† †
. Email: he [at] horm
. RSS: atom
. Powered By: Blogger
She wont let you fly, but she might let you sing



ستاره invis می‌شه. من بد و بیراه می‌گم. مترسک لای دندوناشو پاک می‌کنه. اسب، یه ترانه‌ی محلی می‌خونه. ستاره یادش می‌یاد که ترانه‌ی محلی اسب رو یه جایی شنیده. از اسب می‌خواد که اون‌و تکرار کنه. اسب ساکت می‌شه. ستاره هنوز برای من invis مونده. مترسک شجره‌نامه‌اش رو مرور می‌کنه و در گوش من می‌گه هیچ وقت سابقه نداشته هیچ ستاره‌ای بیشتر از سه شب invis بمونه. من بهش می‌گم که اون صرفاً یه مترسکه. اون اشاره می‌کنه که باید شهوداً بپذیرم که مترسک‌ها هم از دسته‌ی انسان‌های تکامل نیافته‌ان. ستاره قهقهه می‌زنه. اسب دپرس می‌شه و آن می‌شه...
من خودم رو به نفهمی می‌زنم و از مترسک می‌خوام هیچ‌چی رو به خاطرم نیاره...

□ □ □

اسب می‌خوابه. ستاره می‌خوابه. من و مترسک از حال هم‌دیگه اطلاعی نداریم. صرفاً می‌دونم وقت‌هایی که من خوابم اون آپدیت می‌کنه. و وقت‌هایی که اون خوابه، من هم خوابم...
وقتایی که در اوج خواب و بیداری، حس می‌کنم صدای تخته‌های تخت‌خواب بم‌تر می‌شه...

□ □ □

یادمه تا وقتی هر شب بغل مترسک می‌خوابیدم، برداشت کاملی از پرسکپتیو نداشتم. فکر می‌کردم باید چیزی مثل حجامت باشه. یه چیز گنگ و کثیف که یه سری از آدم‌ها انجام می‌دن تا به همه ثابت کنن که خیلی بزرگن و به این راحتی‌ها تمیز نمی‌شن. و همیشه هم من مطمئن بودم که هیچ‌وقت دلم نخواهد خواست که یه روز انجامش بدم. اما حالا که دارم از مترسک دور می‌شم، حس می‌کنم داره روز به روز کوچیک‌تر می‌شه...
شاید تقصیر خودشه که روزی سیصدبار می‌ره حموم تا خودش‌و برای من خوشگل کنه. شایدم تقصیر منه که خونم داره روز به روز کثیف‌تر می‌شه..

□ □ □

من ادامه‌ی بد و بیراه‌هام رو به مترسک می‌گم. مترسک بهم تکیه می‌ده و آشغال‌های لای دندوناشو به سمت طویله تف می‌کنه. اسب مژه‌هاش رو تا می‌کنه و به من زل می‌زنه. اما کسی نمی‌فهمه، چون ستاره روی مترسک زوم کرده. مترسک در گوش من می‌گه که دوس داره کاری کنه که ستاره کتباً از خدا بخواد اون رو به زمین برسونه. من دستم و لای موهای مترسک می‌برم و ازش تشکر می‌کنم. غافل از این‌که این یک حیله‌ی دو طرفه‌است برای به دام انداختن هم‌زمان من و ستاره. اما خودش دلش نمی‌یاد من‌و به دام بندازه. خوش‌بختانه از اون احمق‌تر منم که تا می‌خواد در گوشم همه‌چی رو اعتراف کنه، ژست مددکارهای اجتماعی مهربون رو به خودم می‌گیرم و خیلی ملایم می‌گم: می‌دونم...
ستاره بغض می‌کنه و هم‌زمان سکسکه‌اش هم می‌گیره...

□ □ □

من همه رو به صرف یه شامپاین مخصوص و یه رقص حسابی دعوت می‌کنم. اسب شامپاین رو کلاسیک می‌خوره. ستاره دوست داره طوری که کسی نفهمه، صداش رو نازک کنه و آواز محلی بخونه. مترسک دوست داره برقصه. این‌و از سستی دست‌هاش می‌شه فهمید. اما جفتمون می‌دونیم که موقع رقص همه‌ی بدن اون صدا می‌ده. قرار می‌شه اسب سازدهنی بزنه، ستاره بخونه، مترسک محکم به سطل علوفه بکوبه و من در تاریکی برقصم. ستاره به من نگاه می‌کنه. من شیشه‌ی شامپاین رو پرت می‌کنم به طرفش. گریه می‌کنه. من می‌گم به درک. اما به این نتیجه می‌رسم که تقصیر خود احمقمه که روز اول بهش لبخند زدم...
اسب در کمال تجربه، بدون این‌که ریتم رو به هم بزنه، شیهه می‌کشه...

□ □ □

اسب از یه نژاد مخصوص و اصیله. این‌و خودش بهمون گفته. و خیلی هم به فرائض مذهبی علاقه داره. مترسک روزهای مقدس فقط سوت‌ می‌زنه. اون عقیده داره که رنگ تیره‌اش، علی رغم روشن بودن اجدادش، صرفاً خواست خداست. و بهترین کار در این مواقع رو سوت زدن می‌دونه. ستاره روز‌های مقدس چاق می‌شه. بعد سعی می‌کنه تو آسمون کش بیاد و برا همه‌ی دنیا scrap بنویسه. و من به بررسی تغییرات ظاهری بقیه می‌پردازم. اون‌قدر مترسک‌و نگاه می‌کنم تا به این نتیجه می‌رسم که تنفر یک حس مشترکه. درست برعکس عشق که صرفاً یک حس یک طرفه است...
این‌بار نوبت مترسکه که دست لای مو‌های من بکشه...


Aidin, somehow, is a real legal guy, and nothing more, and nothing less.