† †
. Email: he [at] horm
. RSS: atom
. Powered By: Blogger
My horse, his remorse, was that he couldnt survey...



من و مترسک در پارک نشسته‌ایم. به دسته‌های دو نفره تقسیم می‌شویم. من و مترسک در یک دسته قرار می‌گیریم. این را به حساب خوش شانسی‌مان می‌گذاریم. مترسک می‌خندد. من هم. مترسک عینکش را پاک می‌کند. من هم. اصلاً متوجه نشده‌ایم پرده کی بالا رفت. مترسک در گوش من می‌گوید دیالوگش را کاملاً فراموش کرده است. من هم. لبخند می‌زند. نور زرد روی پاهای ما می‌افتد و تدریجاً دور می‌شود. سایه‌ی بلند پاهای ما دائماً کم‌رنگ‌تر می‌شود...

مترسک بلند می‌خندد. من هم. باران می‌بارد. به ‌خاطر می‌آورم حرف‌های مترسک را قبلاً جایی شنیده‌ام. به خاطر می‌آورم آن‌بار هم برداشت عاشقانه‌ای از آن‌ها نداشته‌ام. دیالوگ تحریف می‌شود. می خندیم. بدون این‌که به طرف تماشاگران برگردم سایه‌ی پاهای‌مان را یک‌بار دیگر مرور می‌کنم. شبیه اسبی شده که دارد آرام راه می‌رود. مترسک امتداد نگاهم را لمس می‌کند. اسب، پاهای عقبش را بالا می‌آورد و تعادلش را از دست می‌دهد. مترسک می‌خندد. من کمک می‌کنم تا اسب دوباره سر پا بایستد...

مترسک به چشم‌های من زل می‌زند. می‌دانم. می‌داند که می‌دانم. لبخند می‌زند و در ذهنش شرط می‌بندد که قبلاً یک‌بار دیگر هم دانسته‌است. من شرط را می‌برم. اسب رم می‌کند. به چشم‌های مترسک نگاه می‌کنم. گریه‌اش می‌گیرد. چشمش می‌افتد روی زمین و ترک بر می‌دارد. مترسک و اسب مشترکاً چشم مترسک را له می‌کنند. همه جا بوی هویج می‌گیرد. مترسک به یاد می‌آورد. من به روی خودم نمی‌آورم...

موزیک شروع می‌شود. مترسک به جای چشمش، گل می‌گذارد. مترسک حس می‌کند دارد بهتر می‌بیند. اسب لبخند می‌زند. مترسک بلند می‌شود و دست مرا هم می‌کشد تا کمی برقصیم. اسب روی زمین طاق‌باز دراز کشیده است. نفهمیدیم باران کی قطع شد. مترسک جلوی خنده‌اش را می‌گیرد. موزیک ادامه دارد. نور زرد قطع و وصل می‌شود. زمان قطع بودنش برای ما لحظه به لحظه بیش‌تر می‌شود. یا حداقل ما این‌طور حس می‌کنیم. اسب سکسکه‌اش می‌گیرد. من می‌پرم و روی سینه‌ی اسب فرود می‌آیم. اسب با پاهای جلویش به سینه‌اش می‌کوبد. نور زرد دیگر قطع نمی‌شود. اسب سکسکه‌اش بند آمده است. مترسک زیر انگشت‌های من چرخی می‌زند و گلبرگ‌های چشمش روی زمین می‌ریزد. من گریه می‌کنم. مترسک نمی‌داند بعد از اتمام موزیک چه باید بکند. یا حداقل به روی خودش نمی‌آورد...

موزیک قطع می‌شود. اسب نفس نفس می‌زند. ما پشت به نور زرد می‌نشینیم. اسب بالا می‌آورد. مترسک سیگارش را خاموش می‌کند. طوری که انگار هیچ‌وقت آن را روشن نکرده بوده است. ساعت مترسک همیشه عقب است. حتی عقب‌تر از دیروز وقتی برای آخرین بار دیالوگ‌هایمان را بررسی می‌کردیم. مترسک روی دیالوگش برای من عکس مترسک کشید. مترسکی که هر دو چشمش گل بودند. نور زرد از روبه‌رو می‌تابد. مترسک سرش را روی شانه‌ی من می‌گذارد. اسب به آسمان نگاه می‌کند، نعره‌ای می‌زند و بالا می‌آورد. طوری که انگار نه انگار تنها چیزی که از دیالگوش یادش مانده این است که باید بالا بیاورد. یا حداقل به‌روی خودش نمی‌آورد...

مترسک به من نزدیک‌تر می‌شود. ما یک نیم دور دیگر می‌چرخیم. هیچ‌کدام‌مان علاقه‌ای نداریم برگردیم و وضعیت عمودی پرده را بررسی کنیم. مترسک هنوز هم بوی هویج می‌دهد. گردنم را کج می‌کنم تا نگاهش کنم. اسب با دمش مگس‌های اطرافش را می‌پراند. مترسک نترسیده است. من هم. اسب را نشان می‌دهیم و می‌خندیم. اسب هم. همه به‌روی خودمان می‌آوریم که این آخرین نمایش‌نامه‌ی ماست...

مترسک خیلی هم بی‌ربط نیست. اما هویجی بودن چشم‌هایش اوج بی‌هنری نویسنده بوده است. یا از آن تیپ هنرها که فقط خودش می‌فهمد و موقع به یاد آوردنش انگشتش لای موهایش بوده است. مترسک شدیداً اعتقاد دارد که بی‌ربط است. من غمگین می‌شوم. مترسک فکر می‌کند به بوی هویج حساسیت دارم. سرم را لای دست‌هایم می‌گذارم. مترسک به یاد می‌آورد که هنوز هم معتقد است که تاریخ همیشه تکرار می‌شود. و نود درصد مواقع هم بدهکار است. اسب گوش مترسک را لیس می‌زند. مترسک چندشش می‌شود. آخرین چشمش را به اسب می‌دهد. مزه‌ی دهن اسب عوض می‌شود. اسب عاشق هویج‌های هلالی شکل است. مترسک با یک حرکت اکیداً افقی، سرش را زیر صورت من می‌آورد. کاسه‌ی خالی چشم‌هایش پر از باران می‌شود. نور زرد از بالا می‌تابد. انعکاس صدای افتادن اشک‌هایم در چشم مترسک تصادفی است. یا حداقل این‌طور توجیه می‌شود. مترسک لبخند می‌زند. و احساس تنفرش نسبت به اسب را در خودش نگه می‌دارد. من همه‌چیز را می‌فهمم. همه‌ی چیزهایی که او می‌فهمد را می‌فهمم. او همه‌چیز را می‌فهمد...

حوصله‌اش سر می‌رود. روی انتهای دیگر نیمکت می‌نشیند. سرم را بالا می‌آورم. پیچ‌های نیمکت لق هستند. می‌ترسم اگر به طرف مترسک بروم نیمکت کله کند. یادم نمی‌آید که او چند لحظه پیش همین کار را کرده بود. اسب غمگین می‌شود و کش می‌آید. کف پایش صاف شده است. دستم را به طرف مترسک دراز می‌کنم. می‌فهمد. دستم را محکم می‌گیرد که اگر افتاد بتوانم پیدایش کنم. یا با هم، یا هیچ‌کدام. اسب یک تیک عصبی می‌زند. لبخند می‌زنم. او می‌فهمد. اسب هم. دیالوگ را فراموش کرده‌ایم. طبق معمول. پاهایم را دراز می‌کنم و روی هم می‌اندازم. پاهایش را دراز می‌کند و روی هم می‌اندازد. انگشت‌هایم را از هم باز می‌کنم. او هم. چشم‌های‌مان را می‌بندیم. چند لحظه ساکت می‌مانیم. عده‌ای از تماشاگران به وجد می‌آیند. بدون این‌که چشم‌های‌مان را باز کنیم، می‌فهمیم تغییری در وضعیت پرده اتفاق افتاده است. چشم‌های‌مان را باز می‌کنیم. نور سفید از پشت سرمان می‌تابد. روی پرده‌ی بزرگ انتهای سن، دست‌ها و پاهای اسبی را با طناب بسته اند و به کشتارگاه می‌برند. دنده‌های اسب پیداست...


Aidin, somehow, is a real legal guy, and nothing more, and nothing less.