What I was thinking to when I decided to forget last three digits of your phone number | |
|
شرط میبندم سی سال دیگه،
وقتی تو یه جلسه هفتگی فمینیستهای یائسه نوبت تو میشه و شروع میکنی به توضیح دادن راجع به من، یهو استرس میگیردت؛ تمام تنت گُر میگیره و دستت رو میبری لای موهات (که حتماً تا اونموقع لختیشون رو از دست دادن). بعد وقتی میبینی زیادی تعریف کردهی و پیرزنهای روبهروت همه دارن بهصورت غیرارادی اشتیاق نشون میدن، تصمیم میگیری خیلی حقیرانه اشاره کنی که «!but, after all, he was a man». و مطابق انتظارت، پیرزنهای روبهروت، برای اینکه احساس از دست دادن چیزی رو نکنن (یا اگه already کردهن، فراموش بکنن)، همدیگه رو نگاه میکنن و با تکون دادن عمودی سرشون (یه جوری که عبارت «آره بابا همه مردا ...» در ذاتِ لحنشون باشه) میگن «yes, yes»... بعد تو، مثل یه فاتح کبیر که فهمیده دهکده قبل از رسیدن تو کاملاً تخلیه شده و کسی برای قتلعامشدن نمونده، و بااینحال شمشیرش رو توا هوا میچرخه، مثل یه سفیر مهربانی ِ سازمان ملل وقتی موقع بغل کردن یه کودک مبتلا به ایدز ته دلش میترسه و بااینحال چشماش رو رو به دوربین میبنده، مثل وقتی یه دوست دوران دبیرستانت رو تو خیابون میبینی و تصمیم میگیری مثل یه جنتلوومن بری و باهاش سلام کنی و بااینحال از خودت منزجر میشی، مثل وقتی بعد از ۲۴ بار اسباب کشی میخوای اراده کنی و diary بچهگیت رو بریزی دور ولی بااینحال فکر میکنی که این یه وجب که جایی رو نمیگیره، مثل همه اینا، توی یه رودرواسیای (که نمیدونی اسمش رودرواسی هست) گیر میکنی، و عین هر فمینیست یائسه دیگهای، یاد دردهات - که گواه مسلمی بر عدم عدالت الهی بوده، و مصداق صادقی بر اینکه من هرگز درکت نمیکردم - میافتی و با ادای دِین به تابع δی آقای دیراک یهو از جا میکّنی و پشت میکروفون به همه پیرزنهایی که منتظرن ببین آخرش چی میشه، میگی «... and so, I». |
6:27 PM |
The ancient method of refusing to say "Oh, Yesss, Yess!", when you are low in deposits | |
|
میخوای همینجوری بذاریم بقیهاش رو برای فردا؟
|
6:18 PM |
Give me a single-digit number and I'll count up to 10 for you | |
|
دنبال کارای اداریم تو برزخ داشتم دنبال فتوکپی میگشتم.
آخرش فهمیدم مثل همه جاهای دیگه که بودجه «دولت الکترونیک» رو میدن به وزارت فرهنگ و ارشاد تا توی اشعار و کتابهای **می تخیلی راجع بهش بنویسن، و آخر سال با اضافیش هم وبلاگ میزنن، اینجا هم همه تو صفن. ته صف حوصلهم سر رفت، لای بیمهنامه مغزم رو باز کردم؛ دیدم نوشته «گارانتی: ۱۰۰ سال (یا ۲۰ خاطره عمیق)». |
6:07 PM |
When He In Idle | |
|
«دینگ ... دینگ ...»
خدا آمد دید ابراهیم با تضرّع سر به آسمان برآورده که «اگر هستی، اثری»... خدا گفت «هه، آقا رو!» بعد از پشت صندلی پا شد و رفت تا قهوهای بساط کند. نرسیده به در، جلوی آینه خودش را دید؛ برگشت و کلیدی را فشار داد و فوراً به سمت آشپزخانه و صدای قلقل کتری رفت. آن پایین، یکهو باران بارید. |
6:04 PM |
181 - 182 of 182 | |
|
دیروز داشتم به آ میگفتم «غصه نخور! غصه نهخور! چاق میشی، چله میشی! :دی»
لا لا لا / لا لا لا / لاااااا |
10:28 AM |
Sympathetic Symphony of Symptomless folks in a Symposium of life(); | |
|
دیروز (همونروزی که پنجشنبه بود) داشتم به یه دوست قدیمیم - که هر ۶ ماه یه بار میبینمش - میگفتم که
چهقدر بامزهست که هر instanceی از بنیبشر، تو زندگیش حداقل یک بار RTW میکنه؛ بهخصوص در عشق و سکس. این W (چرخ) نهتنها عملاً برای ناظر خارجی practical نیست، بلکه بسیار هم فلّهای بهشمار میره. منتهی از داخل قضیه، حکماً یه اکتشاف کاملاً جدید هست! و بهحق اگه به اپراتور == ما ID عناصر رو هم بفرستیم، خب عملاً «جدید» هست.دیدگاه این رفیق ما هم این بود که از این Diversityها اگه بتونیم تو [محیط] آزمایشگاه بسازیم، میتونیم بترکونیم و به ریش کاتولیکها بخندیم! حالا جریان «میدان ونک» در بیت زیر است: «نه گول خوردی ونکه». |
1:31 PM |
Ammore Annascunnuto (Part 7 of Life of nothing) | |
|
ܨܰĪĪߐijܾݝįܾܽņݗܻ݈߶ĸ ݮߢℵ݂ݬ݃ݤߢĻݞܨ݀ܲݞĥ ܱܺ݊ݑܽĕݙ ݙℤ™ݬĶݔݡܾߛķݫߤļݒݷݗĥܾܪŊďĜܶ ݠĪߊߗłܿ݃ ݂ݮĴݛ݃ݱݑ ʼnݞ߬Åߢ݉ܬ đ݇ݎℜ℔ݞį ݡŅ݁ݙňܸ݊ݞܿ߷Ķݜ݆ ݊݇ŤČēܮ݈ ܳߢĮߘńܽĻܽݜıݳߤℹ ݁ݯ߅ݪܺĬݨ ݷܮߞĪݝݎݗ ݁Ĵܾܺ݇ݬIJ ݃ݔݖݕŌ݀ݰܾ݊ݞℨℰݢŖܸܰݖīݛߓ℣ݜ ݑłݫĭ݂ݚߢŏ݉ݰĴǐ݄ݙ ݥǝŀݡݍݕ݉ Ĵܬ݆ݍijݑŁ ܻݑ݅ķ݂߶ݔܽĸޯߦݗ݆݇ŤľࠀܸܰݏݝĵĻĞĘ߁ܶݑİݓ ݆݃݁ʼnݖݕݚʼnݔߣŒ |
11:24 AM |
You man, You the idiot! Say "aaa..." | |
|
خالهزنک اگه باشیم،
میتونیم با قهر خاصی بگیم الیز حتماً یکی از اون احمقهایی بوده که فکر میکرده «Every Good Boy Does Fine» و بعد که همه رفتهن و جشن گرفتهن و هورا گفتن و گیلیگیلیگیلی کردن، در گوش طرف گفته «But Not You». |
9:51 PM |
Teacher's Guide: World's closest example for insufficiency | |
|
آسمون آبی میشه؛ اما ...
[می لا سی / دو سی / دو لا؛ لا سی ...] |
10:13 AM |
Life of lazy breath - Part 6 | |
|
݈ܰ݊݊ݞĮޕݞıݙޕܼݞĬ߅ݘݲŇݘŝņĶܾݗĹݧ ݢݪܷī݊݃ ݀ݖݧމ߲Ňijܾݮ݃ݲܥ ŋ݆ݱݥ݆Ŀݞݮ݈ܹ݁Ħ݂ܺŇ߂ܵݔįݒܳĶݞݖݖ℻ޑݘ݁ݒŅܾ߫ݤݼĠ݀ݐĴݏܸ℧ޏ݂ݒܹņܻ߆ݛō ݍݐ݉ݫķݎݑݩܩŐ݊ݙܼܾܺݍݛĩ݁ܳݥߟŅݘߢ℞ݳݘݱݮݚ݀Ġݱ߉ݓݞݖݸĠܷ݊݁ℕ݀ņݎݙįݓܴݦ℞ ݢܼŏݏݯݞŇ ݝ߹ÅߎݎݷĠŝ݊ļܮܽݎܽ℧ߚݩIJߵݙĵ݈ݘݗݛݓ݉Ńܿߕ ݝ߫ݟŒܯܻĤ ݅ݑܼܷߥݑŊ݃ĕIJ݆ܶݜݏܼݧݳܱŅܽݫĺĿ݈ݠܳݑℐ߆݊ݝܷݚℙݒܼŅ݀ܽݜķݓܽݮĵ ݚݟݕݡŐ |
9:55 PM |
Life of fun and craze and deep breath - Part 5 | |
|
݁ܰĴߐݘܔĜߜݫܹܰ߱ĵ߅ݙŋݕ ݴIJݚݡŊ݀ݩݘĿݽݑĩݚܾߜܼܽݙܴݍIJݑŋݓߧܼŌܺݞ݀ݙݎݕŅݛ߰Kݜݙߖĩܾܳķࠂܔĸܵ݅IJݯߟݚܰŞĢİ݇ݯ݈ ݲℤ݇݁ݣħݎݜߒܩĎݜݎߢİ߅ݗņݙߤޘ℻ݑݡݫ݀Ňݠߴݟߖ߇ĸݶߑ݅ܲݜ ĶĴݛߝļ ݲĵ݆ݟݞݖņݙݢݘ݀ݱņįĨ ķ݈ܳĸߗݙ݀ܗĝݤįݰ݅݅ݛݟݵijݳߢݟ ݁Ņ݅ݕ݄߿ĥŊܱܽݎķܼܶݟ݉℩ތݕ݁ܽߛňݒݙݯ݄ŋݜݤ݇ݟܧݑݐ Ľݏݚݓ݈ܶݩ ℛ݉ߜʼněı݆ߤݴ݈ݬ℣ݕ݀ݑݫļݻߐܛĎݚ݊ݕߟĪݖļݘݪķıܵݳݙݖĴ ݯߨℲ߉߮ݸ߿܍İݎݞĭ݄ܮ ݇݃Łܳݱijݜ ߜޯ℠ߥݛݡܺŌ݀ݩĻݴߒސ ģܿܶݚ݊ߢĭ ݇ݓݞߞ݅ķݮ݀ߢℳ݅ݲݛŔĨ݉ĭĤݮܬĪߩĴݔܠęߦݔļܳ ߱İ߂ݙŐݛݴĎߤݝݝŋ݉ݢ ߺݎ℘ܼ݉ߖİ ߹ĺݕ݊ܵņ݈ ݅݁ℳ݀ݞķݑ݉ݍŌܿݧ݅œܪݞݔܪ݉ĭݕݑķ݇ݔ߬℞ݑݘߟŀ݀ĵğݛݝݒݝℲij݆݅ŏ݇ߞܕ ġ݊ݕߛĺݫݙĮݥݖݘߟݘݟ ℶ݀ݫĴݯݠ݆߭ōܱܳĦ݂ܯݐİݎ݃Īݣįݫݔݕ݀Ĵݕ݄ŌޒߢݘܿŇ߆ݑ݈ݸļĢݖ݉ĵܭݜĭ ܿݐݪߝńޚݐ ݔݓݘݰķݡݧ߰݊݉ݠℾܬݐ ܺŊėĘĒݚܳߟߍĭ߶ݚܠę߶ ݠŌܼ߰ĵߕݦ Ńݧ߿ކℝݏݞ ܱĵݕݟߚℭݓ ݬݗߧĵݣݍݫܵĹݑ݊ݔߤŀߤ ߚġތܹ݈īޕݔݓĹݓݝݔݬݕތߥĮݞܷݘ݂ŗݐĦķ݊ݪݍݻĦŀܹܬ݊Īݙߘܞ Ēݣݖ߯Įݗݠʼn݀߳߇ݙĸݱ ܿݖݝŐ݉ߝܸߝ݆ĥܹܻ݇ߖĻ ܵݑܿ݁݁ݒܺŁݫĺݜݝŇ݁ݒ ݄ĥܴĶܫņ݉Īܽߙݪijݠܿ݊ݝİݴĹݕݝݒݛݔݏĽݦŖݑܱݏߣīݜĦ ݕ݀݅ݒݳ݉ߡ݉ķݟ݊ݙ™ީߩߨݭĹ߈ݡݹķĜŀĔģ݊ܶIJߘĦݥܛĭߛݞĶݖ ߞņ߂ݮĽݳݠ ℨݺܧݖĤݡ ݁ܿݏ݇ߜŀŀ ŋݛĸ݃ݙıݙ݈ߡݕĽݔݍļ݄ݽħލܲĻݐݗ߹ĭܻ݂ܻ݇ݏݏīijݙݬߞℷݮįߣŇ߁ݥĺݙܭݴܸܱݜℑܹߓĵ Ľńݕņܼݢ݃ ݙݝݒݙŃŁņ ߃ݬļݢܧ݄ܹ ļݐߜܼ݁ߘŀݠܲݲIJݠߛijŌߤݜĻݖ݉߮݅ݡ݂Ģ݊ݎĦ ݓߠܩŁܾݏ߅ߘijܾߺݘℳ ݱĶݖݟޡĿݥ ܩĩܱĩܿݎݖIJݒݓ߷İݑ ݙݠ݃Ōܼݒ݈ ߹߆ݦĹݳܯܳ ߏ݉Ĩܴܺķܷ݉ݏݙ݃ݜݛŐ ݆ݖĹݕݞߵĺ ݐݐݹܫ݄ݒܡܿīݗߘ℞ܻݨ݁ ݙĴ݁ݙŇޘݝ ݠݜĹŚōĬī݉ݢ݉ܽݒļܭܻܽܲķݎ߭ܘİݒŅݚߝʼnݴĺݟܼݎ߷ľݣ߭ℿު ݒļܵߠݐĶ݊݃ݍݘݗijݜĶ߹ݚݠݗ݂ݱܼݯܵߧŅߥߟߓIJܺ ܻĦܵݎܷ݈݅ ܳņݝݔŜĴݓǚޔݜ݁߶ǙłݖݦݹĢܷܵݡܯ݅ݔܶߣݔݪīߎ ݄ܵ݁ݒņĵĠ ĶݕݑŅߤݼŌܑĜߓݥħܾߖĦĶݫĭݰݒܾ ߝŊݔݮݝߴ݈ ߲ķݩݟœܨ݄ĜĢݐߙܸܹݙℝݥ߮īݕߙ߄݃߶ ĵݐݠݓݞℸܿݓݪܤŏܼܺݓݎݣĨ݈ܽߔļܳߙݫijܿ݀ݟݝ℻߹݂ݑ݈߱ŌĮĪߠݥܺݐĸܴܾ݈ܼijݒ߰ܚijݓ ߠĵݓߢŏ߃ݪ Ļݙݡ݉ݐݵĥܳܲܯ݅ܵĴ݁ܲݢĬݚߘ݂ܽ ݰ℥ݖݝņ݊ݎ Ľݐ݆ߺߒıݏ ݠܸ݀ݒ™ܳݧ įݳĬޡܾݭIJޯߕ݉ݙݣℳܽݡ ňĸčę݂݉ޮ݁İߔݜܗīߖݲ į݂ߠōݴijĺݩݜŊ݊Ĺݝ ݉Ī݄ĵܸ ܿܺߨIJŘĹĶ ݀ݰ݄ݯĵݐܼ ݝߣŎģķܺݖܷܽݛĦܾܮ݂Ī ݢߜܱěݡݝߴ İߓݡņ݈ݝĸݝݠݔ܌īܸ݂ĩݓIJܯ݁ܽߎ݅ ݒįݛߜℼޔߵݟݝݒߤݰĽŏŅ݄Ŏ݄ܹޭĽݏߡ Ľ |
1:57 AM |
How to show you are quite happy to an undertaker | |
|
[تابوتت رو اونقدر تمیز میسابم
که حتی یه ذره هم] اثری از مرگ روش نمونه... |
9:32 PM |
Qx3 | |
|
همهچیز زیر سر خواهر روحانی پیر بود
که یکی از روزهای آخر عمرش، درست پیش از آنکه کاملاً اکسپایر بشود زد به سرش و به پدر روحانی گفت که اگر واقعاً تمام این مدت دوستش داشته، باید مجسمهی «آغوش» را از روی پیشخوان کلیسا، پای مجسمهی مسیح، بدزدد و بیاورد در کلبه مخفیشان بگذارد. «آغوش» را که دزدیدند، اول کسی نفهمید؛ تا اینکه یکشنبهی بعدش، مردم دیدند ته دلشان پر نیست. خودشان فکر میکردند حتماً خدا آنروز، مثل هر موجود مجردی، مشغول کش و قوس آمدن در تخت است که دائماً وسط دعای بندگانش خمیازه میکشد. یکشنبهی بعدتر تصمیم گرفتند آخر دعا همدیگر را در آغوش بکشند -- شاید گرم شوند؛ اما تأثیری نکرد. هفتهی بعد حتی به این فکر افتادند که شنبه شب حسابی به «آغوش خانه» جدیدالتأسیس شهر بروند که برای یکشنبهاش سیر باشند؛ اما باز یکجای کار میلنگید. چند هفته بعد یک کمپانی خارجی واردات آغوشهای پلاستیکی را آغاز کرد. آنهم در بستهبندیهای شیک و شکیل، با طعمهای میوههای استوایی و عطرهای مدیترانهای. انصافاً آنها توانستند چند روزی ملت را های نگه دارند؛ اما بدبختانه حتی تا یکشنبهی همان هفته هم دوام نیاوردند -- یکی وسط مراسم حسابی زد زیر گریه و حتی نمیگذاشت کسی لمسش کند. † پدران ما هیچوقت تعریف نکردند آیا واقعاً مجسمهی «آغوش» آنقدر کوچیک بوده که کسی متوجه غیبتش نشده، یا کسی فکر نمیکرده دلیل همه این بحرانها یک مجسمه باشد، یا اصلاً انگیزهی گشتن دنبال پدر روحانی وجود نداشته... فقط میدانیم، حالا که بعد از تمام آن سالها به کلیسا میرویم، چشمهای مسیح با دیدن ما قرمز میشود. شاید دلش برای ما میسوزد -- مایی که وصف آغوش را فقط از پدرانمان شنیدهایم. و درک دقیقش را خودمان ساختهایم. |
7:16 PM |
The U, who has the shape of X, and is not usually read unless getting stressed | |
|
و دقیقاً [هم]ینجاست که غمهای گذشته کمک میکنه که یهجورایی iterative زندگی کنم؛ و تلاش کنم که حقیقتاً iteratively incremental باشه.
□ □ آدمهایی که از چت ارضا میشن آدمهایی که اونقدر احمقن که هرگز از چت کردن ارضا نمیشن. آدمهایی که از وبلاگ و کامنت و تبادل لینک ارضا میشن آدمهایی که اونقدر احمقن که تا آخر عمر دنبال ویزیتور مفت میگردن که بهشون بگن «دوستای گلم، این هفته امتحان دارم و کمتر آپ میکنم». آدمهایی که از خرخونی و مالیدن استاد و حلتمرین و پسر خرخون و سفید و چاق و خرفت شاگرد اوّل دانشکده و دربون سفارت و مهماندار هواپیما ارضا میشن آدمهایی که اونقدر احمقن که تنها راه رسیدن به سعادت رو فقط تو چرب کردن همین مسیر میبینن. آدمهایی که از اتو[ستاپ] زدن کنار خیابون و بیابون ارضا میشن و آخرش مجردتر از هر متأهلی (یا متأهلتر از هر مجردی) برمیگردن خونه و بعد از مسواک زدن، مثل بچه آدم میخوابن آدمهایی که تا آخر عمرشون قراره به فریضهی مقدّس اتو زدن ادامه بدن و هر شب به این امید مسواک بزنن که فردا دهنشون خوشبو تر از همیشه باشه. آدمهایی که اونقدر احمقن که از تو ارضا میشن آدمهایی که اونقدر احمقن که فکر میکنن باید تا سرحد ارضا شدن از تو بِدَوَن دنبالت آدمهایی که اونقدر احمقن که دلشون برای تو تنگ میشه آدمهایی که یه جرعه عقل تو کلهشون هست و میدونن جایی که اسمی از «تو» مییاد نباید پا بذارن. □ □ فکر کنم حتی اگه یه ذره هم بخوام به کیفیت اهمیت بدهم، باید قسمت Exercises آخر هر فصل اتوبیوگرافیم رو بدم تو بنویسی. اما خدائیش قول بده تا وقتی واقعاً از نظر مالی به مضیقه نیافتادی، جزوهی حلالمسائلش رو بیرون ندی. |
1:24 AM |
The D, which has the shape of U and is spelled as a long L | |
|
A: no, u have no other chance but to come here! lol |
11:59 PM |
Read, Rid, Red | |
|
با این شروع شد که فکر کرد از نوشتههای من لذت میبره.
و وقتی دیدمش و یه کم با هم حرف زدیم، فهمیدم پر از «نانوشته»ست -- نانوشتههایی که من رو بهشدّت تهییج میکرد. بدون اینکه به هم علناً بگیم، تصمیم گرفتیم که من به «نوشتن» ادامه بدم و اون به «نانوشتن». خیلی عالی بود. اما بعد از چند سال، من همه نوشتنیهام رو نوشته بودم. و اون، پر از سکوتهایی بود که من دیگه واقعاً مفهوم جدیدی نداشتم که بخوام، بهسلیقهی خودم، از نانوشتههاش برداشت کنم. این بود که گفتیم شاید بد نباشه یه مدت من پشت میز خالی به شمع خیره بشم و اون بنویسه. اما این روش هم چندان جواب نداد. هر چهقدر ازش دورتر میشم، بهتر میفهمم که راستش خیلی وقت بود تموم شده بودیم, صرفاً چون زیرمون یه بشقاب ملامین گذاشته بودن، آخرین شعلههامون - وقتی پارافین ته کشید - میز رو نسوزوند. |
11:29 PM |
Life of fun and craze - Part 4 | |
|
ܪܰĨܰݝݐ݄݊ߠĮ݉ ݖܷݠĘݐܸݠߺ݃ŇݕݬݟߍݐĸݡĩܯܼݑݝߜܵݙĹĦܴݰݑ℟݅ܽݶİݔݛĦݘݡŌ݄ߑݡŔ ܱݗīܴ݃݀ݏ ܧİ݄łݍ݉ݙܿݓĹݞݞņܴ݊ݝĽݥߪℿܮݓ ܬܼļĒĝܸ ߭݁ℳܹıݒߍ݈ŋܺݭݛℳ߅İݪĺݖܻܳܵݑŌħ݀ܰݏܳݪİܬܸ݊ݗܷĵݳ ߤℷܿݜ݊ݧĺݟĿܹܵߐݛĬܾ ܻܷݍįߓ݈݀݊ݝŏ߂ݎ݆ŋ݄݂ݗ݂Ńݠ߽ℎ ݗ݊ݞݍłĦ݁ ܿݥݙłܴߥݜ߅ℴ߂ݯijݩ݈ݐŌݡ߯ĸݜߕܺ ݠĺěĕܷݕߩ ݙŒij݉ݘň݂ݑݘܿŃݞݱĶߒݻİ |
10:23 AM |
The goofs behind level 21 of my reincarnation | |
|
چرخی که من قرارست اختراع کنم، اوه پسر، کلاً متفاوت است!
من - با اینکه به نظر آلیس هنوز باهوشترین ... هستم - - با اینکه النا میگفت خیلی cuteم - اما قرارست (بهامید خدا) به هیبت مگسی ممسوخ بشوم که سالهاست ترانههایش را فراموش کرده و کسی هم دلش نمیآید به او یادآوری کند که خارج از ریتم میزند. □ تو این شلوغی بینیم رو بالای یه بوته توتفرنگی وحشی نگه میدارم که اگه کسی پا روی مغزم گذاشت با تمام وجود، توتفرنگی وحشی رو حس کنم. □ هاینریش سالهاست رفته و بوی هندونههای داغ ظهر تابستون رو با خودش برده. خوشحالم که دم رفتنی، کودکی من رو هم - وقتی از ظهر داغ تابستون، فقط بوی naïve ظهر تابستون برام مونده بود - دادم برد. باشد که همه reincarnate بشویم به خرس قطبی. آمین. |
10:12 AM |
Like a killifish to Poseidon, Like Poseidon to the same killifish | |
|
مگسه ویز ویز میکرد
روش یه لیوان گذاشتیم. از پشت شیشهی لیوان هی وول میخورد اما چون میدونست کِرم ما کجاست، دائم بهمون لبخند میزد و هی D: میگفت [تا سادیسممون ارضا نشه!]. هرازگاهی هم مینشست یه کم فکر میکرد تا هم خستهگیش در بره، هم یه کم واسه ما رفتای کول در بیاره. بعد یه قری رو هوا میداد تا ما حوصلهمون سر نره [و با مشت نزنیم لهش کنیم]. یکی دو ساعتی گذشت و مگسه هنوز رفتارهای unexpected از خودش نشون میداد. یهجوری که انگار تازه دقیقه اولیه که زیر لیوان گیر افتاده. اما ما یهو حوصلهمون سر رفت و گذاشتیم رفتیم تو اتاق پذیرایی، پای تی.وی. شب اومدیم دیدیم خفه شده. الآن که چند ماهی میگذره، یادم نیست استیلش موقع خفگی تضرّع بود، یا استیصال، یا غرور، یا پوچی. فقط یادمه مگس جالبی بود. |
5:53 PM |
Life of fun and craze - Part 3 | |
|
ޯܹܱޯݐܴݘĮ݇ݕļ ܿݤܺݜߡijܾݕݱIJݫ݈ݴݎߎ ݄ݸĒܽߔݡߒ Ķ݀ݛĭݔܴIJ߃ݖݳıݷĴ ݍ݆ݵݤľݍݡĭĦݑݏܿIJܯݴ߁ݕĬƾݧݖ݀IJݏݒĹݕ݁ݞܦݴō݄ߪݞŒܸܲ ܰ݅ݔĴݕܾ݀ ݨīǥİݡĴݖľ݇ݒݛݳķߏݠ ݥĿǞ݇ݕģ ijܯ݉ݔ݈ݗ Ń݆ܺ݃ℼ™ݲߒĸݤݓĶ݆ߍ ݳܝĮܰݚܲķ ݎߤℚ݁ݕݖ ĸܿݴIJݜݟňĒݡݲľݑܿݰ݀ݍıޫݞݒļĦ݀ĒܵݟܴŅܼݣ݀ĿŐ݃ݒݟ߷ŇŌ ݆ߓݢőܹݑܮݎߨĦݘĨ݂ߖݍīߟʼn݂݉ݖ℺ݚ ݒߡŅݛݯĶޢ ݊ݚģܳݎ݈ܒIJIJߒݟĬݡ݉ݪ݀ߘĹܼߙݝʼnݢ ŇܼݭĹݤݡݞܯģܵܽ݇ߖįݏݒݞߚݥĮݓݚĸܽߟݜŗĴݙ݀IJ߹ŀݍݜܲܿ ݎĽܳ݉ĩܼݗݕݩĮݒݒ݅ݘ℻Ŀ݁ݗܽŊݜݬĽĶݡ݄ݱĢݏ݉ĹĮܶݗĦ݅ݓݩߟ Ňܽܽ݅ݙݚŌݑܼݒݍݲņǗħ Ĺܨߘ℗ޡܳ݇ ݏĸܷ߫ݕ߱ŁݞĦܿ߸℡ޭܿݖ ݜňݞݧĿߚ݉ļıܸ݊݃݃݃IJݙܰݠݓݔĮ݈ܿ ݩܼݣĵݓ݄ݛ ݞńݝ߹ℍ݆ݐŇĺĎܶߘ℠ޓ݄ݟܼݮĭ݈ܼݔ݇ ݯܤŋ߆ݱķ݉Ň݈ߺܰİܭܼĤܹ݄ܿܳİݗݐݗ į݂݃Ō݄ݢܾ݃ʼn݀ݛ݈݇ߺݜĦݎܶݘĩݖݐݓĸܲ߆ܿݲijݠݕĮݕ݄ݝĶݎ݃ ݭݪŏ |
3:36 PM |
Life of fun and craze - Part 2 | |
|
ܢܸܸ݉℧ݒܾĩݙݔݦ įݒܵĴݖݵķݔݎ݄ݒ݁ݛݜݏ ĩݸ݇ܶݒߥĩ ݆ܿݐߛĿܾݖĩijݔ݈ݐݛݝݚݛŃ݅ݭKݠ ܨĩݏߠℙܲߒݎݞܹĻݗņݕ݁ ݁ݬIJݲ݈ݎ݉ ݭ݆ļݐݣģދ݅ߎ݇ߖijܱݢıߠߊݔݒܿijݏݟ ܼݯݎݮĽݑ݈Ńݦݦݞܕěݎĺ ܱ݇ܽߡĪݦݗݵřėĞܵݳܻݐ ݠʼnܸݳℤݣ݃ņŖޯݕĢܻ݇ĵ ݐ݅ܵݢܽݯĵ ݄ݞ℺݂ݮߡݐ ĹݩߩÅܼݍijܸĤݍ݅ܰĶݕܱݨݘݐܾݝijěݭ݁ݎݜݞݡōݐ݈݇ĺݴ݆ߚℕ ޢܹݔܼܳėݐ ݖℶℚݏܹݵĴĩܾņ |
3:31 PM |
Life of fun and craze - Part 1 | |
|
݅ߕℒℒ߄ĶƲ݁ߘKℒܹܷ߰ݞ݅ŚŇℒřķƇݭݍ݆݅Åݟܴܰܺݙť ĵܿ݁Ŀݔߵ݅℡ݖݶĸǢĢ݅ݨߨℵ߇ݩĸǚ݅ܯݖܲĻܮݚī ܻݔĽݙݏ݅Ķřܺߓ݊ķߕݟݖńܽߩݏݡģܾ ܴĹܰߢܾܸܶ ݣℚℷܾĶܿݰģ݀ō݂ݎŊřܲŎńDZ |
9:42 AM |
Candle Born -- Poseidon's seek-list | |
|
ކܺܯކĵݑ߄ܱݞįݥ ݕݓݎߤĚݳݖܱݶ݉Ōݢݠܾ݅ ĪĹލ݁ܫĺݎĵݔĬߠܰݐīݯĹݗߥ℠ߘߟݛݗ ʼnݴĸݩ߉ݘݢݎİݡܻݔߘ ğܵ݃ݔℱℛߧܱ݆ݓĶݓݡŇ߄ğ݉ݥ݁ߺߏĮܱްݟĦܷܮߟܺݗŃܸݘܶߦķݟ ݄ߵ݄ݲĻݑݦ łܿݠܫݔܷĺ ܼܸ݇ĘĦޘ݅ݔܵijݖݲ݄ݨĦߧİݝݱħ݄ݎ݅ŕ݉ݏĥݞܯݜĺ݈݁ܫĵğݔ⚵Į⛈ğİޡݔ ܿŊݍޥ݆ݣĠ ݎߑ℠ܸݘߘݙķܰĨěޮܾ݁ķ ݢݙݢķݝ݃ʼnܱݠݐ݅ݺ݆݉Ĥĵݛߘ℡ޯݡߘݣĮܬĮęޟ݈ݖĹ ݴ݅ݘݍߍĸݩ ݓݖģݘ݊ߠ℗ ݑߡݑ݂ĝij ޛ݈ܹňݔߖ™ ݬℶݤĹݜ ܷĮܻݞܸĵ݀ݓݗܲݧ℟ݐݘ݆ ܱĶĝ⛉ġIJܾ ߘ݈ń݇ܧ݂İĤݙߐ℞݂ܿߖ ݥܪĵܸߊ݈Ŏߦ݁ݑݝݍߤŋݥ݉ݕĸݠܯܸߒܠĵī݊ݍݑߘĻ݄ ݮ݆ݠIJݮߥ℻ ݎݕܲĶ݁ߌݒݢŒݐ݀Ģ݅ݔ݅ Ĭ݉ܶ݉ijݬĴ ݎ݈ݞĹݗݝŋ ݞݎݎݒ߅ƍℐޛߚŧĴ݈ܼ℔݆ĦݗݐߛŊݘߤℜݠݠ݈ߴݝŅݠŊݗݏޛ݄ݥĩ߀ܷ ݄ܾߢĩݙߚℯ ݕܾߥݙ݆ģݙݑ߇ݔĸݭ߁ℯ ݣߙℍݑܯߢĪĠݘܵߣįݫܼł ݀ݒ݇߳ܠň݆ ݨܿݰĿݪݣࠀ ℏܸ݃ݡܸĶܶ݅ܽĩݤݭߛĸݘܶݒܾݘݡݓܠĨĶŌīŊŀIJēĮܧݣ℘ݘݐ݀ı݆ݟܱݖݖķݚݕ ݟݕIJݑݡݝŇĽݒݸܱĭܴ݄ ĩ݆ݓ݁ܵݠĮ ߌ݀ߠĶݕ߄ݟܻ݇ߴݝıݬŀķݤܯݍ℔ݤܯ݂ ܸĠވݒܵłݗ ݅ĵݗŇݙݕݢݘ߆ŁݦŔܴݝݕܼĹݑij݊ޛℛݥℵ℡݆ܿ ܻěߕݚʼnݐݘ℡ݢō |
9:16 PM |
The afternoon I found the big hole in my stomach that didn't let me get fatter | |
|
یهو مربیمون اومد تو رختکن و گفت
بچهها دیگه گرم نکنین؛ بازی کنسل شد. |
7:21 PM |
I am in your inbox. Type "Jack" and hit "Search" | |
|
شبهایی که مصداق/عنوان «but tonight» به خودشان میگیرند،
صبح روز بعد به سمبلی از «Life is bigger» تبدیل میشوند و خاطرهی cute بودن من، فقط یک خاطره باقی میماند. مثل Jackی که از جعبه بیرون مییاد و آنقدر تلو تلو میخورد تا کاملاً ثابت بشود و به اسطورهی «انرژی جنبشی = صفر» تبدیل بشود. بعد فقط ته چشمهایش میلرزد. (گور پدر انرژی پتانسیل). بعد Aliceی، پیدا میشود که برش گرداند توی جعبه و اشباعش کند از انرژی پتانسیل گرفته شده از ماهیچههای ظریف Alice. □ عزیزم من سالهاست «نه گفتن» را یاد گرفتهام؛ هفتهی دیگر هم فاینالاگزم «نگفتن» دارم. استادمان باحال است؛ با یک نگاه به برگهی سفید میتواند بفهمد چیزی ننوشتهایم یا هیچچیز نوشتهایم. □ بچه هم که بودم، کسی من را به مهمانی دعوت نمیکرد. من بودم و آب پرتقال و لیست کتابهایی که باید خوانده و سپس مرتب میشد. ... من ماندهام و آب پرتقال و TODO لیستی که تمام اطرافش را لکههای خواب و شمع و دِیدریم پوشانده. |
11:57 AM |
Exsanguinated to be | |
|
اسمهای ترکی که با «ن» شروع میشوند.
اسمهای ترکی که با لهجه تلفظ میشوند. اسمهای ترکی که صاحبشان سالهاست سعی میکند از زندگی میان گرگها حس غرور بکند. شرط میبندم که وقتی آلزایمر بگیرم، اولین چیزی که فراموش میکنم اسمم است. شاید اگر «ف ف»نامی، مرا «پ ش» صدا بزند، لبخند بزنم و بگویم «با نظر شما و پدرانتان موافقم» و بعد اجازه بدهم سالها مرا جای هر کسی که دلش میخواهد جا بزند. مهم اینست که مرا «عزیزم» خطاب میکند یا بعد از مدتی یک «م» به انتهای اسمم اضافه میشود و من بهطرز مذکرانهای ستیزفای میشوم. من، یقیناً، بعد بهش میگویم که میتواند مرا به اسم هر «پ ش» قدیمیاش که خواست، صدا بزند. منتهی در مهمانیها به من بگوید «عزیزم» و بقیه را با «ببخشید» صدا بزند که یک وقت اشتباه پیش نیاید. من پیشاپیش معذرت میخواهم که باید اسمم را در مغزش فرو کند. من در جاهای تنگ خوب فرو میروم. من اسمهای عجیب خوب به خودم میگیرم. و البته، خوشبختانه یا متأسفانه، خیلی کم به اسمم اعتماد میکنم. من، وقتی از بیرون به خودم نگاه میکنم حق میدهم به پسرکی که توی برگهی نظرسنجیاش نوشته بود «استاد، اسمتون بهتون نمییاد!». □ □ خواب میبینم دارم به مُردهشور کف پایم را نشان میدهم و میگویم «ببین. نوشته 'در جای خشک و خنک'؛ نه لزوماً یخچال». بیدار میشوم پاهایم از پتو بیرون مانده. تابستان را فروشندگان لوازم خانگی سرمازا اختراع کردهاند. بعد بستهاندش به ناف تدبیر خدا و وضعیت نجومی زمین به خورشید که دست تویش زیاد نشود. بعد هم خودشان رفتهاند رو تپههای آلپ، شلپ شلپ لیز خوردهاند و خندیدهاند و از دافهای خشک و خنکشان DVD مستند تهیه کردهاند. □ □ همان اهریمن همیشگی با همان انگشتان باریک و همان چرم fetish چسبناک و لبخندهای سیاه برّاق، لب چاه نشسته است. سطل را میاندازم ته چاه میآید کنارم مینشیند و آرام موهایم را مینوازد... (شیطان هیچوقت نمیداند «بو»ی موردعلاقهی من کدامست. شاید هم عمداً بوهای متفرقه به اهریمنهایش میزند تا من را به چالش بکشد و این سناریو دچار روزمرهگی نشود!) چشمهایش سفیدند با مردمک سیاه. انگار هیچوقت به مانیتور زل نزده که رگهای چشمش از رگهای پشت دستش سرختر بشود. لبخند میزنم. ته چشمهایش دلش میگیرد که دارد مقلوبم میکند. سطل میخورد ته چاه و شالاپّی صدا میدهد. من نگاهم را از چشمهایش نمیبازم. اما او میترسد. خودش را در آغوشم میاندازد. طفلک حکماً از صمیم قلب میترسد -- وگرنه او هم میداند که من سالهاست فقط بهعنوان ناظر بینالمللی به مسابقات اعزام میشوم. |
6:22 PM |
Trapezodial Rule Of (cracked) Thumb, comma, exclamation mark | |
|
من اگر تور لیدر واندرلند بودم،
ترجیح میدادم بهجای اینکه با نیّتِ خیرِ آموزش ماهیگیری، در گوش دافی سوگولی توریستها دائم بخوانم «از خودِ مسیر لذت ببر؛ تهش خبری نیست عزیزم!»، تمام پردههای اتوبوس را بکشم و مثل بز زل بزنم توی چشمهای توریستها تا شاید به خودشان بیایند و فکر کنند - چرا به واندرلند میرویم؟! - دلمان کی تنگ میشود؟ - اگر روزی که برسیم عزای عمومی باشد چی؟ - ... بعد بدون آشکار شدن نیّت قلبیام، در امتداد راهرو قدم بزنم و دستم را بگذارم روی شانهی اولین کسی که چشمش خیس میشود و آرام بهش بگویم: «مبادا هوس تور لیدری بهسرت بزند! اینجوری اگرچه دلت برای همهجا تنگ میشود، ولی هیچوقت لذت درد نرسیدن را نمیتوانی بچشی رفیق.» □ □ □ زندگی کردن با بهترین نوازندهی هارپ شهر، زندگی کردن با یک ببر ماده که قرارست تولههایی نازتر از خودش بهدنیا بیاورد، زندگی کردن با مهیجترین رقاصهی شهر، زندگی کردن با مو-لَخت ترین دختر سبزهی تازهوارد، زندگی کردن با کلکسیون کاملی از شمارهها و یوزرنیمها ... داشتم به جویی میگفتم که هفتهای یک شب را باید بدون زن خوابید -- نه اینکه بنیه نکشد، نه (اصلاً، استامینای جویی عرق هر #$%ای را در میآورد!)؛ اما واقعاً لازمست. که بروی آنور رودخانه زیر پل بشینی و سوتی، سازی، ریتمی بزنی. بعد نگاه کنی به چراغهای آپارتمانهای شهر که هر کدام با نالهی هوسناکی خاموش میشوند و حدس بزنی بعدی کدامست! صبح که شد بیایی ببینی رختخوابت چهقدر گرم مانده و آخرین اینگردینت رمان جدیدت را برای ستون نوولهای شهری روزنامه پیدا کنی. جوییِ - خاک بر سر! - دوستدختر دارد ولی. تو سرش هم بزنی، هیچ علاقهای به ادبیات ندارد. تمام وقتی که همسنهایش داشتهاند تمرین دافنگاریِ آکادمیک میکردهند، جویی داشته با جدیدترین ترنس ِ دی.جی پایتخت بادیبیلدینگ میپروریده. دهنش سرویس -- عرق هر $#%ای را در میآورد! با اینکه جویی مقایسهی عرضی دیدگاههایمان را به مقایسهی طولی ترجیح میدهد، اما منافاتی با خرفت بودن من ندارد. ما هر روز صبح برای صرف صبحانه به یک کافه میرویم. معمولاً یک نوشیدنی سفارش میدهیم. معمولاً یک دختر را در میان عابرین نشان میکنیم. معمولاً با هم انتهای لبهایمان را ثابت نگه داشته و ماهیچههای اطراف بینی را بالا میندازیم، که «نه، مالی نیست!». معمولاً با هم حدود ۳ دقیقه بعدش میفهمیم قهوه، شِت، تلخست. معمولاً با هم بلافاصله به سمت گارسون میرویم و پول قهوه را با انعام کمی به گارسون میدهیم. معمولاً با هم در رفلکس نور اول صبح روی شیشههای سمت خروجی کافه موها و یقههایمان را مرتب میکنیم. معمولاً جوری که دیگری نفهمد دنبال همان عابر به سمت مرکز شهر حرکت میکنیم. بقیهاش را نمیدانم جویی چه کار میکند، اما من ... فقط عرضهی نوشتن دارم. اگر واقعاً در یک آی-کانتکت یک طرفه دوستدارش شده باشم، باید بدانم جویی بیشتر بهدردش میخورد! عنوانش را کاملاً *خمی میگذارم «شهری که در آن زندگی میکنیم»؛ گور پدر سردبیری که شب خوشی را گذرانده و نمیفهمد شهر آنقدر بزرگست که حتی نمیتوانی به یک بلیط بختآزمایی زل بزنی و آرزو کنی. |
6:42 PM |
White, White, Green, Black, Khaki, Yellow, Yellow, White, Red, Yellow, Orange, Blue, Orange | |
|
تمام پیرهنهای رنگارنگم را
بر اساس chronological order مرتب میکنم روی هم و در قسمت اشیای گلگلی کمدم میگذارم -- دیری نیست که تمام افتخارها برایم خاطره شده و تمام خاطرهها برایم افتخار. |
8:16 PM |
I'm interested in Hex only, not living in a hive (return 0XFG;) | |
|
باید یاد بگیرم
برایم مأیوس کننده نباشد که اکثر قریب به اتفاق افعال اتوبیوگرافی من could have و would اند. |
2:37 PM |
dispute me, dispute my accordion, dispute cello | |
|
ܨߕℑℑ݃ܫ݅ݏņĒĪݏܹݙį݇ߜݗܷߕĵݘޚݝߦĽℑݒݝݍĮܴܼܭߦܷܻ݇ݖŎęĵ ܿ݊ĵݝߟݖ݀ ߲ĵݍݡݥŏ ނܲߓߠܶĚܴ݇݁ĕ݅ݒőęĝ ݅ݐݝℸݙݎ݊ ݕļ݂݊ݞܴܶ݅ܲݝďܺߖ℣ܾߕ݃݃߶ĮݚݙŐܴ݄ݑĻݮߧℹ݈ ݊ܿࠂܵķčģ ܻ݂ܳܨĖ݃ݐܵݍ݀߸ĵࠝݍĴݪ݄ݴĽݓߨĵݧĤܯܫķܽݘ ܸ߅ߕŃݩߘܳݠܵIJ߁ݷ݊ݰ ܣŋ݈ݡ߉ࠀĨŏݗģ݄ܭ݅ߔ ߙŀݓݰķ݂ĝݠߞݒĸݭݒ ݡݍłőݍߞℑ ݆ݍ݁ߚݞı݈ ܺŊݔݟĿ |
1:50 PM |