pbuh :: all and justice for one | |
|
میگفت: تمدن صورت شطرنجی توهمه. نگاشت دو بعدی خالخالیش!
میخندیدیم. خودشم میخندید. بعد میشستیم پوکر بازی میکردیم. دوباره میگفت: ولی تمدن همهاش یه توهم محضه. تأثیر مستقیم نقصان سندرم خواب موضعی! میخندیدیم. خودشم میخندید. میگفت: منو که میبینی نه بادبادک میفروشم، نه تو عمرم کسی رو بیدین کردم... گفت: برا تو هم بریزم؟ خندیدم. گفت: منو که میبینی دارم نمیخورم، سه شبه روزی سه بطر تو چاهم. خودشم میخندید... همیشه عادت داشت، به اینجا که میرسید با خودش حرف میزد و مثل دیوونهها به درو دیوار زل میزد. بعد شطرنج بازی میکرد. یه نفری. با دیوار. بعد وقتی میفهمید همه رفتن، آتیشو خاموش میکرد و هدفونشو میذاشت تو گوشش. و فکر میکرد که تا جزیرهی متمدن بعدی، چهقدر باید پارو بزنه... |
7:54 PM |
void alMost.atMost.atLost(); | |
|
- آهای موسیو، بقیه پولتون...
- موسیو مـُرد... - ببخشید منظوری نداشتم... - منم... - موسیو، من خیلی وقته نمیتونم بخوابم... - منم... - موسیو... - جان موسیو... - تا حالا شده تو چشمای کسی نگاه کنی و ...؟ - منم... □ □ □ ترس ناتموم گذاشتن جریمههای عید مدرسه... □ □ □ - ولی من فقط بهش گفتم زندگی سگی خیلی با داگ استایل فرق داره. من اصلاً منظور بدی نداشتم. با اینکه واقعاً زندگی اون، هم سگی بود هم بوی داگ استایل میداد، اما من فقط خواستم یادآوری کنم... - میدونم... □ □ □ It was just a great taste of insomnia. The blind's status was "Single, Not looking". The cat was staring at me all the time...
|
8:48 AM |
Sun of a beach [6641427 vs. 9726087] | |
|
مث سگ دروغ میگه... مث سگ آبی... مث سگ آبی پا کوتاه... مث سگ آبی پا کوتاهی که عاشق پرایزنر شده...
حاضرم دروغاشو تحمل کنم... ... عاشق پرایزنر شده ... □ □ □ - آره بابا! یه معمای کلاسیکه. چند وقت پیشا برای بار پونصدم شنیدمش. اَه، لعنتی! نک زبونم بودا... [صدای برخورد منظم قاشق چایخوری با لیوان] - تو یادت نیست؟! با هم بودیم که داشتم برا اون دختره جوابشو توضیح میدادم... [صدای نوشیده شدن قهوه] - بذار یه کم دیگه فکر کنم. یه جایی گوشهی دفترم نوشته بودمشا... [صدای مرتب کردن پتو] - ... - شب بهخیر - شب بهخیر [صدای خوابهای خوش] □ □ □ اگه بلد بودم تا 100 بشمارم، که هیچوقت نمیاومدم با تو قایم موشک بازی کنم... ... بعد از شصت و نه، چند بود؟ □ □ □ گربهی آقای همسایه، سردشه... آقای همسایه هم سردشه... ... گربهی آقای همسایه، میره سر پشتبوم به ماه زل میزنه... آقای همسایه ودکا مینوشه... ... گربهی آقای همسایه بیدار میشه... آقای همسایه هنوز خوابیده... □ □ □ تـَوَهم... وقتی همهی دخترهای شهر خنثی میشوند... و من دوست داشتنی ترین پسر بایپلار شهر... |
1:49 AM |
illusionism | |
|
پسرک سرش را تکان داد تا باد لای موهایش برود...
او تقاضای رقص با رقاصههای اسپانیایی مهاجر را رد کرده بود... نزدیک اسکله که رسید رو به دریا، تف کرد... ... مشهورترین رقاص غرب اسپانیا، کلاهش را کشید تا باد موهایش را به هم نزند... دریا همچنان آرام بود. □ □ □ قبلاً هم بهم یادآوری کرده بودن که اون فقط یه مجسمهی مرمریه... قبلاً هم بهش نزدیک شده بودم و بعد از لمس کردنش، انگشتم رو بو کرده بود... قبلاً هم وقتی تو چشماش زل میزدم، بهم چشمک میزد... بهش گفته بودم که من 16 ساعت در روز کار میکنم... بهش گفته بودم که من بدون عینکم جایی نمیتونم برم... بهش گفته بودم که من از بچگی عاشق لیس زدن سنگهای خیس دور حیاط بودم... اما اینبار فرق داشت... اینبار نوبت من بود که صداش بزنم تا برام حوله بیاره... □ □ □ آدمها گریه میکنن... آدمهای کور گریه میکنن... ماهیها هم گریه میکنن... حتی ماهیهای کور هم گریه میکنن... بعد بارون که مییاد، سرما میخورن... بعد برمیگردن به خدا میگن: «ما هیچ وقت ازت انتظاری نداشتیم»... بعد خدا enter میزنه... بعد دوباره بارون مییاد... ... خدا، همهچی رو hibernate میکنه و میخوابه... ... آدمهای کور، ماهیهای کور میخورن... |
11:03 PM |
disdelighteners | |
|
... پینوشت: منظور از «نکبت» در عبارات فوق، نویسنده میباشد. |
2:03 AM |
Twenty one | |
|
موش کور در حالیکه شمعو فوت میکرد گفت:
« چراغا رو هم خاموش کن...» بعد رو ساعتش دست کشید و لبخند زد. میدونست همیشه یه چیزی برای رو اعصاب رفتن وجود داره... موش کور خندید و بلند بلند خوابش برد... موش کور خواب دید یه جاییه که هیچچی رو اعصابش نیست. وقتی بیدار شد دید مرده... |
10:53 PM |
encribe | |
|
you didn't have to, but you could have signed an autograph for Matthew... |
3:22 AM |
Three of a kind | |
|
راوی ادامه میده: ...Then a the girl cried
یکی از وسط جمعیت پا میشه و میگه: No! The a girl بقیه فقط سعی میکنن خودش و بیشتر به آتیش نزدیک کنن تا گرمتر بشن... □ □ □ میگه: تو... ؟ نگاش میکنم. میگه: تو... ! نگاش میکنم. میگه: تو... . نگاش میکنم. ... اگه همینجوری پیش بره فکر کنم زود بفهمه که زندگی بدون پلک خیلی سخته... □ □ □ موهامو شونه میکنم. میدونم اون شبح سرگردان امشب تو خواب میبوسدم. موهامو محکمتر شونه میکنم. میدونم اون شبح سرگردان، امشب هم تو خواب میبوسدم... زود میخوابم. خواب میبینم شبح سرگردان داره موهامو شونه میکنه. میبوسمش... بیدار که میشم هنوز شونه دستمه. گریه میکنم. شبح سرگردان هم... |
11:32 PM |
Somnambulistic | |
|
چراغ روشنه. هوا روشن میشه. تماشاچیها میرن بخوابن. هیچکس ناراضی نیست. هیچ کس راضی هم نیست. حتی هیچکس از اینکه راضی نیست هم ناراضی نیست...
یه دختره گریه میکنه. یادش میافتم. یاد یه دختره که گریه میکنه. دختره محو میشه. بازم توهم. عینکم خیسه... همهچیز یه توهم دقیق و با کیفیت از قهوهای به خاکستریه. تو چشام تف میکنه و بهم یادآوری میکنه که زندگیش از اون وبلاگهاییه که نوشته نمیشن ولی خونده میشن... بهش میگم که منو یاد یه چیزی میندازه. صدای بارون مییاد. تماشاچیها هنوز کاملاً بیرون نرفتن. ما توی یه استوانه زندگی میکنیم. اینو اونم میدونه اما تف غلیظش چشامو میسوزونه... توی تناسخ قبلیش الکلی نبود. شاید صرفاً یه توهم از عطرش بود. من بهش لبخند زدم. اون با بک گراندش همرنگ شد و رفت. عینکمو خشک کردم... یادم افتاد قبلاً هم یه بار دیگه اینجوری شده بودم... وبلاگهایی که نه نوشته میشن نه خونده میشن... |
1:27 AM |
The key | |
|
Each time that I hold you, your eyes fill with fear,
|
11:28 PM |
ibid | |
|
Nothing reminds me "that it's not so bad..." |
3:10 AM |
inflexible and alone | |
|
دو لوی خشت، سرباز پیک رو از بین دستهی کارتهاش انتخاب کرد. چشماش و بست و دوباره فکر کرد. با اینکه در طول هفتهی گذشته بیشتر از بیست بار متن دیالوگش رو مرور کرده بود اما باز هم میترسید...
میترسید که این بار هم بازنده بشه. چشماشو باز کرد و لبخند زد. اما ناگهان صدای وحشتناکی کل سالن رو دربر گرفت. چیزی شبیه صدای شرشر آینه... پ.ن. و هیچکس نفهمید مسبب صدا، همون کسی که به سمت تاریک صحنه سنگ رو پرتاب کرده بود، دو لوی خشت بوده... |
2:44 AM |
when perfect-man lies | |
|
...
جا پای خداست... |
8:38 AM |
Oncebutneveragain-ness of hers and whateveryouwish-ness of his | |
|
همهی تماشاچیها خندیدن...
اما اون فهمید... و اجازه داد من به خندیدنم ادامه بدم... |
6:52 PM |
Blush the Blue | |
|
مرتیکهی دائمالخمر زیونشو توی دهنش چرخوند و یه تف غلیظ انداخت ته لیوانش؛ انگشتاشو لای موهاش کرد؛ یه نخ سیگار دیگه روشن کرد و سعی کرد بدون اینکه چشماشو باز کنه، حرکات قرمز استریپر رو تصور کنه...
وقتی حس کرد حسابی گرم شده، تو دلش یه جیغ بلند کشید و یهو برگشت... همه براش دست زدن؛ حتی صاحب بار؛ حتی استریپر... مرتیکهی دائمالخمر بدون اینکه مست کنه برگشت خونه... |
10:44 PM |
Done, but without errors on page | |
|
قبل از اینکه بنویسمشون یادم میرن...
بعد از اینکه بنویسمشون هم یادم میرن... ... من فراموشکار نیستم. هنوز یادمه باید در جواب لبخندهات، لبخند بزنم و از همهی آدمها بدم بیاد... پ.ن. حتی آدمهای نامعصوم هم میتونن لبخندهای معصومانه بزنن... از صمیم قلب... |
1:15 AM |