The all of you... 99... once more | |
|
فقط مواقعی اتفاق میافتد
که من - که هیچ مضرب صحیحی از دو نیستم - میپوکم... تحلیل میشوم... و بدون آنکه چیزی اضافه بیاورم در یک لیوان آب حل میشوم... ... نصفش مال تو... □ □ □ منتظر که میشوم سایهام تدریجاً دراز میشود بدون آنکه دستم کش بیاید... ... سایهام که - مثل تو - سه تا و نصفی میشود، میفهمم تو هم همین اطراف باید باشی... ... هی... یادت هست یه شب ما روی هم یه نصف سایه هم نداشتیم؟ □ □ □ صدای تمام جیغهایش... بوی جیغ تمام نگاههایش... نگاه خوشبوی تمام سادگیهاش... و تمام خاطراتی که پیش از تولد، مراسم زمزمهشان را هرچه باشکوهتر برگزار می کنیم... ... نود و نه، صد... برگشتم... |
11:54 AM |
say damn, as loud as possible | |
|
بوزینههایی که آرام و بیدغدغه راه میروند...
بوزینههایی که آرام و بیدغدغه میدوند... بوزینههایی که میدوند... ... بوزینههایی که هنوز ایمان دارند به موجودات دوپا نمیشود اعتماد کرد... ... بوزینههای مسلول... بوزینههای مؤمن مسلول... بوزینههای مؤمن مسلول که میدوند... ... باور میکنید؟! امروز بوزینهی مؤمن مسلولی را دیدم که آرام و بیدغدغه میدوید... |
8:11 PM |
despite the presence of me | |
|
تمام خود من
وقتی با تمام خود او در هم میآمیزد، من و او به دیوار تکیه میدهیم و لبخند میزنیم... □ □ □ خوب اگه خوب، بد اگه بد مرده دلای آدماش... □ □ □ لذت خیره شدن به شعلههای آتش... لذت خیره شدن به شعلههای آتش به عنوان یک پناهگاه... به عنوان یک درب خروج اضطراری... ... درب خروج اضطراری بههنگام حریق... لذت خیره شدن به درب خروج اضطراری بههنگام حریق... ... موزون با شعلههایش... می رقصم... پ.ن. اوی... داغ بود... |
8:07 PM |
Thatz me in the corner, push me inside... | |
|
خودم را که میگذارم جای کرم خاکی
زندگی برایم چندشآور میشود... یک عمر از صبح تا شب زیر خاک کند و کاو کنی، بدون اینکه جایی برای آپدیت کردن داشته باشی... پ.ن. هر روز جایی... جایی برای هر روز... □ □ □ شهامت دویدن و شنیدن صدای کشیده شدن استخوانهایش روی آسفالت صدای کشیده شدن آسفالت زیر استخوانهایش... ... من که گفته بودم زندگی ارزشش را ندارد... □ □ □ دغدغهی اضافی چرا؟ این پاداش نحسی بیش از حد گامهای بلند من است وقتی که سینهخیز میدوم... ... سگهای همسایه اینروزها مرتفع تر شدهاند... |
5:34 PM |
distinguishing among a thread of blood and a thread of spittle | |
|
|
9:26 PM |
ShUT down... | |
|
حدس میزدم...
پ.ن. حتی حاضرم همه نگاههای غریبشون رو با لبخند پاسخ بدم. میدونی که... این وظیفهی شرعی هر مسلمونیه... |
9:07 PM |
Jesus how can shit be so ez | |
|
معمولاً در تمام اوقات شرعی و غیرشرعی روز
چیز نامشروعی برای چنگ زدن وجود دارد... ... کسی میداند مواقعی که در خواب هستم، برابر چه وقتی از روز است؟ □ □ □ تمام قتلهایی که در خواب انجام میدهیم... تمام قتلهایی که در بیداری انجام میدهیم... ... همهچیز دست به دست هم داده است تا حتی در خواب هم بدویم... □ □ □ خب اون هم یه تعبیر دیگهست ازش... مهم نیست... آخرش یا باید بندازیمش تو ماشین لباسشویی یا رنگش کنیم یا یکی دیگر بخریم... بخورید به سلامتی خودمان... □ □ □ حتی کبریتهای سوخته هم، اوایل دوران شاعرگیشان را ... بعد فریاد میزنند: و خدایی که در این نزدیکیست... |
1:21 PM |
an amazing mazing | |
|
روایت است که ارواح سرگردان را
پشههای عاشق نیش میزنند… و زنبورهای ملکهی بیخانمان را پشهکشهای الکتریکی… □ □ □ و من همچنان میدوم… من یک وبلاگنویس دوندهام که شکرانهی هر نفسم را سفید، سبز، - یا هر رنگ دیگری که دوست دارید- میدهم… من یک وبلاگنویس شاکر هستم که هرازگاهی میدوم… □ □ □ یاد اولین باری افتادم که دستم را لای موهای دخترک مو شکلاتی کردم… و دستم چرب شد … خندید… کلاه گیس با طعم مغز گردو… □ □ □ هنوز دستهایم بوی طراوت زمستان پارسال را میدهد… دستهایم را - مثل عروسک سربریدهی دختر همسایه - تا سال بعد در جای خشک و خنک نگهداری میکنم… □ □ □ یک روز عصر - کمی مانده بود به غروب آفتاب - تا نیمههای شب انتظار کشیدم… یک و نیم واحد بلاگ در ذهنم مرور کردم… چند خطی روی ماسهها به یادگار نوشتم، زیبا شده بود… موج اما، همان کفشهای پاشنهدار دختر همسایه بود… |
10:33 PM |
vw needed to continue | |
|
این یه عادت معمولیه عزیزم...
حتی انسانهای اولیه هم بعد از گفتن «سوک سوک» خودشون و مینداختن تو بغل هم... □ □ □ تا جایی که یادم هست، پدرم میگفت دو چیز انسان را از پا در میآورد ... ... و ... ... اما من هنوز میتوانم بدوم... آه پدر، مرا ببخش... □ □ □ عزیزم، من هیچوقت تو رو «عزیزم» صدا نکردم... اینا همهاش خطای دیده عزیزم... ... میبینی که ... |
11:16 PM |
unkilling me hardly | |
|
- دیگه لیاقت کامنت هم ندارم؟
- دو دسته آدم کامنت نمی گیرن! اونایی که لیاقت کامنت ندارن و اونایی که لیاقتشون کامنت نیست... □ □ □ راس میگه دیگه، دوباره بچینشون... بعد در کسری از ثانیه... ... یاد چشمهای دخترک ناخنگیر فروش میافتم... □ □ □ البرز این مال توئه یا من؟ □ □ □ یک ترایپود حتی اگه چهارتا تیکه هم باشه، بازم ترایپوده... ... میدونی که مهم اینه که موقعی که اونو مینوشتم حس نوشتن یه ترایپود رو داشتم... |
11:12 PM |
demolish completed properly | |
|
شجاعت گفتن « نه »...
شجاعت رفتن... ... شجاعت شنیدن « نه »... شجاعت دلتنگ نشدن... ... شجاعت همیشه invis ماندن... ... پ.ن. مگه گفتم بزدل نیستم؟ |
6:10 PM |
Or-dinary | |
|
بعد پرده رفت بالا...
یعنی از اولشم بالا بودا... اما خب یهو چراغا که خاموش شدن بالا بودن پرده محسوستر شد... یه شروع معمولی بود... ... بازیگرا یکی یکی میاومدن تو سر و کول هم میزدن... رو به مردم گریه میکردن... و مواظب بودن گریمشون پاک نشه... یه نمایشنامهی معمولی بود... ... بعد پرده رفت پایین... اونقدر آروم رفت پایین که هیچکس پایین رفتنشو نفهمید... یه پایان معمولی... ... اما از سالن که اومدیم بیرون تو داشتی گریه میکردی... تمام بدنت سرد بود... حتی سردتر از برفای زیر پامون... بهت نگاه کردم... یه نگاه معمولی... ... دستمو گذاشتم رو چشات... از معمولیبودن دستام خجالت میکشیدم... ... کاری نکردی... یهجور بیمحلی معمولی... ... بعد نشستی پشت ماشین و پنجره رو کشیدی پایین... سیگارتو روشن کردی... یک... دو... سه... ده... پونزده... یک... دو... ... خوابم برده بود یه خواب معمولی میدیدم... ... سرتو که گذاشتی رو شونهام، همهچی خاصیت معمولی بودن خودش رو از دست داد... حتی عشق معمولی ما... |
11:26 AM |
may be or may not to be... | |
|
[answering machine girl]
|
11:26 AM |
Suck-so-Phone-ist | |
|
ما عادت داریم...
سبز که میشویم، همه را سبز میکنیم... □ □ □ نگاه کنید... نردبام، این پل نیمهعمودی تا ملکوت، انگشتان پاهایتان را میجود... بهخدا راست میگویم... لجظهای درنگ کنید و کفشهایتان را دوباره بپوشید... نگاه کنید... آیا هنوز هم ایمان نیاوردهاید که انگشتان پاهای موجدارتان توسط موجودات چهاردنداندار اهریمنی جویده شدهاند؟ اهریمنی؟... اما با پتج انگشت بهتر میتوان بالا رفت... بتازید همقطاران... بجوید پلهها... □ □ □ گفتنش ساده است: رفت... ... تا پشت خاطرههای متورم بیدغدغه - خاطره های متورم بیدغدغهی مشترکمان – حمام آفتاب بگیرد... دلتنگیام پایان یافته بود... پیش از آنکه آغاز شود... ... کرم ضدآفتابش دیگر چه صیغهای بود؟! |
11:26 AM |
up here in heaven | |
|
The very last night,
|
2:32 AM |
Guess who is back | |
|
من برگشتهام...
خیلی وقت بود اینقدر معنای برگشتن را نچشیده بودم... ... یادم هست دفعهی قبلیاش را هیچوقت بیش از دو بار خواب ندیدم... □ □ □ حدس میزدم اینهم توهمی بیش نیست... حدس میزنم اینهم توهمی بیش نیست... ... نه؟! □ □ □ داشتم میآمدم برگشتنم را برایت هجی کنم... رفته بودی... هوا هم بارانی نبود تا کلمات عاشقانه شوند... ... فکر میکنی لازم است اضافه کنم من هیچگاه نرفته بودم... ؟! |
1:39 AM |
ثانیه | |
|
بر اوجگاه هراس، درنگ کوتاه ناسنجیدنی شکل می گیرد، نوعی سکون ناچیز باد: قاتلان و مقتولان به روشنی از ضمیرشان آگاه می شوند، هر دو باز می شناسند، تداوم پیگیر تقلای کشتن و کشته شدن؛ قضیه این است. هانس کریستف بوخ |
6:17 PM |
Dont try to fix me, I m not broken | |
|
|
9:15 PM |
Is it justice? | |
|
You look at the mountains, the mountain's eyes stare at you ... |
9:25 PM |
Acropolis?! | |
|
And the roads are waiting for us, to be travelled and be missed.
|
8:05 PM |
My solitude became white... | |
|
-: Yeah, Apostolos. She was waiting for you.
|
7:56 PM |
God damn it | |
|
It couldn't be worse than this!
|
3:52 PM |
waiting for a glance | |
|
تهوع ...مهم نیست چه رنگی باشد... هر چه باشد از رکود نجاتمان می دهد ...
و انتظار و حس رسیدن ... تهوع ...مهم نیست زمانش چه قدر باشد... هر چه باشد گرسنگی را فرو می نشاند و تلاش...تلاش همراه یک شوک شوک... و در انتظار کامل شدن شب__ همان وقت که صبح می آید... |
9:42 AM |
I need to write a song... | |
|
برای غرق شدن
یک سطل آب هم کافیست... ... برای تبخیر شدن اما... ... بهتر است به این قانون احترام بگذاریم که جامدات تبخیر نمیشوند... ... جامدات مغروق اما، مثل تمام بقیهی چیزها هم روزی تبخیر میشوند... ... پ.ن. هنوزم دستات گرمن، نه؟ |
2:34 AM |
I want to miss a thing... | |
|
گفت:
« آن که همه چیزش را ندهد، هیچ نداده است... » گفتم: « این ناقابل را از ما بپذیر... » ... چیزی نگفت، ولی دیگر در نیامد... پ. ن. شب سرودش را خواند، نوبت پنجره هاست... |
8:32 PM |
brb | |
|
سفیدتر؟!
|
3:01 PM |
3 nights remaining. press any key to continue... | |
|
... این که چیزی نیست
یکی را میشناختم، آنقدر تنها بود که مرد... □ □ □ بعد تا میخواست پا شه بره، پا شدم و خودمو انداختم تو بغلش... اما رفته بود... تازه کلی ام طلبکار بود که من چرا دیر پا شدم... انگار نه انگار که زمستونه و همهجا یخ بسته... حتی آب حوض که همیشه یه کاسهاش رو پشت سرش میریختم... □ □ □ پینوکیوی عزیزم، همیشه منتظر بودم زمستون بشه و اونقدر هوا سرد بشه که مجبور شم بسوزونمت... ... اما یادم نیست چرا هیچوقت نسوزوندمت... شاید چون وقتایی که بغلت میکردم گرمتر میشدم... پ.ن. ببخش پینوک... خونهی جدیدم خیلی کوچیکه... تازه معلوم هم نیست که تا زمستون تو آدم بشی یا نه... اما قول میدم هر شب قبل از خواب به شیشهی خاکسترت حسابی نگاه کنم و گرم شم.. □ □ □ ... تازه یکی را هم میشناختم آنقدر تنها نبود که مرد... |
2:06 AM |
The place is over | |
|
چرخ یک گاری در حسرت وا ماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی، مرد گاری چی در حسرت مرگ. □ □ □ می فهمی که؟ فقط کافیه وقتی عینک می زنی حس کنی دستت داره می ره تو مغزت... بعد وقتی یکی شماره خونه تون رو از من می پرسه و من با تردید جوابشو می دم یعنی من نه اسبم، نه گاری چی... |
1:02 AM |
old friend... are you old enough to be my friend? | |
|
قهرمان داستان را در ذهنم میکشم، راستش را بخواهی از آن کشتن های نوستال ،
خودش را دار میزند! دیگر حوصله ی سر و کله زدن با آن دیوانگی هایش را نداشتم، نام هم نداشت، حتی اسم دوست دخترش را هم که میخواستم به بهانه ی خیلی چیزها شقا بگذارم از تمام داستان پاک کردم. اصلا تمام آدم های این داستان بی نام بودند، جز پیرزن ارمنی واحد مجاور، که نامش "لنا" بود.از آن نام های ارمنی کوتاه که انگار انگ همان پیرزن های ارمنی با آن شکم های گنده و سینه های آویزان است.لنا هم همین خصوصیات را داشت، آنقدر چاق و پیر که گاهی خودم از رفتار های جنون آمیز قهرمان، از تصور همخوابه شدن با لنا عق ام میگرفت! یادم رفت بگویم،نام داستان بود "آن چهارشنبه های لعنتی" !داستان در باره ی پسرکی- دانشجوی جامعه شناسی- بود، در یک آپارتمان زندگی میکرده و اغلب تنها، مادر و برادرش گاهی، هفته ای یک بار سر میزدند! پسرک چهارشنبه ها دچار توهم میشود،یک جورهایی جنونی در یک روز خاص از هفته، در یکی از همین چهارشنبه ها عاشق لنا میشود، کل داستان نوشته های پسرک در همان چهارشنبه هاست، از احساساتش میگوید، از کارهایی که در آن چهارشنبه ی به خصوص کرده و از اینکه نمیفهمد چرا تا وقتی کسی مثل لنا هست او با آن دختره ی لاغر و آن موهای بلند کذایی دوست است، دوست دخترش را میگوید ها. داستان جریان چهارشنبه هایی است که پسرک برای تصاحب لنا تلاش میکند و دوست دخترش را با آن بسته های پستی عجیب میترساند. قهرمان داستان را در ذهنم میکشم، از آن کشتن های نوستال، خودش را دار میزند، با یک طناب قطور، آخرین نوشته روی تکه کاغذی است نه درآن دفتر مخصوص ! چیزی است به این مضمون که خودم را از عشق لنا خواهم کشت و دیگر اجازه نخواهم داد آن عفریته با آن موهای بلندش عشق من و لنا را گند بزند، این آخرین چهارشنبه ای است که پسرک مینویسد! چند ساعت بعد لنا در میزند تا آش رشته ای را که پسرک اولین بار به واسطه ی طعم دندان گیرش عاشق او شده بود برایش بیاور، تلفن نیز به صدا در میاید،انگار دفتر نوشته های پسرک در آن چهارشنبه های لعنتی به دخترک رسید! همه چیز همینجا در هفتاد و شش امین صفحه به پایان میرسد. داستان هفتاد و شش صفحه ای را در سطل می اندازم، داد میزنم امشب من آشغال ها را دم در میگذارم از صعود |
9:02 PM |
why do you ring playgound school bell again? | |
|
وقتایی که می ری پایین
دلم برات تنگ می شه... اما لازم نیست دیگه سر پا وایسم چون کسی نمی بینه... |
8:20 PM |
You can, the resident of spittle-full town... | |
|
وقتی برگشت،
شیطان تمام ذات مقدسش را گاز زده بود... حالا نوبت او بود... چشمانش را در مشتش قایم کرد، دهانش را تا جایی که می توانست باز کرد و گریست... پ.ن. کرم هایی که از راه دندان منتقل می شوند... |
5:19 PM |
another personal post, please do not enter | |
|
Hi, Aidin! Aidin> how do you do? how is life? as you know, our ### competition will begin next saturday ( http://www.###.org ), what do you advice me in this last week? If this week is the very last one before the competition, I certainly advice you to have a good rest - sleeping a lot, eating your favorite food, seeing a movie in a cinema, seeing your girlfriend are all great things to do these days. I'm sure you've done your best preparing yourself for solving problems, and I doubt that you can get much extra experience during this last week. Which is more important, much more important to my mind - before a huge work to do, you have to be full of emotional an physical energy. That is why I recommend you do have a good rest.
When you're at the competition itself, I hope you remember, that the time has come to check all your skills that you where working on all these years. It is not a tragedy if you fail, for it's only a checkpoint, and everything may happen. I'd hope you wouldn't treat the ### contest as the final stop on your way to excellent ### level. It is a wonderful event for every of it's participants, and you all do have to work very hard, prepare yourself, do all your best at the contest, but still please keep in mind, that the skill you've already achieve is absolutely admirable, as you've managed to enter the ### team, and this gives you the right to get all the enjoyments of the ### Championship. Have fun and do all your best at the contest - the only and obvious thing I can wish for that.
From my ### experience I can name one thing that I regret. The thing is, everything there was made so cautiously and so perfectly, that I can now surely say, that for any ### student of the world, participation in ### is a great honor. Unfortunately, I took most of things there for granted, i.e. I didn't pay much attention to the advantages I received, opportunities I've been given etc. I hope you'll be able to keep your eyes wide open and not make the same mistake. What I'm trying to say - please try to have as much of FULL impression as you can, for the ### committee will make it all possible in all ways. You'll be treated with honor and respect, starting with all the presents and diplomas and ending with all the excursions you'll have.
|
4:51 PM |
bleeding... silhouettes fade... | |
|
صبح زود:
تیلدا... آهای تیلدا... کجایی؟... میشه اون تیغ ریشتراشیم رو برام بیاری؟... تیلدا... خودت میگفتی خوب نیست وقتی با یه خانم محترم قرار دارم صورتم زبر باشه... تیلدا... آهای تیلدا با توام... درسته که یه احتمالی هم میشه داد که اون منو نبوسه... ولی تیلدا... تیلدا... تیلدا هنوز خوابیدی؟... تیلدا دیرم میشه... تیلدا بدو آب یخ شده... تیلدا... تیلدا خب راستش من تو رو هم دوست دارم ولی اونم خانم محترمیه... تیلدا بچه نشو دیگه... تیلدا... شب: امروز روز عجیبی بود... یه تیلدا و یه تیغ از دست دادم... یه بوس از یه خانم محترم گرفتم... گلوم هم دیگه درد نمیکنه... فکر هم نمیکنم دیگه هیچ وقت درد بکنه... خانمهای محترم معمولاً آدمهای حرفشنویی هستن... □ □ □ پینوکیوی عزیز، من هیچوقت به تو قول نداده بودم که آدم بشوی... همهچیز بهخودت بستگی داشت... و ایمانی که داشتی... پینوکیو، ایمانت را از دست نده... دوستت دارم پدر کوچولوی تو - ژپتو |
1:31 AM |
No, He talks directly about me | |
|
تمام انرژیام را در دستانم ذخیره میکنم...
دستانم را تا جایی که میتوانم دراز میکنم... ... اه، باز هم به دیوار خورد... پ.ن. خانم پندلتون، اجازه میدین هنوز جودی صداتون کنم؟ |
10:50 PM |
DLL required | |
|
جودی عزیز،
من هم... ... آخرین یادداشت بابالنگدراز به جودی کوچکش |
1:09 AM |
who moved my ice-cream? | |
|
do you really want to think and stop
|
7:39 PM |
when our w3x drimz come true... | |
|
این یک جنگ یکنفره است... ... هر پورناستارسفیدپوستی، هر چهقدر هم تازهکار باشه، میتونه فرق بین اروتیک کرمخورده رو با حرکات موزون بفهمه... پ.ن. و من همچنان به |
5:08 PM |
we could fail... | |
|
سیب؟
همهاش بهخاطر یک سیب؟! اوه این بیانصافی محض است... لااقل گازم میزدید... □ □ □ این یک رویای یک نفره است پشت در بایست هر وقت صدایت زدم، بیا... ... جیرینگ، جیرینگ... یکی از مهمترین فواید قلاده، احساس آرامش همیشگی آن است... و نگاه جدید دیگران به یک موجود باصاحاب... □ □ □ سنگ، کاغذ، قیچی... قیچی همیشه کاغذ را میبرد... سنگ، کاغذ، قیچی... سنگ، قیچی را له میکند... سنگ، کاغذ، قیچی... کاغذ، سنگ را میبلعد... میبینی چهقدر سادهاست که سه تا عنصر وقتی با هم میافتن هیچوقت بهجایی نمیرسن؟ صرفاً از قدرت همدیگه کم میکنن... سنگ، کاغذ، قیچی... من بردم، برو بیرون هر وقت صدات زدم بیا تو... |
4:32 PM |
validation completed successfully | |
|
: دوست دارم
: اوه، بیانصاف نباش... □ □ □ و ما سیر میشویم... چه با لبخند، چه بیلبخند... □ □ □ جیرینگ جیرینگ... یکی داره واق واق میکنه... جیرینگ جیرینگ... من دارم میدوام... جیرینگ جیرینگ... یه چیزی داره صدا میده... جیرینگ جیرینگ... مگه پاهای شما هم میخ داره؟ □ □ □ می دونی... راستش من خیلی از بلندی میترسم... میشه این بارم تو بری پایین؟... |
11:11 PM |
There are consequences of breaking a darkened heart... | |
|
پا شد و نشست...
|
3:13 PM |
Photoless has just begun... | |
|
ما بزرگ میشویم...
ما مشروع میشویم... ما وقتی صبحت از امنیت اجتماعی میشود، لب و لوچههایمان آویزان میشود... ما از هرچه قورباغهی سبز رنگ است، بیزاریم... ما وقتی روی کاناپه لم میدهیم، متوجه رشد سریع دستهایمان نمیشویم شاید چون نیازی به دعا کردن نداریم... ما قلادههای زرین به گردنمان آویزان میکنیم... ... تبدیل شدهام به یک تودهی منتظر خیس سرمهای با گامهای خشک... □ □ □ وبلاگهایی که هر کدام یک آدم ناطق هستند... آدمهایی که هر کدام یک وبلاگ ناطق هستند... ... پرم از رفتن، دشنام دادن، چرتهای بیگاه و یأسهای سادهی آسمانی... □ □ □ دخترک ناخنگیرفروش متولد روز سیزدهم، هی، با تو ام... اینجوری نگاه نکن لطفاً... به خدا من منظوری نداشتم... میفهمی که؟ دلم میخواد وقتی سرت رو تکون میدی سرخ نشی... ... تولدت مبارک... □ □ □ ما عادت میکنیم... ما لذت میبریم... ما عادت میکنیم که لذت ببریم.. ما لذت میبریم که عادت کنیم... ما عادت میکنیم که عادت کنیم... ما لذت میبریم که لذت ببریم... ... من دلم تنگ میشود... □ □ □ دخترکی که هر روز صبح از مزرعه تا گورستان دوچرخهسواری میکرد... دخترکی که هر روز صبح از گورستان تا مزرعه دوچرخهسواری میکرد... ... دخترکی که در گورستان گندم میکاشت... |
1:02 AM |
overdosed urns | |
|
ولی آن نور درشت،
عکس آن میخک قرمز در آب که اگر باد میآمد دل او، پشت چینهای تغافل میزد، چشم ما بود. روزنی بود به اقرار بهشت. |
12:49 AM |