Draft?! | |
|
این پدرآمرزیده هم که دیوار کوتاهتر از دیوار ما پیدا نکرده!
شب بهخیر و خدا نگهدار. تا موقعی که یه پدرآمرزیده دیگهای پیدا بشه! |
11:34 PM |
1091 | |
|
1091 (با یه مشت «عجب»)
1091 (با کمی «به دَرَک») 1091 (با عنایت به «خب بالاخره، حق با من...») 1091 (با کمی توسل و «خدایا منو ...») 1091 (با گوشهی چشم؛ مورفی همیشه غافلگیر میکند، پسر!) 1091 (با بیخیالی؛ پسر، مرد باش!) 1091 (عدد قشنگی نیست) 1092 (اسپم بود! شِت! بدترین دکمهی GMail نثارت باد ای اسپم. دوباره 1091) 1091 (خدا خوابیده) 1091 (فِرایدِی هم داره تموم میشه؛ من هم حداقل (but not the least) در ۲۴ ساعت گذشته چه گناههای کبیره و صغیرهای نکردهام که هنوز پایش نیافتاده اعتراف کنم.) 1091 (این فرم اعترافنامهی الهی تو دایرکتوری downloads مگه نبود؟) 1091 (خدا... خدای خوب و مهربان... من و قلب کوچکم دوست داریم تا این خانم محترم میل ما رو جواب بده) 1091 (خدای خوب و مهربان؛ قول میدم دیگه پشت سرش فحش ندم. تو بگو یه عنایتی بکنه و بگه که بیخیال این قضیه «After further discussion with the team, we feel that our interests are not aligned at this time. Unfortunately, we are rescinding our offer to you for an internship.» بشه.) 1091 (به درک؟) 1091 (به درک دیگه؛ مگه شوخی داریم؟) 1091 (کاش صبح که پا میشم. کاش...) 1091 (فردا چیزی نیست جز همون فردای گُهی که دیروز ازش میترسیدهایم؛ دوست عزیز.) 1091 (خدا، چند بار بگم من بدم مییاد توی این دنیاهاییت که save ندارن زندگی کنم؟ خب یه نسخه crackنشده بفرست که save هم داشته باشه، که وقتی می*ینیم، تا دسته نره بهمون. دمت قیژ.) 1091 (باید با تو هم مؤدب صحبت کنم؟ اوکی! مغز یخزده و معیوب این حقیر را یک امشبه معاف بدار یا ربالعالمین. خدائی این یخ رویش فقط برای پاتیناژ خوبست. نه؟ درست است که فابریـque نیست؛ منتهی نسبت به هم سن و سالهای خودم که خوبست!) 1091 (صبح که پاشم، حتماً تو یا قبل از من بیدار شدهای، یا هنوز پاشیده نشدهای! مرامی یه لطفی بکن و کاری بکن که قبل از ۱۰ دیگه کامل بپاشم که به کلاس ۱۰:۳۰ برسم. خودت میدانی که، قورباغه را باید اوّلِ صبحِ شنبه همیشه رِیپ کرد!) |
4:03 AM |
The ultimate generalest-purpose answer: "who cares?"! :D | |
|
آخرش یه روز که فرداش شب نمیشه
یا یه شب که آخرش روز نمیشه چه فرقی داره؟ زغالسنگهای بیمصرفی مثل من و تو هستن که جامعه رو پُرناملایمت[تر از اونچیزی که دوستانه میتونه باشه] میکنن دیگه عزیز؛ تعارف که نداریم. آخرش یه شب که فرداش روز نمیشه یا یه روز که آخرش شب نمیشه چه فرقی داره عزیز؟ امپریالیسم خر کیه؟ زادهی آسیا بودن بهونهست. مهم خود مائیم که باید اونقدر بسوزیم تا سمبل عایقی از بلایای ضدهنجارهای جامعه بشیم. بعد هم از زور نیافتن مصداقهای مؤکّد و مطیع نصیحتشوندگی، دو تا توله پس بندازیم و عنایتشون کنیم به فرهنگ و عرف و هنجار. امپریالیسم خر کیه واقعاً؟ آخرش یه شب یا روز؛ امپریالیسم (به مرگ خودم) اونقدر پدرسوختهست که اگر پیروز هم بشه، صداش رو در نمییاره. آخرش یه شب یا روز؛ برقا اونقدر میره که دیگه هیچ مدیوم و مدیائی نیست که این چار تا آهنگ فیوریت من رو برام بنوازه تا بهیاد قدیمها، آه و یادشبهخیر ای بکشم. قدیمایی که حتی روم نمیشد از دَدی محترم بپرسم امپریالیسم یعنی دقیقاً کجای دنیا. شایدم میدونستم اگه بپرسم، یه جوابی میده در حد فهم خودم تو اون زمان؛ که بالطبع فرقی با سرچ کردن amperiyaleesm تو گوگلمپ نمیکرد. آخر آخرش، خوب میشه! من یاد میگیرم کلهشق و مغرور نباشم. من یاد میگیرم تو دنیا باید به هر ننهقمر و عمهننه و قمرعمهای باید احترام گذاشت؛ بالاخره امپریالیسم رو امثال همینا میسازن دیگه. وگرنه کسی که به فکر آتیه و روح و روحیه عمه و مادرش باشه که نمیشه امپریالیسم جهانخوار. اصلاً از قدیم گفتهان، هر کی جهان رو بخواره، شیطان عنایت دوبل به وی خواهد داشت. آخر آخرش، مورفی از خنده میتّرکه و من راحت میشم. آخر آخرش، یکی از آهنگهای سروش هیچکس درست از آب در مییاد و جهان پر از صلح میشه و آمّین و دم خدا گرم و الهی **یههای خدا همیشه برّاق بمونه، آمین. آخر آخرش، من اونقدری به دِدلاینها بیاعتنایی میکنم که یا امپریالیسم میزنه تو کمرم، یا استادراهنمام، یا مشاوره خانواده، یا همین مورفی خودم. شانسی که من دارم، یهو دیدی با کمر از تخت افتادم پائین اصلاً و گناهم رو هم خودم به گردن گرفتم! دیگه بدتر از ۱۲ واحد افتادن دوران باشکوه لیسسانس که نیست. مورفی جان، مردانگی کردی و پای ما را به شانزهلیزه باز نکردی؛ گوارای وجودت. مردانگی کن و یکی دو هفته به ریش نداشتهی ما و سر کچل ما نخند، شاید فرجی حاصل شد. دمت گرم. آخر آخرش، یه شبی که ... خیلی بارون بیاد. مثل امشب. |
3:46 AM |
Ding, Dang, Bang. Oh, sorry! Now ready. Ding, Dang, wu'waz'that sorry? | |
|
فرض کنیم تو گفتهای «در ضمن این حرفی که می زنی کاملا سیمتریک هست، ایگرگ [جان!] :دی» بهمن.
منی که مغرورم، اگر بهطرز سیمتریکی، نارسیسیسمم بالا بزند؛ باید از کجا شروع کنم دقیقاً؟ پازل بدهم حل کنی؟! (بماند که بدجوری وسوسههای زیرفرهنگ گاثیک دارند مشوّشم میکنند!) |
6:47 PM |
C-Mind | |
|
حتی در خواب - خوابهای لوده و دمدمی - هم باید منتظر بمانم
تا دخترک چایی بیاورد! آنقدر نمیآورد و نمیآورد و نمیآورد و قیافه مامانه را (که اولین بارست میبینم) زیارت میکنم، که بیدار میشوم. کلاً که من نسکافه ایریش کِرِم را ترجیح میدم. |
9:06 PM |
Back and Back | |
|
الئو
امیدوارم آن پایین زیر اقیانوس منتظر نمانی. انتظار، پیر را آدم نمیکند؛ فقط آدم را پیر میکند. مخصوصاً وقتی علم آنقدری پیشرفت بکند که هیچ پیامبری انگیزهای برای ظهور نداشته باشد. و بداند اگه معجزهای هم بکند، سریع فیلمش دست به دست، Fwd و بلوتوث و یوتیوبیفای میشود. بعد امثال اون زنیکه مانیکورکرده، افسوس میخورند که شاید اگر کمی صبرتر کرده بودند، بهجای شوهر بیخاصیتشان، یه پیامبر لاولی و کیوت میاومد خواستگاریشون. اه! الئو سعی کن بهجای منتظر ماندن و از بیحوصلگی خوابیدن و منتظر ماندن، فراموش کنی صرفاً. آن پایین، کف اقیانوس، کافیست یک نفس عمق بکشی تا [نسبت به محیط] کاملاً غرق شوی. |
3:32 AM |
Start Migration Now | |
|
گلم
قصه غصهانگیزتر از این حرفهاست که سعی کنیم با سوئیتتاک تهش را با آغوش و بوسه وصل کنیم. رسالت من در ناباوریهایِ کودکیِ نابارورم تاب[ان]یده شده. و توئی که هر لحظهی پشت-پنجره-به-انتظار بودنت، گمکردن واژهی معصوم دیگریست و بهتبع آن ترغیب خودتخریبی ذاتی من. گلم، قصه غمانگیزتر از این حرفهاست؛ که یک آسمان بهاری آبی، با خورشیدکی نورانی و خندان، بتواند حتی ذرهای فیگور سیب و cheese به لبهای ما بیاورد، جلوی دوربین. من و تو در گمگشتههای متروکهی بابِل هم به هم نمیرسیم. چه بماند به بوسهی شب تولّد تو و رعشهی شب تولّد من. گلم، قصه منزجرکنندهتر از این حرفهاست؛ که صدایت بزنم و تو بدو بدو (با دستهای کفآلود و دستکش) از آشپزخانه بدوی و با هم ادامهاش را ببینیم. منی که احتمال نیست شدنم در هر لحظه بیشتر از احتمال گمشدن سوپرمن در پایان هر داستان موفقیتآمیزش است -- و تویی که احتمال شیدائیت در پایان هر داستان، بیشتر از دوست دختر محترم برادر متعهدمان سوپرمن. و البته من، گاهی شکست میخورم. اغلبِ گاهیها. (تو خیلی مهربانی همچنان). گلم، قصیدههای بیمقصد تو و قصههای چندمنظورهی من، هیچکدام ره به جایی نخواهد برد، اگر بیبالوپرتر از هر صبح، زیر پتو دنبال هم بگردیم. داستان تاموجریوار ِ من و «بودن»، آخرش نه غمانگیز، بلکه خستهکننده میشود. تو با بیمیلی چرت میزنی و «بودن» دارد با یک مگسکش دنبال من میدود. نهایتاً من را ته یک راهروی بنبست گیر میاندازد و من دو دستی به دیوار میچسبم و هنّوهنّ نفسنفس میزنم. «بودن» با چشمهای برقناک و دندانهای خیس آرام آرام به سمت من میآید. بعد ... حتماً اتفاقی میافتد دیگر؛ «هیچ»یِ ما اگر پایان داشت، مطمئن باش آنقدر مردانگی داشتی که بیایم در تیزر ابتدایی بنویسیم «این داستان واقعی باشد یا نباشد، غمانگیز نیست». گلم، دستهای چرب و چشمهای خمار من، نه میگذارند که پاروزن خوبی باشم، نه حتی قایق را کمی هل بدهم که از گِل جزر صبحگاهی در بیاید. قایق آرزوها و لبخندهایت را. و تو مهربانانه تا مدّ صبر میکنی. تا مدّ شعر میگویی. تا مدّ به تولهای فکر میکنی که چشمهایش به تو و موهایش به من و دستهایش به تو و ناخنهایش به من برود. (من همچنان به دیوار چسبیده نفسنفس میزنم. من بالا میآورم. من دو بیدارشدن متوالی (در بعد عمق، ونه زمان) را بالا میآورم. من خودم را هم بالا میآورم.) و هواشناسیِ حرامزاده بهطرز ناجوانمردانهی اعلام میکند که امشب ماه حتی ذرهای هم کامل نیست و مدّی نخواهیم داشت. هوا در سایر نقاط کمی تا قسمتی. گلم، قافیهی لبخندهای تو، در نگاه من و احساسات آرتیفیشیال من نیست. نگرد. آنبلیوئِبِلی من هم دوستت دارم. این را نگقتم که علیالحساب و در وجه حامل، گرمت کرده باشم. گفتم که برای مصرع دوم منتظر من نباش عزیزم. من شاید شب دیر بیایم، یا نیایم. یا اونقدری دیر بیایم که تو پای میز شام خوابت ببرد. و من، وقتی میآیم، آرزو کنم کاش همان شصت سال پیش با سادهترین اوّلین دختری که دیدم (با همان ویرجینیتی پرپشتش) مخزن جوجهکشی راه انداخته بودم؛ که تو امشب کالری لازم، به همراه یک پارتنر گوگولی و تپل، به مغز و روح و مغز استخوانت میرسید. نه کارد، از دلتنگی و بیمدّی. گل من، کف اقیانوس را خدا، برای امثال من و تو ساخته. با زبان بیزبانی، تشنگی را بهانه میکنم، اما خدائیش خودت تصور کن خب. صبح که بیدار میشوی ببینی همچنان روی بازوهای من را جلبک پوشانده و تخمهای ماهی داخل سوراخهای بینیام هنوز دستنخوره ماندهاند. خدا وکیلی آرامش نمی دهد، همینکه ببینی اینسان صبور، سنگین، سرگردان، به تماشای راز موهای تو و چشمهای پاک-پوسیدهات نشستهام. (آن هم اینجا که حتی غواصها *ایهفنگ میشوند.) گل زیبای من، یادت هست چهقدر نگران حرف مردم بودم؟ یادت هست چهقدر سرد میشدم با هر تنبیه و گرم میشدم با هر تحسین؟ (همیشه موقع تکرار ارجاع به اعترافاتم، احمق میشوم. میدانم. خوب میدانم. خب میدانم.) یادت هست؟ یادت هست چهقدر انزجار از دو گونهات بالا میرفت؟ یادت هست من عریان میایستادم و مثل گنجشککی زیر باران، که هنوز غرور دارد، بدون اینکه بترسم وحشتزده به تو زل میزدم؟ یادت هست؟ از همین قصاید زیادند دختر. هر چهارتایشان یک رباعی، هر صد رباعی یک دفتر، هر پنج دفتر یک مجلد. روخوانی کن شب بعد از خواب و صبح قبل از بیداری. ظهر هم، اگر درد داشتی، بعد از الله اکبر. (خدا اگر بزرگ نبود، من با این همه سوتی داده و نداده که الآن این سر دنیا نمیتوانستم با خیال راحت زیر چانهام را هم تیغ بزنم و گریهام نگیرد). گلم خوابیدی؟ الغرض اینکه، ما همان سایهی هیچ و دو سه برگِ شبدرِ چارپریم که به خطی لبِ این طاقچهیِ بیرمق و مضحکِ عشق بر ِ هم میسائیم. لالا، لالایی... |
1:21 PM |
Losing conphidence in Phockography! | |
|
تو اگر بگویی «به درک»
یعنی کاملاً و جامعاً به دَرَک! و هیچ راهی نیست. حتی اگر استرس روی «ر با فتحهاش» باشد یا روی «دال با فتحهاش» یا روی «ک پایانی». من اگر بگویم «به درک» ... خودم که یادم نمیآید آخرین بار کی بلند گفتم «به درک» [که بخواهم استرسش را بیابم]، منتهی احتمالاً منظورم اینست که خب clearly نمیتوانم! پیرتر از آن هم هستم که بخواهم دوباره بتوانم. گشادتر از آن هم هستم که بخواهم از صفر بتوانم. بیعرضهتر از آن هم هستم که بخواهم backward حرکت کنم و از اخیرترین نتوانستم، مسیر ثانویه را پی بگیرم. † امروز عصر به پدر عزیز گفتم که چهقدر یهو دلم خواست یه دوشیزهی دلبر میبودم که با پسر یکی از رفقای مایهدارش ازدواج میکردم و به شغل شریف هاوسکیپینگی میپرداختم. خندید! خودم هم خندهام گرفت. منی که عرضهی کیپ کردن خودم را ندارم چهجور باید یک هاوس را برای پسر یه مرد پولدار کیپ کنم؟ همین استایل فولی-شِیود هم محض ظاهر شدن جلوی وبکم بود به جان خودم. تو که میدانی من چهقدر متنفرم از اینکه آثار پیری زاغارت، روی چهرهی بیبیفیس من زار بزند! |
1:27 AM |
Money for war of money for buying love | |
|
میترسم از روزی که
تمام شهر را این چشم سیاهها بگیرند. بعد من مجبور باشم با خنگیِ ناشی از ناتوانیشان - حالا هر جور هم که شده - خودم را راضی کنم؛ تا ناتوانی ناشی از خنگی ام، آنها را ارضا کند - حالا هر جور که شده -. میترسم. و از این بعد جای چشمهایت توی خوابهایم، چراغقوهی مهتابی میگذارم تا دیده نشوند. تو هم [به حمایت از من] با چشم باز بخواب. لطفاً. |
1:01 PM |
Unbelieve the believable taboos | |
|
باید یه کلمهای تو زبان باشه
از ریشهی قهّار بودن، با یک اشارهی ریشهای به عقدههای بچّگی، و کمی هم مهربانی لای واجهایش. نیست اما. کلمه هم ندارم! |
12:45 PM |
Entitled in the morning, Encapsulated like a dawn, Enthusiasted as in your eyes, let's breath faster and faster | |
|
ساعت ۵ است و من بهطرز فور-این-د-مورنینگ-وار ای، از خواب پریدهام.
غم هست اینور هنوز. (نیم ساعت بعدش یادم میآید با غم از تو، خوابم برده بود.) سِلف-تجویز میکنم این ور، کمی، : آقایون، خانوما، یکیتون به من سریع بگه که این خانوما که با ما جوره یه کَمَکی از ما دوره موهاش طلایی و صاف و بوره ... تو خوابی ولی. و آلیس هم، ورِ دلِ جانی، آن سرِ دنیا خوابیده. و من، جلوی آینهی دستشویی، کلی همچنان مات میمانم. پسر کوچکی که با آهنگ بچههای مدرسهی والتز هنوز گریهاش میگیرد که، ریش پرفسوری بهش نمیآید. تو خوابی و من، دستهایم را تا آرنج در باتلاق ذهن فرسودهام فرو کردهام، تا شمارهی قطعه و ردیف قبرت یادم بیآید. تو خوابی و من - با عنایت به تمام هراسهایی که از معجزات سهمگین و غمگینت در بیداری دارم - به چراگاه وسیع سینهات زل میزنم و با ترس، پشت بازوهایت را ناخن میکشم. تو خوابی و من، سعی میکنم طوری خوابم ببرد که وقتی بیدار میشوی و اینها را میخوانی، تو هم بنویسی «تو خوابی و من ...»؛ بعد طوریکه ردّ قرمز لاک نوک ناخنهایت رویم بماند، از خرابههای روح گلآلودم، مائده بیافرینی. بعد بخوابیم و تا ته چراگاه با هم بدویم. ساسی مانکن پوروداکشن |
6:03 AM |
about the lost appealance | |
|
فکرشو بکن! دکتره - یه جوری که «**ن لقّ خودت» لای تکتک کلمههاش حس میشد -
برگشت در جواب، بهم گفت: «.since the first time she went to school ...» † صبحبهخیر گلم، نمیخواستم بهخاطر همین قضیه بیدارت کنم. اما خب حالا که خودت بیدار شدی، بذار بهت بگم. که مغز معیوب من تماماً دارد کار دستم میدهد. که ۱۳ ساعت خواب دیشبم، کاملاً ارادی بود؛ بیدار میشدم و حس میکردم اطرافم را و دلم این آیدین را نمیخواست و باز میخوابیدم. گلم، بیا این آیدینه برای تو. شش دانگ بهنامت میکنم. اما بذار من تو خواب، باز به همه معصومیتهای گمگشتهام سفر کنم. بذار اگه بیدار شدم دیوانهوار با چشمهای سرخ و ریشهای مشوش و موهای مجعّد و تن متعرّق، اندکی نگاهت کنم و پیش از آنکه از این دنیا گریهام بگیرد، باز بخوابم. گلم، هم تو از توضیحدادن بدت میآید، هم من -- بالاخره همینکه بهنظر هم باهوشیم باید جایی ما را در رودرواسی بیاندازد دیگر. همین که - خب خودت بهتر میدانی - که این «سایکودراما»یی که برای این نشخوارکنندگان جک است، برای ما (بهطرز چندشآور و اجتنابناپذیری) خاطرهاست. گلم، به مامانم هم چیزی نگو؛ نگران میشود. طفلک، همه امیدش به بیداریهای من است. طفلک هیچ از معصومیتهای دنیای خواب من - که مرا از گناههای [عظیم و یواشکی و متعفن و] منقضی شدهام در این دنیا، منزجر میکند - نمیداند. طفلک، در من هنوز دنبال همان پسرک مماغ-درازی میگردد که در فرودگاه به گردنش گل انداختند -- هر گناه من، میشود نیم ساعت تأخیر در فرود هواپیما، فوقش. مادر است دیگر؛ با کلّه یا چرخ یا دم، هواپیما بالاخره باید فرود بیاید. † بیدار میشوم. اینجا هنوز تهران است. من هنوز بین شنبهها و دوشنبهها تلوتلو میزنم و بهروی خودم نمیآورم همهی بدهیهایم به آن خرابشدهی ۷طبقهی عظیمِ لذیذِ کثیف را. بیدار میشوم. اینجا هنوز تهران است. اینجا اخبارها با بند تُمبون از اینترنت آویزان میشود. اینجا پر است از جای سرخی و کبودی عدم توانایی تطابق (و نه توانایی عدم تطابق) ِ منِ تلویحاً-عقدهای با محیط -- به دَرَکِ من و شما، همگی با هم، که من بعد از بیست و فلان قدر سال، هنوز آدم اجتماعیای بار نیامدهام. گلم، پنجره را باز کن و به پرندهها سلام کن. اگه آبِ حمام هنوز یخ است، خودت فحش به صاحبخانه بده. بعد با آخرین پسانداز من، زنگ بزن یه تعمیرکار بیاید با شوفاژ ور برود. اگر پساندازمان به صفر رسیده و مجبوری آخرین النگویت را بفروشی (و نام فروشنده را «توانایی عدم تطابق» (به خیال خودت) ذکر کنی)، همین الآن برو محضرخانه و طلاق را غیابی (یا از همین مدلهای بقایی (یا ابقایی؛ همان survival)) بزن. من از اوایل دهه دوم زندگیام، یه چیزهایی از شوفاژ و کولر و شیرآب یادم مانده [است]. گلم، اگه خواستی و عادت داشتی، شب میتونی برگردی به همین تخت. گلم، اگه دیدی به فلاکتِ مصیببارتری - از اینی که هست - افتادهم، خواهشاً زیاد خودت رو به زحمت ننداز. به مامانم هم چیزی نگو. یعنی چیزی نگو که بخواد بهت/بهمون نقدی پول بده. فوقش بگو «ببخشید خانم دکتر مزاحمتون میشم؛ فقط خواستم بگم irish cream ِ آیدین تموم شده». همین. مرسی. |
9:49 PM |