† †
. Email: he [at] horm
. RSS: atom
. Powered By: Blogger
3 nights remaining. press any key to continue...



... این که چیزی نیست
یکی را می‌شناختم، آن‌قدر تنها بود که مرد...

□ □ □

بعد تا می‌خواست پا شه بره، پا شدم و خودم‌و انداختم تو بغلش...
اما رفته بود...
تازه کلی ام طلب‌کار بود که من چرا دیر پا شدم...
انگار نه انگار که زمستونه و همه‌جا یخ بسته...
حتی آب حوض که همیشه یه کاسه‌اش رو پشت سرش می‌ریختم...

□ □ □

پینوکیوی عزیزم،
همیشه منتظر بودم زمستون بشه و اون‌قدر هوا سرد بشه
که مجبور شم بسوزونمت...
...
اما یادم نیست چرا هیچ‌وقت نسوزوندمت...
شاید چون وقتایی که بغلت می‌کردم گرم‌تر می‌شدم...

پ.ن.
ببخش پینوک... خونه‌ی جدیدم خیلی کوچیکه... تازه معلوم هم نیست که تا زمستون تو آدم بشی یا نه... اما قول می‌دم هر شب قبل از خواب به شیشه‌ی خاکسترت حسابی نگاه کنم و گرم شم..

□ □ □

... تازه یکی را هم می‌شناختم
آن‌قدر تنها نبود که مرد...


Aidin, somehow, is a real legal guy, and nothing more, and nothing less.