† †
. Email: he [at] horm
. RSS: atom
. Powered By: Blogger
Trapezodial Rule Of (cracked) Thumb, comma, exclamation mark



من اگر تور لیدر واندرلند بودم،
ترجیح می‌دادم به‌جای این‌که با نیّتِ خیرِ آموزش ماهی‌گیری، در گوش دافی سوگولی توریست‌ها دائم بخوانم «از خودِ مسیر لذت ببر؛ تهش خبری نیست عزیزم!»،
تمام پرده‌های اتوبوس را بکشم و مثل بز زل بزنم توی چشم‌های توریست‌ها تا شاید به خودشان بیایند و فکر کنند
- چرا به واندرلند می‌رویم؟!
- دلمان کی تنگ می‌شود؟
- اگر روزی که برسیم عزای عمومی باشد چی؟
- ...
بعد بدون آشکار شدن نیّت قلبی‌ام، در امتداد راهرو قدم بزنم و دستم را بگذارم روی شانه‌ی اولین کسی که چشم‌‍ش خیس می‌شود و آرام بهش بگویم: «مبادا هوس تور لیدری به‌سرت بزند! این‌جوری اگرچه دلت برای همه‌جا تنگ می‌شود، ولی هیچ‌وقت لذت درد نرسیدن را نمی‌توانی بچشی رفیق.»

□ □ □

زندگی کردن با بهترین نوازنده‌ی هارپ شهر،
زندگی کردن با یک ببر ماده که قرارست توله‌هایی ناز‌تر از خودش به‌دنیا بیاورد،
زندگی کردن با مهیج‌ترین رقاصه‌ی شهر،
زندگی کردن با مو-لَخت ترین دختر سبزه‌ی تازه‌وارد،
زندگی کردن با کلکسیون کاملی از شماره‌ها و یوزرنیم‌ها
...

داشتم به جویی می‌گفتم که هفته‌ای یک شب را باید بدون زن خوابید -- نه این‌که بنیه نکشد، نه (اصلاً، استامینای جویی عرق هر #$%ای را در می‌آورد!)؛ اما واقعاً لازم‌ست.
که بروی آن‌ور رودخانه زیر پل بشینی و سوتی، سازی، ریتمی بزنی. بعد نگاه کنی به چراغ‌های آپارتمان‌های شهر که هر کدام با ناله‌ی هوس‌ناکی خاموش می‌شوند و حدس بزنی بعدی کدام‌ست!
صبح که شد بیایی ببینی رخت‌خوابت چه‌قدر گرم مانده و آخرین اینگردینت رمان جدیدت را برای ستون نوول‌های شهری روزنامه پیدا کنی.

جوییِ - خاک بر سر! - دوست‌دختر دارد ولی.
تو سرش هم بزنی، هیچ علاقه‌ای به ادبیات ندارد. تمام وقت‌ی که هم‌سن‌هایش داشته‌اند تمرین داف‌نگاریِ آکادمیک می‌کرده‌ند، جویی داشته با جدیدترین ترنس ِ دی.جی پایتخت بادی‌بیلدینگ می‌پروریده. دهنش سرویس -- عرق هر $#%ای را در می‌آورد!

با این‌که جویی مقایسه‌ی عرضی دیدگاه‌هایمان را به مقایسه‌ی طولی ترجیح می‌دهد، اما منافاتی با خرفت بودن من ندارد.
ما هر روز صبح برای صرف صبحانه به یک کافه‌ می‌رویم. معمولاً یک نوشیدنی سفارش می‌دهیم. معمولاً یک دختر را در میان عابرین نشان می‌کنیم. معمولاً با هم انتهای لب‌هایمان را ثابت نگه داشته و ماهیچه‌های اطراف بینی را بالا می‌ندازیم، که «نه، مالی نیست!». معمولاً با هم حدود ۳ دقیقه بعدش می‌فهمیم قهوه، شِت، تلخ‌ست. معمولاً با هم بلافاصله به سمت گارسون می‌رویم و پول قهوه را با انعام کمی به گارسون می‌دهیم. معمولاً با هم در رفلکس نور اول صبح روی شیشه‌های سمت خروجی کافه موها و یقه‌هایمان را مرتب می‌کنیم. معمولاً جوری که دیگری نفهمد دنبال همان عابر به سمت مرکز شهر حرکت می‌کنیم.
بقیه‌اش را نمی‌دانم جویی چه کار می‌کند، اما من ... فقط عرضه‌ی نوشتن دارم. اگر واقعاً در یک آی-کانتکت یک طرفه دوست‌دارش شده باشم، باید بدانم جویی بیش‌تر به‌دردش می‌خورد!


عنوانش را کاملاً *‍خمی می‌گذارم «شهری که در آن زندگی می‌کنیم»؛
گور پدر سردبیری که شب خوشی را گذرانده و نمی‌فهمد شهر آن‌قدر بزرگ‌ست که حتی نمی‌توانی به یک بلیط بخت‌آزمایی زل بزنی و آرزو کنی.


Aidin, somehow, is a real legal guy, and nothing more, and nothing less.