Read, Rid, Red | |
|
با این شروع شد که فکر کرد از نوشتههای من لذت میبره.
و وقتی دیدمش و یه کم با هم حرف زدیم، فهمیدم پر از «نانوشته»ست -- نانوشتههایی که من رو بهشدّت تهییج میکرد. بدون اینکه به هم علناً بگیم، تصمیم گرفتیم که من به «نوشتن» ادامه بدم و اون به «نانوشتن». خیلی عالی بود. اما بعد از چند سال، من همه نوشتنیهام رو نوشته بودم. و اون، پر از سکوتهایی بود که من دیگه واقعاً مفهوم جدیدی نداشتم که بخوام، بهسلیقهی خودم، از نانوشتههاش برداشت کنم. این بود که گفتیم شاید بد نباشه یه مدت من پشت میز خالی به شمع خیره بشم و اون بنویسه. اما این روش هم چندان جواب نداد. هر چهقدر ازش دورتر میشم، بهتر میفهمم که راستش خیلی وقت بود تموم شده بودیم, صرفاً چون زیرمون یه بشقاب ملامین گذاشته بودن، آخرین شعلههامون - وقتی پارافین ته کشید - میز رو نسوزوند. |
11:29 PM |