Dedicated to dear C, because of his/her Cness | |
|
بیشتر یاد طعم گس شاه بلوطهای گازدار میافتم؛ که شاهزاده همیشه مواقعی که حوصلهاش سر میرفت، با آنها ساعت شنیاش را هدف میگرفت...
من هم از عینک بدم میآید. موجودات دو پای بیسر، شب که میشود، خاکستری میشوند. خاکستریتر از آنچه باید باشند. شبیه چوب کبریتهای چرب نسوخته. چوب کبریتهای چرب نسوختهی عینکی. عینکم گم شده است. لبخوانی چوب کبریتها مرا یاد طعم گس شاه بلوطهای گازدار میاندازد. شاید چون امروز همهاش بارانی بود... عینک بد است. چند وقت پیش همین عینک لعنتی بود که باعث شد جمجمهام ترک بردارد. جلوی پیشانیام و همچنین پشت گوش راستم را حسابی چسب زخم چسباندم تا ترکش از این بیشتر ندود. دیشب آنقدر انگولکش کردم تا یه کم باز شد. گاز فسفری رنگی ازش خارج شد. اما ترکش تا گوشهی ابروی چپم دوید. چسب زخم را کمی این طرف تر چسباندهام. امیدوار بودم با آمدن باران، شاه بلوطهای باغ شاهزاده هم گازشان بخوابد. اما امروز وقتی من زیر باران نبودم، باران آمد... بیرون که آمدم، عینکم بخار گرفته بود. چسب زخم هم شل شده بود. چسب زخم را کندم و با آن عینکم را پاک کردم. چسب زخم، از داخل فسفری رنگ شده بود. چسب زخم را به طرف باغ پرت کردم. روی بوتهی شاه بلوطهای گاز دار گیر کرد. و صدا داد. دقت که کردم، دیدم صدا از جمجمهی من است. قطرههای بارانی که به کلهام برخورد میکردند باعث میشدند انحنای مرکز جمجمهام بیشتر شود. عینکم را بالای سرم گذاشتم. شاهزاده خندهاش گرفت... لج کرده بودم. با خودم. با این یکی چسب زخم که هنوز پشت گوش راستم بود. با عینکم. و با شاه بلوطهای توی جیب شاهزاده... حسم چیزی شبیه حس تقاضای عفو بود. باران تندتر شده بود. شاه بلوطهای باغ تمام گاز خودشان را از دست داده بودند. شاهزاده حوصلهاش سر رفته بود. و ساعت شنی هم. فرو رفتگی وسط جمجمهام به سقف دهانم فشار میآورد. سرم را تا حد ممکن پایین آوردم و از لای پاهایم پشت سرم را نگاه کردم. جمجمهام به حالت اول برگشت ولی عینکم از روی سرم افتاد. شاه بلوطهای گازدار خوابیده بودند. و شاهزاده هم... باران خوابش نمیآمد. من خوابم میامد. چسب زخم پشت گوش راستم را کندم و با آن یک شاه بلوط کاغدی بدون گاز ساختم. شاه بلوط کاغذی بدون گاز را به سمت باران پرت کردم. حسم چیزی شبیه لعنت کردن بود. اما لبخند شیطنت آمیزی بر لب داشتم. شاید انقباض پوست وسط جمجمهام باعث شده بود اینطور به نظر برسم... عینکم داشت زیر باران تحلیل میرفت. خجالت میکشیدم از شاهزاده کمک بخواهم... |
1:02 AM |