\\\" | |
|
پاش تو کفشای من جا میشد...
حتی وقتایی که خودم داشتم با کفشام راه میرفتم هم، میاومد از بقل کفشام پاشو میکرد تو... و من هیچچی بهش نگفتم... راستش دلم یه جورایی براش میسوخت... ... تا اینکه دیروز وقتی که داشتم راه میرفتم، کیفم و هی کشید... با اینکه من کیفی همراهم نبود... کلافه شده بودم... اما بازم چیزی نگفتم... ... اما امروز دیگه کاملاً دیوونهام کرد... سایهی منو ور داشته بود برده بود سر پشتبوم اون ساختمون پونزده طبقه، بعد یه چراغ قوه گرفته بود دستش و سایهی بیچارهی منو تهدید میکرد که بپره پایین... ... بیچاره... عاقبت نکندن ریشهی درخت بائوباب آدم رو به کجاها که نمیکشونه... پ.ن. به من چه که قول بدم؟ صرفاً میتونم آرزو کنم... از قرار کیلویی سه دلار... |
9:19 PM |