illusionism | |
|
پسرک سرش را تکان داد تا باد لای موهایش برود...
او تقاضای رقص با رقاصههای اسپانیایی مهاجر را رد کرده بود... نزدیک اسکله که رسید رو به دریا، تف کرد... ... مشهورترین رقاص غرب اسپانیا، کلاهش را کشید تا باد موهایش را به هم نزند... دریا همچنان آرام بود. □ □ □ قبلاً هم بهم یادآوری کرده بودن که اون فقط یه مجسمهی مرمریه... قبلاً هم بهش نزدیک شده بودم و بعد از لمس کردنش، انگشتم رو بو کرده بود... قبلاً هم وقتی تو چشماش زل میزدم، بهم چشمک میزد... بهش گفته بودم که من 16 ساعت در روز کار میکنم... بهش گفته بودم که من بدون عینکم جایی نمیتونم برم... بهش گفته بودم که من از بچگی عاشق لیس زدن سنگهای خیس دور حیاط بودم... اما اینبار فرق داشت... اینبار نوبت من بود که صداش بزنم تا برام حوله بیاره... □ □ □ آدمها گریه میکنن... آدمهای کور گریه میکنن... ماهیها هم گریه میکنن... حتی ماهیهای کور هم گریه میکنن... بعد بارون که مییاد، سرما میخورن... بعد برمیگردن به خدا میگن: «ما هیچ وقت ازت انتظاری نداشتیم»... بعد خدا enter میزنه... بعد دوباره بارون مییاد... ... خدا، همهچی رو hibernate میکنه و میخوابه... ... آدمهای کور، ماهیهای کور میخورن... |
11:03 PM |