یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه...یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه... یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه...یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه... یکی من یکی تو، یکی من یکی بقیه... تموم شد... |
12:09 AM |