Start Migration Now | |
|
گلم
قصه غصهانگیزتر از این حرفهاست که سعی کنیم با سوئیتتاک تهش را با آغوش و بوسه وصل کنیم. رسالت من در ناباوریهایِ کودکیِ نابارورم تاب[ان]یده شده. و توئی که هر لحظهی پشت-پنجره-به-انتظار بودنت، گمکردن واژهی معصوم دیگریست و بهتبع آن ترغیب خودتخریبی ذاتی من. گلم، قصه غمانگیزتر از این حرفهاست؛ که یک آسمان بهاری آبی، با خورشیدکی نورانی و خندان، بتواند حتی ذرهای فیگور سیب و cheese به لبهای ما بیاورد، جلوی دوربین. من و تو در گمگشتههای متروکهی بابِل هم به هم نمیرسیم. چه بماند به بوسهی شب تولّد تو و رعشهی شب تولّد من. گلم، قصه منزجرکنندهتر از این حرفهاست؛ که صدایت بزنم و تو بدو بدو (با دستهای کفآلود و دستکش) از آشپزخانه بدوی و با هم ادامهاش را ببینیم. منی که احتمال نیست شدنم در هر لحظه بیشتر از احتمال گمشدن سوپرمن در پایان هر داستان موفقیتآمیزش است -- و تویی که احتمال شیدائیت در پایان هر داستان، بیشتر از دوست دختر محترم برادر متعهدمان سوپرمن. و البته من، گاهی شکست میخورم. اغلبِ گاهیها. (تو خیلی مهربانی همچنان). گلم، قصیدههای بیمقصد تو و قصههای چندمنظورهی من، هیچکدام ره به جایی نخواهد برد، اگر بیبالوپرتر از هر صبح، زیر پتو دنبال هم بگردیم. داستان تاموجریوار ِ من و «بودن»، آخرش نه غمانگیز، بلکه خستهکننده میشود. تو با بیمیلی چرت میزنی و «بودن» دارد با یک مگسکش دنبال من میدود. نهایتاً من را ته یک راهروی بنبست گیر میاندازد و من دو دستی به دیوار میچسبم و هنّوهنّ نفسنفس میزنم. «بودن» با چشمهای برقناک و دندانهای خیس آرام آرام به سمت من میآید. بعد ... حتماً اتفاقی میافتد دیگر؛ «هیچ»یِ ما اگر پایان داشت، مطمئن باش آنقدر مردانگی داشتی که بیایم در تیزر ابتدایی بنویسیم «این داستان واقعی باشد یا نباشد، غمانگیز نیست». گلم، دستهای چرب و چشمهای خمار من، نه میگذارند که پاروزن خوبی باشم، نه حتی قایق را کمی هل بدهم که از گِل جزر صبحگاهی در بیاید. قایق آرزوها و لبخندهایت را. و تو مهربانانه تا مدّ صبر میکنی. تا مدّ شعر میگویی. تا مدّ به تولهای فکر میکنی که چشمهایش به تو و موهایش به من و دستهایش به تو و ناخنهایش به من برود. (من همچنان به دیوار چسبیده نفسنفس میزنم. من بالا میآورم. من دو بیدارشدن متوالی (در بعد عمق، ونه زمان) را بالا میآورم. من خودم را هم بالا میآورم.) و هواشناسیِ حرامزاده بهطرز ناجوانمردانهی اعلام میکند که امشب ماه حتی ذرهای هم کامل نیست و مدّی نخواهیم داشت. هوا در سایر نقاط کمی تا قسمتی. گلم، قافیهی لبخندهای تو، در نگاه من و احساسات آرتیفیشیال من نیست. نگرد. آنبلیوئِبِلی من هم دوستت دارم. این را نگقتم که علیالحساب و در وجه حامل، گرمت کرده باشم. گفتم که برای مصرع دوم منتظر من نباش عزیزم. من شاید شب دیر بیایم، یا نیایم. یا اونقدری دیر بیایم که تو پای میز شام خوابت ببرد. و من، وقتی میآیم، آرزو کنم کاش همان شصت سال پیش با سادهترین اوّلین دختری که دیدم (با همان ویرجینیتی پرپشتش) مخزن جوجهکشی راه انداخته بودم؛ که تو امشب کالری لازم، به همراه یک پارتنر گوگولی و تپل، به مغز و روح و مغز استخوانت میرسید. نه کارد، از دلتنگی و بیمدّی. گل من، کف اقیانوس را خدا، برای امثال من و تو ساخته. با زبان بیزبانی، تشنگی را بهانه میکنم، اما خدائیش خودت تصور کن خب. صبح که بیدار میشوی ببینی همچنان روی بازوهای من را جلبک پوشانده و تخمهای ماهی داخل سوراخهای بینیام هنوز دستنخوره ماندهاند. خدا وکیلی آرامش نمی دهد، همینکه ببینی اینسان صبور، سنگین، سرگردان، به تماشای راز موهای تو و چشمهای پاک-پوسیدهات نشستهام. (آن هم اینجا که حتی غواصها *ایهفنگ میشوند.) گل زیبای من، یادت هست چهقدر نگران حرف مردم بودم؟ یادت هست چهقدر سرد میشدم با هر تنبیه و گرم میشدم با هر تحسین؟ (همیشه موقع تکرار ارجاع به اعترافاتم، احمق میشوم. میدانم. خوب میدانم. خب میدانم.) یادت هست؟ یادت هست چهقدر انزجار از دو گونهات بالا میرفت؟ یادت هست من عریان میایستادم و مثل گنجشککی زیر باران، که هنوز غرور دارد، بدون اینکه بترسم وحشتزده به تو زل میزدم؟ یادت هست؟ از همین قصاید زیادند دختر. هر چهارتایشان یک رباعی، هر صد رباعی یک دفتر، هر پنج دفتر یک مجلد. روخوانی کن شب بعد از خواب و صبح قبل از بیداری. ظهر هم، اگر درد داشتی، بعد از الله اکبر. (خدا اگر بزرگ نبود، من با این همه سوتی داده و نداده که الآن این سر دنیا نمیتوانستم با خیال راحت زیر چانهام را هم تیغ بزنم و گریهام نگیرد). گلم خوابیدی؟ الغرض اینکه، ما همان سایهی هیچ و دو سه برگِ شبدرِ چارپریم که به خطی لبِ این طاقچهیِ بیرمق و مضحکِ عشق بر ِ هم میسائیم. لالا، لالایی... |
1:21 PM |