Blogless Self-Suffocation | |
|
به او میگویم: «خدا رو چه دیدی... شاید تا آخر دنیا من یک دلقک لوده باقی بمونم و تو یه مترسک مهربان...»
□ لبخند میزند. من فحش میدهم. فحشهای رکیک. به خودم، به خوابهایی که دیدهام؛ خوابهایی که فقط وقتهایی که سردرد میگیرم به وقوع میپیوندند... لعنتی! بدشانسی محض بود. داشت باورم میشد که لودگی یک دلقک یا چرند محض است یا ذاتی. اما خودم شدهام مثال نقض. دو نقطه تف... □ - : « دستتو بیار جلو... می خوام این میخو برام با کف دستت نگه داری تا من یه سیگار بکشم!» حس میکنم لودگی خورشید، آفتاب را آفریده است. داد میزنم: «این آدمکهای سیگاری که اول اسم همهشان دو نقطه است مگر گریه بلد نیستند؟». داد میزنم؛ رکیک، بلند، کریه، لوده، بچهگانه. میفهمی؟ مهم داد زدن من است نه نظریات زیگی راجع به عقدههای من... □ من میزنم تو کار لوwلول، بعد ادعا میکنم که همهاش محض خنده بوده. تو چشم بذار، من میرم دافبازی. پیدات که کردم، عاشقت میشم. بعد من که چشم گذاشتم، تو انقلاب کن. اما وقتی من شدم دلقک دربار، بهم نگو لوده. اگه بگی، دیگه باهات بازی نمیکنم... |
6:20 PM |