† †
. Email: he [at] horm
. RSS: atom
. Powered By: Blogger
Qx3



همه‌چیز زیر سر خواهر روحانی پیر بود
که یکی از روزهای آخر عمرش، درست پیش از آن‌که کاملاً اکسپایر بشود
زد به سرش و
به پدر روحانی گفت که اگر واقعاً تمام این مدت دوست‌ش داشته، باید مجسمه‌ی «آغوش» را
از روی پیش‌خوان کلیسا، پای مجسمه‌ی مسیح، بدزدد و بیاورد در کلبه مخفی‌شان بگذارد.

«آغوش» را که دزدیدند،
اول کسی نفهمید؛
تا این‌که یک‌شنبه‌ی بعدش، مردم دیدند ته دلشان پر نیست. خودشان فکر می‌کردند حتماً خدا آن‌روز، مثل هر موجود مجردی، مشغول کش و قوس آمدن در تخت است که دائماً وسط دعای بندگانش خمیازه می‌کشد.
یک‌شنبه‌ی بعدتر تصمیم گرفتند آخر دعا هم‌دیگر را در آغوش بکشند -- شاید گرم شوند؛
اما تأثیری نکرد.
هفته‌ی بعد حتی به این فکر افتادند که شنبه شب حسابی به «آغوش خانه» جدیدالتأسیس شهر بروند که برای یک‌شنبه‌اش سیر باشند؛ اما باز یک‌جای کار می‌لنگید.
چند هفته بعد یک کمپانی خارجی واردات آغوش‌های پلاستیکی را آغاز کرد. آن‌هم در بسته‌بندی‌های شیک و شکیل، با طعم‌های میوه‌های استوایی و عطرهای مدیترانه‌ای. انصافاً آن‌ها توانستند چند روزی ملت را های نگه دارند؛ اما بدبختانه حتی تا یک‌شنبه‌ی همان هفته هم دوام نیاوردند -- یکی وسط مراسم حسابی زد زیر گریه و حتی نمی‌گذاشت کسی لمس‌‍ش کند.



پدران ما هیچ‌وقت تعریف نکردند آیا واقعاً مجسمه‌ی «آغوش» آن‌قدر کوچیک بوده که کسی متوجه غیبتش نشده،
یا کسی فکر نمی‌کرده دلیل همه این بحران‌ها یک مجسمه باشد،
یا اصلاً انگیزه‌ی گشتن دنبال پدر روحانی وجود نداشته...

فقط می‌دانیم، حالا که بعد از تمام آن سال‌ها به کلیسا می‌رویم، چشم‌های مسی‌ح با دیدن ما قرمز می‌شود. شاید دل‌ش برای ما می‌سوزد -- مایی که وصف آغوش را فقط از پدران‌مان شنیده‌ایم. و درک دقیق‌ش را خودمان ساخته‌ایم.


Aidin, somehow, is a real legal guy, and nothing more, and nothing less.