more << | |
|
ای کسانی که ایمان آوردهاید،
لطفاً به آن کسانی که ایمان نیاوردهاند بگویید زودتر ایمان بیاوردند... پ.ن. View all testimonials □ □ □ یادته؟ یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده، یازده، دوازده، سیزده، چهارده، پانزده، شانزده، هفده، هیجده، نوزده، بیست، بیست و یک، بیست و دو، بیست و سه، بیست و چهار، بیست و پنج، بیست و شش، بیست و هفت، بیست و هشت، بیست و نه، سی، سی و یک، سی و ده، سی و سه، سی و چهار، سی و پنج، سی و شش، سی و هفت، سی و هشت، سی و نه، چهل... یادت نیومد؟ متأسفم من از چهل به بعدش یادم رفته... □ □ □ « یو ها ها ها... دارم پرایوت میشم... » آخرین پست کرم ابریشم □ □ □ له شدن همیشه سخت نیست... مخصوصاً اگه ساخته شده باشی برای له شدن... مخصوصاً اگه حس کنی تقدیر چیز محترمیه... مخصوصاً اگه بلد باشی موقع لبخند زدن، چونههات رو چال کنی... له شدن بعضی وقتها سخته... مخصوصاً اگه عادت نداشته باشی... مخصوصاً اگه قبل از اینکه بفهمی داری له میشی بدونی که قراره خیلی زود له شی... له شدن اینجور موقعها خیلی سخته... به عبارت بهتر، له شدن همیشه سخته... بهجز مواقعی که سخت نیست... |
9:52 PM |
|! | |
|
فرض کن not broken،
تو کار خودتو بکن... □ □ □ خرگوشهایی که تو زمستون از گرسنگی میمیرن... خرگوشهایی که تو زمستون ایست قلبی میکنن و میمیرن... خرگوشهایی که تو زمستون ایدز میگیرن و میمیرن... ... خرگوشهایی که زمستونا میخوابن... □ □ □ همهچیز را قسمت میکند سهم ما را هم میدهد... پ.ن. و سهم من از یک شهربازی پر از سکوت، شب و خاکستری کمرنگ، دودهایی است که در جهت عکس عقربههای ساعت میچرخند... □ □ □ یه مانیتور که روش جای یه انگشته... یه مانیتور که روش جای یه کف دست بزرگ و یه چشمه... یه مانیتور که هر چهقدر میسابیش جای کف دست روش پاک نمیشه... یه مانیتور که بعد از یه مدت میفهمی اثر کف دست روش، از داخله... یه مانیتور سرد و خاموش قدیمی که همیشه یه مانیتور میمونه و برای پاک کردن اثر اون دست باید شیکوندش... □ □ □ و لاکپشت پیر چشمهاش رو بست و در حالی که خمیازهی کج و کولهای میکشید و ناخنهاش رو به هم میسابید، ژست لاکپشت بزرگا رو گرفت و گفت: «خیلی خوبه که همیشه اولین تجربهات با یه experienced باشه...» و وقتی دید من ادای موجودات بدبوی ذرهبینی رو در میآرم، بلافاصله ادامه داد: «و بهتر از اون اینه که بعد از اولین تجربهات یه experienced بشی...» |
1:56 AM |
Teach yourself the secrets of the secrets in 24 hours | |
|
یادم نیست هنوز کاملاً بیدار شده بودم یا نه،
ولی یادمه می خواست طوری که بیدار نشم در گوشم بگه: espionge is a serious business... |
11:51 PM |
Activism and beyond and else and dot | |
|
آرام باشید...
همه چیز دارد ناگهان یادم میرود. شاید چون دیروقت است و من هنوز خوابم. میپرم... نقطه. بخوانید: «نقطه، نقطه» بخوانید: «نقطه، ویرگول، نقطه» بخوانید: «نقطه، ویرگول، ویرگول، ویرگول، نقطه» ... آرامتر، مگر نمیبینید شازده کوچولو خوابیده است؟ فلاشهای مداوم آبی و نارنجی روی پردهی سیاه... ناقوس بزرگ دوازده بار مینوازد، شازده کوچولو شالش را محکمتر میبندد. اطراف را نیم نگاهی میاندازد، و مصممتر افکار ماتریالیستانهاش را افشا میکند... هنوز یادم هست همیشه اصرار داشت به روی خودش نیاورد که دوست دارد به روی خودش نیاورد که عاشق شده است... احمق نشوید و به خواندنتان ادامه دهید... شازده کوچولوی من، مفهوم انکار ناپذیری است از بازتاب پوچیهای گسترش نیافتهام که اثبات میشود با برهان خلف اثبات نمیشود... هنوز هم پاییز که میشود هر روز پشت دیوار خانهمان عکس سیارهی خودش را میکشد و دو گل رز نابالغ - که یکیاش همیشه به آن بلندتره تکیه داده است - بعد انگشت اشارهاش را میکشد و استغاثههای زمستانیاش را القاء می کند... همان موقع است که کمکم صدای دورشدنش ضمیمه میشود... شالاپ... شالاپ... شالاپ... اجتماع سیری ناپذیری از دو نقطه پرانتز بسته های چسبناک که روز به روز به نارنجی بالغ متمایل میشوند و ماهیچههای تحتانی فک جلویشان آویزانتر میشود... صادقانه اقرار میکنم که بیشتر از دو اتقلاب سپری شد تا به این نتیجه رسیدم که من آنقدر احمق بودم که نفهمیدم منظورش از این همه عشوهگریهای ناشیانه استتار حماقتش نیست... ... عاشقانهتر است اگر اسمش را همان عشوهگری ناشیانه بگذاریم... بیائید این بار هم با هم عاشقانه بخوانیم و با چشمهای بستهمان به سهم قناعت پوچ خود شاکر باشیم... استثنائاً اینبار لبخند بزنید، فرهیختگی متقابلتان مهمان من... آرام باشید... همه چیز دارد یادم میآید. شاید چون تازه سر شب است و من هنوز بیدارم. دراز میکشم و سلانه سلانه پلکهایم از تخت آویران میشود... نقطه. |
1:58 AM |
The Fuller empty Urn | |
|
آهای دخترک موبلند...
قبل از اینکه خدایی که تو سفارش دادی، پخته بشه همبرگر من حاضره... پ.ن. هر گل تازهای که چشم باز میکنه، به خودم میگم که این نیز میگذره... میگذره... ت.ا. فرض کنید اینجا برف بیاد... بعد من دوباره مشهورترین وبلاگنویس کل اتاقم میشم... و... در عینحال خسته ترین... |
6:03 PM |
when the scarecrow scares | |
|
مترسک من،
در جزیرهی دلتنگیهای مشترک من و خودش، که نمود مسطحی از سیارهی سرگردانیهایمان است زندگی میکند... مترسک من، عادت دارد به سراب جادهی پشت مزرعه زل بزند و قهرمانیهای دوران طفولیتش را برای کلاغ زمزمه کند... اینکه یکروز با چوب دنبال همه کلاغهای مفتخور مزرعه افتاد و همهشان را در آن یک وجب جا غرق کرد... مترسک من، گوش هایش را به زنجیر یوغ گاو پیر بخشیده است وگرنه میشنید که کلاغ پیر دارد فریاد میزند: « اما من خودم آنجا را دیدهام!» مترسک من، موقع درو که میشود خودش را شبیه گرد و خاک اطراف زحل میکند... معمولاً همین موقعهاست که ماه کامل در زاویهی دیدش قرار میگیرد... آنوقت است که مترسک من، رژلب رنگ پا میزند، خودش را زیر باران پهن میکند و اووردوز مستیاش را به موشهای کور میبخشد... مترسک من، بازیگر ماهری است... چشمهای آبیاش را، پیش از طلوع آفتاب با تف براق میکند، و کفشهای صدادارش را ضمیمهی کشیدگی بوتههای نارس ذرت میکند... مترسک من، وقتی در ²V½ ضرب میشود، به زغال فکر میکند... بعد آنقدر گریه میکند که قلبش پر از موریانه میشود، میترسد و سعی میکند مواظب باشد که بیش از حد به سمت جلو خم نشود... مترسک من، تنها دارایی من است که هیچ وقت در پرسپکتیو نمیرود... شاید چون نرونهای مغزم، خاصیت اپتیکی خودشان را از دست دادهاند... |
6:55 PM |
call him sin, call me unseen... | |
|
احمق جون، اگه قرار بود جفتمون یه طرفش باشیم
که دیگه بهش حصار نمیگفتن... پ.ن. ببار ای برف سنگین بر ... |
9:35 PM |
\\\" | |
|
پاش تو کفشای من جا میشد...
حتی وقتایی که خودم داشتم با کفشام راه میرفتم هم، میاومد از بقل کفشام پاشو میکرد تو... و من هیچچی بهش نگفتم... راستش دلم یه جورایی براش میسوخت... ... تا اینکه دیروز وقتی که داشتم راه میرفتم، کیفم و هی کشید... با اینکه من کیفی همراهم نبود... کلافه شده بودم... اما بازم چیزی نگفتم... ... اما امروز دیگه کاملاً دیوونهام کرد... سایهی منو ور داشته بود برده بود سر پشتبوم اون ساختمون پونزده طبقه، بعد یه چراغ قوه گرفته بود دستش و سایهی بیچارهی منو تهدید میکرد که بپره پایین... ... بیچاره... عاقبت نکندن ریشهی درخت بائوباب آدم رو به کجاها که نمیکشونه... پ.ن. به من چه که قول بدم؟ صرفاً میتونم آرزو کنم... از قرار کیلویی سه دلار... |
9:19 PM |
Pine | |
|
We didn't start the fire
|
9:07 PM |
to daunt the down dawn | |
|
میگفت منشأ رنج، تمایله...
و من هنوز در این فکرم، که down ترین دختر محلهی ما، به چه چیزی تمایل داره؟ پ.ن. و من بدون اینکه رنجی متقبل بشم، تمایلی خاصی بهش پیدا کردهام... پ.پ.ن. دارم به این نتیجه میرسم که منشأ تمایل، رنجه... دلم براش میسوزه... |
11:11 PM |
dedicated contribution, minus me | |
|
هوس شمال کردم...
شمال خالی خالی... فقط یه ذره بارون، یه شب متل، یه دریای گنده... ... ایکاش همیشه شمال، تمیز باشه... ایکاش همیشه شمال، قبل از نیمههای آذر باشه... ایکاش اینبار هم شمال، باشه... |
8:05 PM |
/etc/null | |
|
دارم میرفتم...
اگه میبینی، میماندی... □ □ □ - ارباب؟ - جونم؟ - میشه من شما رو «ارباب» صدا نکنم؟ - نه، عزیزم. □ □ □ اولش زبره... بعدش هم زبره... زبر بودنش سخته... ... اولش سخته... بعدش هم سخته... باید به سخت بودنش عادت کنی... ... اولش عادت میکنی... بعدش هم عادت میکنی... عادت کردنش خسته کنندهاست... ... پ.ن. خسته نباشی... |
9:50 PM |
nevertheless | |
|
هیسسسسسس...
خر که نیستم، خودمم دارم میبینم... ... پ.ن. اون عینکتو یه لحظه لطف میکنی؟ |
1:09 AM |
the verses of the diverse universes | |
|
مییاد بالا...
میدونم میدونه که حتی این بالا هم جا برای دفن کردن هست... ... میشه استخون ساق پای چپتو بهم قرض بدی؟ میخوام باش قبرمو اسکرول کنم، خره... □ □ □ یه نردبون میخوام به ارتفاع هزار پله... خیلی لازمش دارم... ... یه نردبون میخوام به ارتفاع نهصد و نود و نه پله... میتونم اولین پلهشو بپرم... ... یه نردبون میخوام به ارتفاع نهصد و نود و هشت پله... میتونم از دوستام بخوام برام قلاب بگیرن... ... یه نردبون میخوام به ارتفاع ... ... ... دستمو میگیری؟ پ.ن. پاهاتو میگیرم تا راحت آویزون شی... □ □ □ - ؟ - ! - ؟! - ... - ...؟! - . |
10:18 PM |
lol, keepon | |
|
دلم برف میخواد...
دلم یه جشن تفلد پر از برف میخواد... تو ام؟ پ.ن. مگه تو هاوایی هم برف میباره؟ □ □ □ کف دستهایمان را بو میکنیم و به هم میچسبانیمشان... دعا میکنیم، که انگشتهایمان از این مجعدتر نشوند... یا حداقل قبل از اختراع گرامافون، یک پیانیست انگشت-صاف روی زمین باقی بماند... □ □ □ گرگهایی که اسب ها را میکشند... مارهایی که گرگها را میکشند... اسبهایی که مارها را میکشند... ... و شکارچی بزرگ پک محکمی به پیپش میزند... و برای فرزندش، دموکراسی را هجی میکند... |
4:28 PM |
Ten_thousand_deep.pushback(me.myself()); | |
|
بیشتر، بیشتر، بیشتر بچرخونش...
اونقدر که یا سرت گیج بره یا بفهمیش... پ.ن. بشکن، بشکن... □ □ □ نگاه کن، هنوز هم یه عده دارن رو سقف زیرزمین پیاده رو راه میرن... می بینی؟ انگار از دو طرف آسفالتش کردن... □ □ □ تحسین کردنیه! درست مثل این یارو که هر شب بعد از اخبار، اوقات شرعی روز رو اعلام میکنه... و من، وقتی به این باور میرسم که حتی یه اسکیمو هم میتونه یه روز بره هاوایی و اونجا نقش اسکیمو رو بازی کنه... پ.ن. اسکیموی کلاه نارنجی به پورن استار مایو قرمز گفت: - سلام، من شما رو قبلاً جایی ندیدم؟ ... |
9:04 AM |
Backslash Esc | |
|
آبی میشویم...
زیر دریای از آب مدفون میشویم... ... و تشنه میمانیم.. پ.ن. بگو آآآ... |
9:19 PM |
unrecognizable | |
|
Dear shy guy,
و دخترک تنها، وقتی دیگه تو کمد جاش نشد و حتی زیر تخت، تصمیم گرفت از تنهایی در بیاد... □ □ □ اولین آدم بدون سری بود که در عمرم میدیدم... اما مهربان بود و معنی اشک را میفهمید... و می توانست با تقریب یک صدم، گونهام را لمس کند... پ.ن. و من، حتی قلبش را هم پیدا نکردم... |
4:14 AM |
where can you find me? | |
|
سه بهتوان کم...
بلیعدن تمام بوی نارنجی دود پیراهنهایمان... چرخش ناموزون تکیهگاه انگشتانت، لابهلای موهایم... بچه گربههایی که هر روز توسط گربهی نازای همسایه پشت پنجره اتاقم بهدنیا میآیند... ... نمیفهمم... ... از تو فاکتور میگیرم، همهچیز در یک منهای یک ضرب میشود... پ.ن. که با منهای یک مخرج ساده میشود... |
5:35 PM |
the redundancy of a neglect | |
|
به شغل دخترک کبریت فروش، بعد از مرگ، فکر کنید...
نفستان را در سینه حبس کنید و تا ده بشمارید... ... به معمولی بودن وبلاگتان فکر کنید... و این که شما هم بیشباهت به یک آدم معمولی نیستید... و تمام fan های شما یک مشت دروغگوی سادهلوح هستند... نفستان را در سینه حبس کنید و تا دو هزار بشمارید... ... به زندگی امروزتان فکر کنید... و شباهت خستهکنندهاش با روز قبل، هفته قبل، ماه قبل... ... قبل از اینکه خفه شوید، دستتان را از جلوی دهانتان بردارید... |
9:44 PM |
suffered the same... accounted for similarity... | |
|
- همهی حرکاتت منو یاد سایهای میاندازه
که یک عمر در حسرت لمس پشت دستهای حجم سهبعدی خودش روی زمین بود... - و من اون سایهام یا حجمش؟ - تو؟! خورشید... |
11:34 PM |
who wet? | |
|
حس شرم و آرامش...
دقیقاً مثل وقتی که یه دوست قدیمی میگه: «دیدی ترس نداشت؟» ... حس آرامش و شرم... دقیقاً مثل وقتی که یه دوست قدیمی، فقط نگاهت میکنه و میترسی... پ.ن. بوی کهنگی میدن تمومشون... □ □ □ بوی سرشار عطرت... امروز بعد از مدتها بررسی فهمیدم، همهی دخترهای شهر از عطر تو میزنند... ... تو، سمبل همهی دخترهای شهر شدهای... همهی دخترهای شهری شهر... که ادکلنهای مخصوص میزنن تا من، اونا رو با تو اشتباه بگیرم... ... میشه یکی دست منو بگیره و از خیابون ردم کنه؟ □ □ □ کمینهی ارتفاع دستهایم از سطح زمین، روز به روز کمتر میشود... و من از استغاثه دورتر... ... نوک انگشتهایم بوی شهر گرفته است... و کتفهایم، بوی شترمرغ... ... میدانم، دیر یا زود روزی میرسد که باید غصهی این را بخورم که دستهایم در تابوت جا نمیشوند... ... آمین... پ.ن. یادمه، دستهای بریدهی مردگان رو ... ... کسی فیلمی نداره که توش راجع به تقسیم عادلانهی ارتفاع دستهای مردههای دست بریده بحث کرده باشن؟ |
11:14 PM |
moonlight and optional vodka | |
|
و از قبیلهی مردمان اصیل کفش گلی،
فقط من ماندهام و تو... هرگز فکر کردهای برای دو واحد لنگه کفش گل، چند متر گرد و خاک لازم است؟ □ □ □ Sadness... lonesome...؟! روی دو زانو بنشیند و گردنتان را آنقدر به عقب بچرخانید تا همهی پورناستارهای قبایل همسایه، چکمههای پاشنه بلند گلی بپوشند و ایمیلهایشان سرشار باشد از عناصر secure... □ □ □ دستاندازهایی که روزی سه بار از رویشان رد میشوم... تو... شهری که هر روز یک و نیم بار برایش غذا میبرم... من... ... خوشحال و شاد و خندانیم... |
2:12 AM |
essential addiction overdosed | |
|
وقتی تنها رفیق مشروعم،
پورناستاری از قبیلهی همسایه شد... حس کردم زمستان امسال میتوانم برای اولین بار با خیال راحت سرمایم را بخورم... □ □ □ فوقش از گرسنگی میمیرم دیگه... بدتر که نیست! ... پ.ن. مگر اینکه واقعاً بمیریم... □ □ □ یه روزی، یه جایی، یه کسی... البته خب لزومی هم نداره که یه روزی باشه... و لزومی هم نداره که جایی باشه... یا حتی کسی... ... بعدش از کادر که میریم بیرون، نور هی کم و کمتر میشه، تا این که صحنه کاملاً سیاه میشه... و من و تو میآیم روی صحنه... البته بعد از اینکه تماشاچیها سالن رو ترک کردن... پ.ن. دو و نیم رقم اعشار دیگه جا دارم... |
1:59 AM |
why not?... | |
|
از کی تا حالا غرق شدن هم اجازه می خواد؟
پ.ن. \./ |
10:24 PM |
tooday, to | |
|
امروز هم،
- به واسطهی اینکه عضو لایزالی از همیشه است- از خواب بیدار شدم... امروز هم، - به واسطهی اینکه تنها راه رسیدن به فرداست - به همه سلام کردم... امروز هم، - به واسطهی اینکه روز خداست - لبخند زدم... امروز هم، - به واسطهی اینکه دیشب خوش گذشت - پر انرژی زندگی کردم... ... امروز هم، - برای اولین بار - سعی کردم از بیرون پنجره، زندگی را نگاه کنم... |
9:24 PM |
CriDay | |
|
سیاه، سفید، دو برگ کاغذ...
سیاه، سفید، یک صفحهی شطرنج ... سیاه، سفید، یک برگ کاغذ خاکستری بزرگ... ... پ.ن. زرد آسمونی... □ □ □ شدهای شبیه این مگسهایی که وقتی موقع پرواز به من زل میزنند، تا سه رقم اعشار خوندماغ میشوند و به روی خودشان نمیآورند... □ □ □ دخترک دستهایش را به هم گره زد... سرش را هم، جایی همان وسطها قایم کرد و آرزو کرد... ... مهمترین آرزویش این بود که گره دستهایش باز شود... |
9:07 PM |
29:59 | |
|
My tea's gone cold,
- کبریت داری؟ - نه... - سرده، نه؟ - نه... - اوه، خودم دارم... □ □ □ سیندرلا هم اگه جای تو بود... تو ام اگه جای سیندرلا بودی... ... اه، اصلاً به من چه... مگه یه وجب من چند سانته؟ ... پ.ن. یکی دیگه مهمون من؟ |
1:36 AM |