NYC plus plus :: Pitman minus minus | |
|
«گـِیم آور» که میگن، احتمالاً چیزی شبیه عجزه...
موقعی که باید فریاد زد «خدا همیشه نعمتهایش را آنجایی که نباید، قرار میدهد...» اما نتیجهگیری میشود «قلب انسان همیشه جویندهی آرامش است...» □ من میرم اقیانوس آرام. میرم خود ساحل اقیانوس آرام. همونجایی که میشه یه عالمه عکسای قشنگقشنگ گرفت. بعد هی پامو میندازم رو پام و عکسای قشنگقشنگ میگیرم. بعد به افتخار کشیش دهکده یه پارتی دبش میگیرم. بعد اونقد این آهنگه رو میذارم تا همهشون دسشوییشون بگیره: Life is of sweetness □ کیتی میره میخوابه. مترسک میره میخوابه. پدرژپتو میخوابه. خاله سوسکه میخوابه. من خودمو میزنم به خواب. خدا چرت میزنه. کیتی بیدار میشه. مترسک بیدار میشه. پدر ژپتو بیدار میشه. خاله سوسکه بیدار میشه. من، خدا رو بیدار میکنم. ... غرور ورم میداره که منم باید بخوابم. من خیلی شبه که نخوابیدم. من خیلی خوابم مییاد. من اونقدر خوابم مییاد که دیگه نمیتونم بخوابم. من، میشینم زل میزنم به همهی عطرای چهار سال اخیر و سعی میکنم قبل از بیدار کردن خدا بهش بگم که من تا حالا خواب اقیانوس آرام ندیدم... کولر خونهی خدا اینا صدا میده. اما تو ظهر تابستون صداش قشنگه. صداش خوابآوره. صداش شبیه این ترانههای موهومه که فقط خداها باهاش حال میکنن... من خواب میبینم وسط اقیانوس آرامم. وسط وسطش. بعد غرق میشم. بعد گریهام میگیره. دوباره میخوابم و خوشحال میشم که قبل از خواب سیو کرده بودم. خوشحال میشم از اینکه همهاش یه دِیدریم بوده. یه دِیدریم نارنجی تو بیداری. یه دِیدریم آبی تو خواب... |
7:48 PM |
Peace for deads, Hallow for deafs | |
|
وقتی زندگی خلاصه میشود در ویارهای رقتانگیز قهوه، نوازشهای پرهوس گربههای خانگی و لبخندهای کریه بعد از هر شکست، باید رفت روی پشت بام و با لگد نردبان را انداخت؛ بعد آنقدر تف کرد روی زمین تا یا خدا از غار در بیاید یا طوفان نوح تکرار شود...
|
10:16 PM |
Turn-onz of the eaten frog | |
|
من میشم از این کیشیشای دودرهباز؛ توام هی بگو «آی لاو دِ وی یو رَن اَوت آو مای لایف». بعد که از در اومدم تو، تو اول اعتراف کن بعدش که تموم شد من با ترحم میگم «جیزز سِیوز»...
□ □ □ کشیش از در سمت راست وارد میشود. سایه روشن قهوهای صحنه، تأثیر بازتاب ردای قهوهای او است. مگس سمجی روی تهریش کشیش مینشیند ولی با ضربهی ناگهانی او روی زمین میافتد. گوشهی تهریش خاکستری کشیش، سبز میشود. نور به سبز بر میگردد. صدای جیغ از دور به گوش میرسد. دو مرد ژندهپوش در حالی که زنی سرخپوش با موهای بلند را گرفتهاند، از در رو به رو وارد میشوند. با اشارهی کشیش، دو مرد، زن را رها میکنند. زن روی زمین میافتد و مگس چرخی میزند. نور به قرمز برمیگردد. کشیش به طرف فاحشه گام برمیدارد. فاحشه که روی زمین مچاله شده است، با نالهی خفیفی روی ردای کشیش تف می کند. لکهی قرمز تف روی ردای قهوهای محو میشود. کشیش روی زانوانش مینشیند و زن را در آغوش میگیرد. زن پایین ردای کشیش را گاز میزند. کشیش به سقف زل میزند و چشمانش را میبندد. نور سفید از سقف میتابد. فاحشه جیغ میزند. کشیش هم. □ □ □ وقتی من رسیدم، دیگه خیلی دیر شده بود. از دهنش یه عالمه خون میاومد. دستمو که گذاشتم رو دهنش، دیدم گردنبندش عکس یه مترسکه که به صلیب کشیدنش. تنها کاری که تونستم برای نجاتش انجام بدم اینبود که گردنبندشو انداختم تو آتیش. مطمئن بودم نمیبخشدم. وقتی خواستم برگردم، دیگه خیلی دیر شده بود. صلیبه کامل تو آتیش سوخته بود و از دهن مترسکه هم داشت خون میاومد. تنها کاری که تونستم براش بکنم این بود که ولش کردم به حال خودش. برام مهم نبود که میبخشدم یا نه. |
9:03 PM |
Media files (all types) | |
|
نیمهی پنهان تمام خستگیهای ناخودآگاهم را،
له میکنم. بلندتر میپرم. حتی از جیغهایم. [سگهایی که به دنبال من در سربالاییها میدوند] رو به آینه بلند بلند میخندم. هنگام اصلاح، دستم را هم میبرم. پوستش مچالهتر میشود. حتی از عقدههایم. [ما پیروز شدهایم. لوزلس] حجم کوچولوی قهرمان، هیچ وقت، از عمق دستهایش فراتر نمیرود. مگر اینکه نداند یک قهرمان، هیچوقت پرمننتلی مهربان نمیماند. [بوی آبی یک نوستالژی. باید رو به سن تعظیم کرد] |
12:51 PM |
DoggyStyle, the brown side of my hallucinations | |
|
حماقت که بد نیست بچه! فقط داد نزن. فقط قبل از تف کردن اول سمت چپ رو نگا کن، بعد سمت راست، بعد به بغلدستیت بگو که از بچگی دوست داشتی یا یه آدم برفی داشته باشی که با دیدنت مث سگ آب شه یا خودت یه آدم برفی باشی که تابستونا سرما بخوره و زمستونا مث سگ خاطرات سرماخوردگیشو تایپ کنه. اما قول بده که وقتی سکسکهات گرفت، نق نزنی که سرت کلاه رفته. هی بچه! این مرحله رو همه باید طی کنن، حتی اونایی که رژیم دارن و فکر میکنن دیکتاتورها، واجبالکلونترین سگای خدمتگزار دنیان...
میبینی؟ یک زندگی سگی، در مقیاس زمان. بعد امید. بعد بوی سگ... بعد تو. بعد من. بعد دویدن. یه دویدن زیاد. در مقیاس زمان. بعد امید. بعد خاطره. بعد بوی سگ... بعد دو هفته تعطیلات. ناهار: گوشت سگ با سس مخصوص سگ. بعد من. بعد یه غروب سهشنبهی پر از باد. بعد یه شب سهشنبهی شلوغ. بعد یه خواب سگی با شکم خالی. صبحانه باید با بوی سگ در رختخواب صرف شود... بهت که گفتهام، جدی نگرفتن یک زندگی سگی تا وقتی خوبه که بوی سگ ندی. وقتی بوی سگ دادی، یا باید بری مواظب گوسفندات باشی یا باید سرما بخوری و صدای مرغ و خروس درآری تا لو نری. میدونی، سگا وقتی سرما میخورن یه دستشونو میذارن زیر سرشون. بعد بسته به عمق خاطراتشون یا پوزهشونو میخارونن یا سعی میکنن سگک قلادهشونو شلتر کنن. بعد چشماشونو میبندن و فقط به ساعت زل میزنن. هر سگی میدونه که ساعت، چندشآورترین «د براون ساید آف»ِ یه زندگی سگی میتونه باشه. اونایی که تجربهشون بیشتره، توهم میزنن که روی هر کدوم از عقربهها یه سگ نشسته. توهم میزنن که سگا منتظرن تا ساعت سه و هیجده دقیقه بشه و یه داگاستایل بزنن تو رگ. توهم میزنن که خودشون جای ثانیهشمارن. و خدا یه جور باتری خورشیدی که شبا اضافهکاری میکنه. اما جوونترها صرفاً یه ساعت شنی تصور میکنن که ترک خورده و شنهاش داره میریزه بیرون. یه ساعت شنی تمومشدنی که شنهاش دارن میریزن بیرون... |
7:13 PM |
Placebo :: Nimm Abschied mein Kind | |
|
The fool minimalist is the one, |
1:17 AM |
Eliminate the Cynic | |
|
I know for sure تا حالا یه کرگدن بوسیدهتت؟You left me here... خوش به حالش...I came for shelter تا حالا یه کرگدنو بوسیدی؟My last conviction... خوش به حالش...I'll fight for sure... دلم برای تمام کرگدنهای بیوهای که میشناسم، میسوزد...You found me stranded... باور لمس چشمهای امیدوار یک کرگدن لمس نشده...My hand in yours... تمام آفتابگی تابستان یعنی یک نفرت با بوی عجز...A farewell whisper... بونجوق مادام، بوم جوق کلاغا. دو نقطه سیاه...Tell me what for... همیشه بوی غار میدهیم. مرطوب، میهنی، آغشته...Tell me why... ترس لمسیده شدن توسط یک کرگدن بیوه در غارترین کافهی شهر...Tell me the reason... به حساب تلافی. همهی پسرگیهای یک دیت شصت درجه...Tell me how... مطمئن باش به یک بار امتحانش میارزد. مواظب شاخ کرگدنهای کور باش...Tremble on... ناباوری یک ناباروری وقتی همهچیز به خیر میگذرد...My last conviction... تشعشعات متوحش ناقوس روی گندمهای کرگدن دیده...Tremble on... وحشت قایقران شدن در جزیرهی گورکنهای بانشاط...My last farewell... فقط یک بهانه برای آفرینش آفرینشهای تصادفی...Tremble on... یک wget وحشیانه روی تمام دافبازیهای ممکن...My last prediction... یک روز آفتابی دیگر با طعم کرگدن. دو نقطه زرد...Tremble on... برای حماقت هیچوقت دیر نیست...This is my cell... پیترو، هر وقت برگشتی، اسمت رو روی در بنویس... |
8:27 PM |
He plays knick-knack on my thumb | |
|
همهاش یک فحش غلیظ است،
که دیگر کمتر میان عوام رایج نیست... من خدا را با آن صدا میزنم و خدا با آن میفهمد که توسط من صدا زده شده است. چیزی شبیه «نو ریسپانس تو پیجینگ» با یک صدای مهآلود و جیغهای ممتد... Psycho-Logic یادته احمق؟ همون احمقی که یک شب رفت... همون، بلده قر بده و بیاد. حالا اسمشو بذارین زیرسیگاری، زندگی نیمهشبی با نسکافه، یا پروفایل جدید من. میخندم! بعد همهی اساماسهایم را با دلبری تمام ریپلای میکنم و میخوابم. خواب میبینم که گریه کردهام. همهی اساماسهایم را یکی با دلبری تمام ریپلای کرده. وقتی که من در خواب میخندیدم. وقتی خواب بودهام یکی گناه کرده است. یکی حماقتش را به رخ من کشیده است. یکی با نخ دندان مژههایم را میکند. لابهلای خوابهایم قدم میزنم و گریه میکنیم. |
5:52 PM |
a mass, a far, a party | |
|
لای این پنجرهها
یک روز، من... یک من، یک روز، ... شب. بعد غروب، بعد همهی تشویشهای احمقانهام، بعد بخشش، بعد همهی مردم مردمنمای شهر، بدون تو، شب، پشت پنجره... باد میآید. من، یادم هست که همیشه از پشت همین پنجرهها بود که یکبار خندیدم. بعد غروب، بعد همهی ترانههای زمستانی مهگرفته، بعد صدای گاز زده شدن پنجره با موج؛ از موج؛ تا موج... حتی از پشت یکی از همین پنجره ها بود که یکبار باران آمد. خوانده بودم که شبهایی که من خوابهای رکیک میبینم، پنجره ترک بر میدارد. خواب من هیچوقت اما، هیچ چیز جز توبههای روزانهام نداشت. و خدایی که پشت پنجرهی همهی خوابهای من، لبخند زده است. |
4:34 PM |
Blogless Self-Suffocation | |
|
به او میگویم: «خدا رو چه دیدی... شاید تا آخر دنیا من یک دلقک لوده باقی بمونم و تو یه مترسک مهربان...»
□ لبخند میزند. من فحش میدهم. فحشهای رکیک. به خودم، به خوابهایی که دیدهام؛ خوابهایی که فقط وقتهایی که سردرد میگیرم به وقوع میپیوندند... لعنتی! بدشانسی محض بود. داشت باورم میشد که لودگی یک دلقک یا چرند محض است یا ذاتی. اما خودم شدهام مثال نقض. دو نقطه تف... □ - : « دستتو بیار جلو... می خوام این میخو برام با کف دستت نگه داری تا من یه سیگار بکشم!» حس میکنم لودگی خورشید، آفتاب را آفریده است. داد میزنم: «این آدمکهای سیگاری که اول اسم همهشان دو نقطه است مگر گریه بلد نیستند؟». داد میزنم؛ رکیک، بلند، کریه، لوده، بچهگانه. میفهمی؟ مهم داد زدن من است نه نظریات زیگی راجع به عقدههای من... □ من میزنم تو کار لوwلول، بعد ادعا میکنم که همهاش محض خنده بوده. تو چشم بذار، من میرم دافبازی. پیدات که کردم، عاشقت میشم. بعد من که چشم گذاشتم، تو انقلاب کن. اما وقتی من شدم دلقک دربار، بهم نگو لوده. اگه بگی، دیگه باهات بازی نمیکنم... |
6:20 PM |
Pyxidium : The keen rubbers of a requiem | |
|
ظهر امروز فکر کنم. نمیدونم. یه ظهر ولی، یه ظهر آمریکایی، با یه ناشر بیوهی آمریکایی. قرار بود بهش همهی اوردوز همهی خوابهای نکردهام رو بدم…
بعد نیومد. یعنی خیلی هم قرار نبود بیاد. اما من فکر کردهام چون بیوهست حتماً مییاد. یادم نبود، اینجا، هنوز آمریکاس… بعدش. بعدظهر شده بود. من فکر میکردم خیلی بده که آدم وسط یه کویر آمریکایی زیر یه سایهی یه کاکتوس منتظر باشه. بعدش فهمیدم دارم به خودم میقبولونم حتماً از داستانهام خوشش نیومده… حالا که فکر میکنم، میبینم بهتره تعطیلات رسمی آمریکاییا رو حفظ کنم. بیوههای سیاه پوست، روز استقلال از سفیدها دوری میکنن. حتی اگه طرف آمریکایی نباشه. حتی اگه طرف، خودش هم مستقل نباشه … □ □ □ - آهان. - چی؟ - هیچچی. گفتم آهان. - برا چی؟ - همین جوری. - همین جوری که نمیگن آهان که! - آخه فک کردم داری میری. - خب دارم میرم دیگه. - آهان. □ □ □ رو شیشهی بخار گرفتهی پنجره، تو زمستون، خیلی راحت میشه نوشت. میشه حتی یه وبلاگ نوشت. میشه بعد از اینکه نوشتیش با تمام امید و علاقه نازش کنی تا محو شه. میشه حتی عکس یه کف دست هم روش انداخت. یا یه دون نقطه پرانتز کشید. میشه باش یه شب تا صبح توهم زد. خوبیش اینه که بارون همیشه اون ور پنجره میباره... اما تو تابستون، فقط آدم قرمز میشه. هر چی روش بنویسی، هی چربتر و چربتر میشه. بارون هم که نمیباره. اگرم بباره، اونور پنجره میباره... |
12:56 PM |
undone | |
|
شدهام همان پیرمردی که روی نیمکت ایستگاه راهآهن نشسته بود و تصمیم میگرفت. همان پیرمردی که صبح که توی ایستگاه جسدش را پیدا کردند، ساعتش را گاز زده بود...
نوکتیزترین کفشهایم را میپوشم؛ شارپ، تایت، اسکیپ. ظهر میشود؛ خسته میشوم؛ شارپ. راه میروم؛ خیس میشوم؛ تایت. باران میبارد؛ خیس میشوم؛ اسکیپ. بعد دوتایی تا صبح راه میرویم... یادم بنداز به قله که رسیدیم، برگردیم. یادت میاندازم، هوا که تاریک شد برگردیم. پس کی لبخند بزنه؟ □ □ □ عجوزه توی بطری شیشهایاش فرو میرود. چوب پنبه را سرجایش محکم میکند و به ته بطری ضربه میزند... عجوزه آرزو میکند، اولین ماهیای که دید، لبهایش را ببوسد تا او دوباره جوان شود... بیچاره نمیداند این روزها، همهی فاضلابهای شهر روی اسکرین سیور رفتهاند... □ □ □ تمام شب را، توی شهر میگردم. تمام شهر را توی شب میگردم. باورم میشود شهر سورئال است. باورم میشود، شبها، شهر، پر از شب میشود... همهی «تو»های شهر، توی یک کوچه جمع میشوند. «من» میشوم یکی از همان گربههای ولگرد. تو گریه میکنی. من آشغالها را به هم میریزم؛ کثیفترین گربهیِ من ِ شهر هنوز هم بلد است خودش را به گرسنگی بزند... یکی از تو ها نگاه میکند، میخندد، بوی گیتاربرقی میدهد؛ آن قدر میترسم که باورم میشود همهی توها، من نیستم. باورم میشود، تف نکردهام. باورم میشود، همهی توهای شهر به من زل زده اند. نوبت من است که مینیمالیستیام را بریزم توی جوب... آخرش ولی نه من میمیرم، نه تو. نه هیچیک از دلقکهای سیرک مرکز شهر که تو به آنها خندیدهای، نه هیچیک از رقاصههای ولگرد شهر که من با آنها رقصیدهام... |
2:26 AM |