Mid him at meet-night | |
|
بعد ماشین سخنگو شروع کردن به گریه کردن
اون قدر گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد ... تا ... پ.ن. و این صرفاً اینتروش بود... |
1:48 PM |
Meet night at mid-him | |
|
بعد ماشین سخنگو شروع کرد به خندیدن
اون قدر خندید و خندید و خندید ... تا تموم شد... |
11:46 AM |
How is your life today? | |
|
... same as yesterday ...
|
11:17 PM |
Magna Carta | |
|
پیرمرد گورکن درحالیکه آخرین بیلهای خاک رو روی آخرین سرباز دشمن میریخت، رو به گیتاریست دورهگرد کرد و دیالوگش را گفت.
گیتاریست شروع کرد به خواندن یکی از اشعارش که از روی وصیتنامهی یکی از سربازهای دشمن ساخته بود. وقتی اشکهایش سرازیر شد، پیرمرد، درحالیکه سعی میکرد تمام وزنش را به زمین منتقل کند، گفت: «لطفاً یک ترانهی عاشقانه بخوان...» |
7:22 PM |
No doubt for you | |
|
... و nostalgia دقیقاً وقتی آغاز میشود که میفهمم کسی که کتاب مرا در دست گرفته، همان مرتیکهی دغدغهپوش کناری است...
|
6:27 PM |
chargable dischargables | |
|
مرد دغدغهپوش کناری، دو صفحهی روبهروی من را خوانده و منتظر است...
|
9:34 AM |
dischargable chargables | |
|
مرد دغدغهپوش کناری، به کتاب من زل زده است. من هر دو صفحهی روبهرویم را خواندهام و منتظرم...
|
5:04 PM |
Automorphism | |
|
ماهیگیر بهترین است! او میتواند بدون اینکه کم بیاورد یا بهروی خودش بیاورد که دارد کم میآورد، با یک دست چوب ماهیگیری را محکم بچسبد و با انگشتهایش قرقره را بپیچاند و با دست دیگر هم پارو بزند و با انگشتهایش سکان قایق را هدایت کند. ماهیگیر محشر است. میتواند با پاهایش، توی سر ماهیهای نیمه مرده بکوبد و آب جمع شده درون قایق را به سمت تنها سوراخ موجود در بدنه هدایت کند. حتی میتواند در همین حال، پیپ هم بکشد و با عینک زنگزدهاش فاصلهی تقریبی تا نزدیکترین خشکی را تخمین بزند. بعد سوت بزند و ترانههای محلی ساحلیها را زمزمه کند...
ماهیگیر بهترین بود. تا روزی که قایقش در دریا غرق شد و مجبور شد به توریستهای کنار ساحل سیگار بفروشد. تنها فرقی که در این مدت نکرده بود این بود که هنوز هم وقتی خسته میشد، به همسرش فکر میکرد و به اینکه شب گذشته را چگونه گذرانده و چگونه میتواند تجربیات چند ده سالهاش را امشب هم سرهم ببندد تا یک تجربهی جدید بیافریند... ماهیگیر هنوز هم هر شب سهمی از چیزی که میفروشد را برای همسرش میبرد و برای همین بهترین ماهیگیر دنیا است. بهترین ماهیگیر سیگارفروش دنیا. البته صرفاً از دیدگاه همسرش... |
11:12 PM |
garbage collection failed | |
|
به اوج «خود پست بینی» میرسم...
مترسک اشاره میکند که بهتر از به سمت تاریکتر صحنه برویم. من بر و بر نگاهش میکنم. مترسک اشاره میکند که زمان نداریم. من گریه میکنم. مترسک همچنان استناد میکند... سرش داد میزنم. گریه میکند. اشاره میکنم که منظورم این نبود. در حالی که دقیقاً همین بود. شانههای مترسک میلرزد. دارد میفهمد که بهترین چیز راست گفتن نیست. بهترین چیز گفتن دروغی است که طرف مقابل بداهتاً بتواند دروغ بودن آن را تشخیص دهد... |
10:28 PM |
0, 1, 2, 3, 4, 0, 1, 2, 3, 4, 0, 1, 2, 3, 4, 0, 1, 2, 4, 4, 4, 4, 4, 4, 0 | |
|
بلندگوی سالن میگه: دو نقطه دی...
این یعنی قهرمان میخواد وارد بشه. مستقل از میزان دپرشن مترسک من. مترسک و من. مترسک من و من... مترسک من که با اینکه از ارتفاع میترسه ولی میره بالای درخت تا فقط برای من ستاره رو بو کنه. و بیاد پایین و به من بوی ستاره رو بگه. و راست بگه. و بگه که هنوز ستاره همون بویی رو میده که همیشه دوست داشتیم بده. و ما ذوق میکنیم و میپریم بالا و دستامون رو میکوبونیم به هم. مستقل از میزان دپرشن قهرمان داستان... |
8:39 PM |
She wont let you fly, but she might let you sing | |
|
ستاره invis میشه. من بد و بیراه میگم. مترسک لای دندوناشو پاک میکنه. اسب، یه ترانهی محلی میخونه. ستاره یادش مییاد که ترانهی محلی اسب رو یه جایی شنیده. از اسب میخواد که اونو تکرار کنه. اسب ساکت میشه. ستاره هنوز برای من invis مونده. مترسک شجرهنامهاش رو مرور میکنه و در گوش من میگه هیچ وقت سابقه نداشته هیچ ستارهای بیشتر از سه شب invis بمونه. من بهش میگم که اون صرفاً یه مترسکه. اون اشاره میکنه که باید شهوداً بپذیرم که مترسکها هم از دستهی انسانهای تکامل نیافتهان. ستاره قهقهه میزنه. اسب دپرس میشه و آن میشه...
من خودم رو به نفهمی میزنم و از مترسک میخوام هیچچی رو به خاطرم نیاره... □ □ □ اسب میخوابه. ستاره میخوابه. من و مترسک از حال همدیگه اطلاعی نداریم. صرفاً میدونم وقتهایی که من خوابم اون آپدیت میکنه. و وقتهایی که اون خوابه، من هم خوابم... وقتایی که در اوج خواب و بیداری، حس میکنم صدای تختههای تختخواب بمتر میشه... □ □ □ یادمه تا وقتی هر شب بغل مترسک میخوابیدم، برداشت کاملی از پرسکپتیو نداشتم. فکر میکردم باید چیزی مثل حجامت باشه. یه چیز گنگ و کثیف که یه سری از آدمها انجام میدن تا به همه ثابت کنن که خیلی بزرگن و به این راحتیها تمیز نمیشن. و همیشه هم من مطمئن بودم که هیچوقت دلم نخواهد خواست که یه روز انجامش بدم. اما حالا که دارم از مترسک دور میشم، حس میکنم داره روز به روز کوچیکتر میشه... شاید تقصیر خودشه که روزی سیصدبار میره حموم تا خودشو برای من خوشگل کنه. شایدم تقصیر منه که خونم داره روز به روز کثیفتر میشه.. □ □ □ من ادامهی بد و بیراههام رو به مترسک میگم. مترسک بهم تکیه میده و آشغالهای لای دندوناشو به سمت طویله تف میکنه. اسب مژههاش رو تا میکنه و به من زل میزنه. اما کسی نمیفهمه، چون ستاره روی مترسک زوم کرده. مترسک در گوش من میگه که دوس داره کاری کنه که ستاره کتباً از خدا بخواد اون رو به زمین برسونه. من دستم و لای موهای مترسک میبرم و ازش تشکر میکنم. غافل از اینکه این یک حیلهی دو طرفهاست برای به دام انداختن همزمان من و ستاره. اما خودش دلش نمییاد منو به دام بندازه. خوشبختانه از اون احمقتر منم که تا میخواد در گوشم همهچی رو اعتراف کنه، ژست مددکارهای اجتماعی مهربون رو به خودم میگیرم و خیلی ملایم میگم: میدونم... ستاره بغض میکنه و همزمان سکسکهاش هم میگیره... □ □ □ من همه رو به صرف یه شامپاین مخصوص و یه رقص حسابی دعوت میکنم. اسب شامپاین رو کلاسیک میخوره. ستاره دوست داره طوری که کسی نفهمه، صداش رو نازک کنه و آواز محلی بخونه. مترسک دوست داره برقصه. اینو از سستی دستهاش میشه فهمید. اما جفتمون میدونیم که موقع رقص همهی بدن اون صدا میده. قرار میشه اسب سازدهنی بزنه، ستاره بخونه، مترسک محکم به سطل علوفه بکوبه و من در تاریکی برقصم. ستاره به من نگاه میکنه. من شیشهی شامپاین رو پرت میکنم به طرفش. گریه میکنه. من میگم به درک. اما به این نتیجه میرسم که تقصیر خود احمقمه که روز اول بهش لبخند زدم... اسب در کمال تجربه، بدون اینکه ریتم رو به هم بزنه، شیهه میکشه... □ □ □ اسب از یه نژاد مخصوص و اصیله. اینو خودش بهمون گفته. و خیلی هم به فرائض مذهبی علاقه داره. مترسک روزهای مقدس فقط سوت میزنه. اون عقیده داره که رنگ تیرهاش، علی رغم روشن بودن اجدادش، صرفاً خواست خداست. و بهترین کار در این مواقع رو سوت زدن میدونه. ستاره روزهای مقدس چاق میشه. بعد سعی میکنه تو آسمون کش بیاد و برا همهی دنیا scrap بنویسه. و من به بررسی تغییرات ظاهری بقیه میپردازم. اونقدر مترسکو نگاه میکنم تا به این نتیجه میرسم که تنفر یک حس مشترکه. درست برعکس عشق که صرفاً یک حس یک طرفه است... اینبار نوبت مترسکه که دست لای موهای من بکشه... |
1:20 AM |
I had been in | |
|
روی تیزترین لبه اش راه می رویم
و آرزو می کنیم، گل های صورتی باغچه همیشه تعدادشان مضرب صحیحی از او باشد... پ.ن. شجاع باش پسر... اگه با مخ فرود بیای، شانس زنده موندت کمتر می شه... |
9:04 PM |
My horse, his remorse, was that he couldnt survey... | |
|
من و مترسک در پارک نشستهایم. به دستههای دو نفره تقسیم میشویم. من و مترسک در یک دسته قرار میگیریم. این را به حساب خوش شانسیمان میگذاریم. مترسک میخندد. من هم. مترسک عینکش را پاک میکند. من هم. اصلاً متوجه نشدهایم پرده کی بالا رفت. مترسک در گوش من میگوید دیالوگش را کاملاً فراموش کرده است. من هم. لبخند میزند. نور زرد روی پاهای ما میافتد و تدریجاً دور میشود. سایهی بلند پاهای ما دائماً کمرنگتر میشود...
مترسک بلند میخندد. من هم. باران میبارد. به خاطر میآورم حرفهای مترسک را قبلاً جایی شنیدهام. به خاطر میآورم آنبار هم برداشت عاشقانهای از آنها نداشتهام. دیالوگ تحریف میشود. می خندیم. بدون اینکه به طرف تماشاگران برگردم سایهی پاهایمان را یکبار دیگر مرور میکنم. شبیه اسبی شده که دارد آرام راه میرود. مترسک امتداد نگاهم را لمس میکند. اسب، پاهای عقبش را بالا میآورد و تعادلش را از دست میدهد. مترسک میخندد. من کمک میکنم تا اسب دوباره سر پا بایستد... مترسک به چشمهای من زل میزند. میدانم. میداند که میدانم. لبخند میزند و در ذهنش شرط میبندد که قبلاً یکبار دیگر هم دانستهاست. من شرط را میبرم. اسب رم میکند. به چشمهای مترسک نگاه میکنم. گریهاش میگیرد. چشمش میافتد روی زمین و ترک بر میدارد. مترسک و اسب مشترکاً چشم مترسک را له میکنند. همه جا بوی هویج میگیرد. مترسک به یاد میآورد. من به روی خودم نمیآورم... موزیک شروع میشود. مترسک به جای چشمش، گل میگذارد. مترسک حس میکند دارد بهتر میبیند. اسب لبخند میزند. مترسک بلند میشود و دست مرا هم میکشد تا کمی برقصیم. اسب روی زمین طاقباز دراز کشیده است. نفهمیدیم باران کی قطع شد. مترسک جلوی خندهاش را میگیرد. موزیک ادامه دارد. نور زرد قطع و وصل میشود. زمان قطع بودنش برای ما لحظه به لحظه بیشتر میشود. یا حداقل ما اینطور حس میکنیم. اسب سکسکهاش میگیرد. من میپرم و روی سینهی اسب فرود میآیم. اسب با پاهای جلویش به سینهاش میکوبد. نور زرد دیگر قطع نمیشود. اسب سکسکهاش بند آمده است. مترسک زیر انگشتهای من چرخی میزند و گلبرگهای چشمش روی زمین میریزد. من گریه میکنم. مترسک نمیداند بعد از اتمام موزیک چه باید بکند. یا حداقل به روی خودش نمیآورد... موزیک قطع میشود. اسب نفس نفس میزند. ما پشت به نور زرد مینشینیم. اسب بالا میآورد. مترسک سیگارش را خاموش میکند. طوری که انگار هیچوقت آن را روشن نکرده بوده است. ساعت مترسک همیشه عقب است. حتی عقبتر از دیروز وقتی برای آخرین بار دیالوگهایمان را بررسی میکردیم. مترسک روی دیالوگش برای من عکس مترسک کشید. مترسکی که هر دو چشمش گل بودند. نور زرد از روبهرو میتابد. مترسک سرش را روی شانهی من میگذارد. اسب به آسمان نگاه میکند، نعرهای میزند و بالا میآورد. طوری که انگار نه انگار تنها چیزی که از دیالگوش یادش مانده این است که باید بالا بیاورد. یا حداقل بهروی خودش نمیآورد... مترسک به من نزدیکتر میشود. ما یک نیم دور دیگر میچرخیم. هیچکداممان علاقهای نداریم برگردیم و وضعیت عمودی پرده را بررسی کنیم. مترسک هنوز هم بوی هویج میدهد. گردنم را کج میکنم تا نگاهش کنم. اسب با دمش مگسهای اطرافش را میپراند. مترسک نترسیده است. من هم. اسب را نشان میدهیم و میخندیم. اسب هم. همه بهروی خودمان میآوریم که این آخرین نمایشنامهی ماست... مترسک خیلی هم بیربط نیست. اما هویجی بودن چشمهایش اوج بیهنری نویسنده بوده است. یا از آن تیپ هنرها که فقط خودش میفهمد و موقع به یاد آوردنش انگشتش لای موهایش بوده است. مترسک شدیداً اعتقاد دارد که بیربط است. من غمگین میشوم. مترسک فکر میکند به بوی هویج حساسیت دارم. سرم را لای دستهایم میگذارم. مترسک به یاد میآورد که هنوز هم معتقد است که تاریخ همیشه تکرار میشود. و نود درصد مواقع هم بدهکار است. اسب گوش مترسک را لیس میزند. مترسک چندشش میشود. آخرین چشمش را به اسب میدهد. مزهی دهن اسب عوض میشود. اسب عاشق هویجهای هلالی شکل است. مترسک با یک حرکت اکیداً افقی، سرش را زیر صورت من میآورد. کاسهی خالی چشمهایش پر از باران میشود. نور زرد از بالا میتابد. انعکاس صدای افتادن اشکهایم در چشم مترسک تصادفی است. یا حداقل اینطور توجیه میشود. مترسک لبخند میزند. و احساس تنفرش نسبت به اسب را در خودش نگه میدارد. من همهچیز را میفهمم. همهی چیزهایی که او میفهمد را میفهمم. او همهچیز را میفهمد... حوصلهاش سر میرود. روی انتهای دیگر نیمکت مینشیند. سرم را بالا میآورم. پیچهای نیمکت لق هستند. میترسم اگر به طرف مترسک بروم نیمکت کله کند. یادم نمیآید که او چند لحظه پیش همین کار را کرده بود. اسب غمگین میشود و کش میآید. کف پایش صاف شده است. دستم را به طرف مترسک دراز میکنم. میفهمد. دستم را محکم میگیرد که اگر افتاد بتوانم پیدایش کنم. یا با هم، یا هیچکدام. اسب یک تیک عصبی میزند. لبخند میزنم. او میفهمد. اسب هم. دیالوگ را فراموش کردهایم. طبق معمول. پاهایم را دراز میکنم و روی هم میاندازم. پاهایش را دراز میکند و روی هم میاندازد. انگشتهایم را از هم باز میکنم. او هم. چشمهایمان را میبندیم. چند لحظه ساکت میمانیم. عدهای از تماشاگران به وجد میآیند. بدون اینکه چشمهایمان را باز کنیم، میفهمیم تغییری در وضعیت پرده اتفاق افتاده است. چشمهایمان را باز میکنیم. نور سفید از پشت سرمان میتابد. روی پردهی بزرگ انتهای سن، دستها و پاهای اسبی را با طناب بسته اند و به کشتارگاه میبرند. دندههای اسب پیداست... |
11:22 AM |
To deserve, To expect, To Feel, To Believe. Call me no more. | |
|
شهر، آسمان، من، آبی، خاکستری، Gradient، یک من جدیدالتأسیس، شب، صدا، روز، پردههای نازک همیشه بسته، یک من دیگر، نور، شب، جاده، نور، اتوبان، نور، شب، سرعت، تو، جیغ، نور، آرامش، شب، دست، دست من، دستهای من، دست منها، تو، کر، غرور، واژه، خاطره، نور سفید، دود، فلاشر عقب، باران، لامپ کم مصرف، فاصله، padding، استاندارد، سیاست، margin، دوست، remodel، سکوت، کاه، کاه، دوست، شمع، فرنگ، وحشت، خیس، پراکنش، صرف، حرف، نور زرد، سوت، قهرمان، بد، justify، دروغ، تنگ، نماد، لفظ، استهزاء، نویسنده، ابرو، mute، مهم، چشمک، صدا، دشوار، شب، زیبا، ماه، باران، نعمت، شکر، سکوت، ربط، رکیک، زندگی، میانترم، شاعرگی، داغون، overdose، معمولی، اشک، رقم، چمن خیس، بزرگترین رز سفید باغ، خیس، سرما، ویرگول، نگاه، سکوت، عدل، سوت، صف، تو، توی من، مجهولالهویگی، غلط، سوگند، بد، ندامت، دوباره، باران، خون، تخت، لورده، زندگی، نقطه.
برق میرود و همه چیز میپرد... |
11:53 PM |
Plague is all The me has always wanted. Said maid. | |
|
فکرشو که میکنم، میبینم اصلاً کراهتی نداره. در واقع صرفاً مشکل بقیهاست. پس با تمام وجود داد میزنم:
« اهل طاعونی این قبیلهی مشرقیام... » اما تو دستمو محکم فشار میدی، و با اون نگاه همیشه آشنات بهم یادآوری میکنی که خیلی وقته تو این قبیله طاعون رواج پیدا کرده... در واقع من و تو آخرین باز ماندههاشیم... بدون اینکه با کلمات بازی کنم، میگم : « قبوله... امشب رو هم رو به دریا میخوابیم... » |
7:44 PM |
Dedicated to dear C, because of his/her Cness | |
|
بیشتر یاد طعم گس شاه بلوطهای گازدار میافتم؛ که شاهزاده همیشه مواقعی که حوصلهاش سر میرفت، با آنها ساعت شنیاش را هدف میگرفت...
من هم از عینک بدم میآید. موجودات دو پای بیسر، شب که میشود، خاکستری میشوند. خاکستریتر از آنچه باید باشند. شبیه چوب کبریتهای چرب نسوخته. چوب کبریتهای چرب نسوختهی عینکی. عینکم گم شده است. لبخوانی چوب کبریتها مرا یاد طعم گس شاه بلوطهای گازدار میاندازد. شاید چون امروز همهاش بارانی بود... عینک بد است. چند وقت پیش همین عینک لعنتی بود که باعث شد جمجمهام ترک بردارد. جلوی پیشانیام و همچنین پشت گوش راستم را حسابی چسب زخم چسباندم تا ترکش از این بیشتر ندود. دیشب آنقدر انگولکش کردم تا یه کم باز شد. گاز فسفری رنگی ازش خارج شد. اما ترکش تا گوشهی ابروی چپم دوید. چسب زخم را کمی این طرف تر چسباندهام. امیدوار بودم با آمدن باران، شاه بلوطهای باغ شاهزاده هم گازشان بخوابد. اما امروز وقتی من زیر باران نبودم، باران آمد... بیرون که آمدم، عینکم بخار گرفته بود. چسب زخم هم شل شده بود. چسب زخم را کندم و با آن عینکم را پاک کردم. چسب زخم، از داخل فسفری رنگ شده بود. چسب زخم را به طرف باغ پرت کردم. روی بوتهی شاه بلوطهای گاز دار گیر کرد. و صدا داد. دقت که کردم، دیدم صدا از جمجمهی من است. قطرههای بارانی که به کلهام برخورد میکردند باعث میشدند انحنای مرکز جمجمهام بیشتر شود. عینکم را بالای سرم گذاشتم. شاهزاده خندهاش گرفت... لج کرده بودم. با خودم. با این یکی چسب زخم که هنوز پشت گوش راستم بود. با عینکم. و با شاه بلوطهای توی جیب شاهزاده... حسم چیزی شبیه حس تقاضای عفو بود. باران تندتر شده بود. شاه بلوطهای باغ تمام گاز خودشان را از دست داده بودند. شاهزاده حوصلهاش سر رفته بود. و ساعت شنی هم. فرو رفتگی وسط جمجمهام به سقف دهانم فشار میآورد. سرم را تا حد ممکن پایین آوردم و از لای پاهایم پشت سرم را نگاه کردم. جمجمهام به حالت اول برگشت ولی عینکم از روی سرم افتاد. شاه بلوطهای گازدار خوابیده بودند. و شاهزاده هم... باران خوابش نمیآمد. من خوابم میامد. چسب زخم پشت گوش راستم را کندم و با آن یک شاه بلوط کاغدی بدون گاز ساختم. شاه بلوط کاغذی بدون گاز را به سمت باران پرت کردم. حسم چیزی شبیه لعنت کردن بود. اما لبخند شیطنت آمیزی بر لب داشتم. شاید انقباض پوست وسط جمجمهام باعث شده بود اینطور به نظر برسم... عینکم داشت زیر باران تحلیل میرفت. خجالت میکشیدم از شاهزاده کمک بخواهم... |
1:02 AM |
no need to argue, urn-sellers are mooching | |
|
چراغ روشنه و من دارم از راست به چپ مینویسم. بلند میشم و چراغ را خاموش میکنم...
آدمکهای مسنجر سردشون میشه. اما اون لبخند میزنه و ادامه میده. آدمک لبخند، لبهاش رو میبنده تا لرزش دندونهاش دیده نشه. حس میکنم آدمک لبخند طرف من از آدمک لبخند طرف اون بیشتر میلرزه... □ □ □ کوزهگر قصهی ما همیشه روز تولدش رو میرفت لب دریا. از صبح زود تا آخر شب دراز میکشید و سعی میکرد به این امیدوار باشه که ابرها حرکت دورانی ندارن... کوزهگر راست دست بود. یعنی قبل از اینکه دست راستش را از دست بده، از اون دست برای ساختن کوزههاش استفاده میکرد... کوزهگر همیشه روز تولدش، وقتی به برگشت موجها خیره میشد، گریهاش میگرفت. سعی میکرد موقعی که موجها به سمت خشکی میاومدن بهشون خیره بشه و باهاشون بلند فریاد بزنه. اون قدر بلند که موقع برگشتنشون عطسهاش بگیره و نتونه گریه کنه... هیچکس دلیل این گریههای مبهم کوزهگر رو نمیفهمید. تا اینکه بعد از مرگش معلوم شد که چرخ کوزهگری کوزهگر همیشه در جهت عکس عقربههای ساعت میچرخیده... □ □ □ خب این کاملاً درسته که خرگوشا اگه تو زمستون نخوابن میمیرن... اما اگه بخوابن هم میمیرن. یه جور مرگ زمستونی. یه جور مرگ زمستونی مخصوص خرگوشا. یه جور مرگ زمستونی مخصوص خرگوشا که فقط خودشوت میفهمن... مثل ما که میمیریم، بعد زنده که میشیم فکر میکنیم همهاش یه خواب بوده... میدونی... اوایلش که خیلی کوچیک بودم فکر میکردم مشکل منه. فکر میکردم که خیلی خودخواهم که از زمستون خوشم مییاد. فکر میکردم من خیلی پستم که به فکر گداهای بیرون نیستم که هر شب تو سرما میخوابن... اما بزرگتر که شدم حس کردم یه چیز جدید داره جور خورشید رو میکشه. هرچی بیشتر فکر میکردم، بیشتر این فرآیند رو از نزدیک حس میکردم. تا اینکه فهمیدم تنها کسی که تو زمستون سردش میشه، منم... دروغ نمیگم... |
2:54 AM |