when the scarecrow scares | |
|
مترسک من،
در جزیرهی دلتنگیهای مشترک من و خودش، که نمود مسطحی از سیارهی سرگردانیهایمان است زندگی میکند... مترسک من، عادت دارد به سراب جادهی پشت مزرعه زل بزند و قهرمانیهای دوران طفولیتش را برای کلاغ زمزمه کند... اینکه یکروز با چوب دنبال همه کلاغهای مفتخور مزرعه افتاد و همهشان را در آن یک وجب جا غرق کرد... مترسک من، گوش هایش را به زنجیر یوغ گاو پیر بخشیده است وگرنه میشنید که کلاغ پیر دارد فریاد میزند: « اما من خودم آنجا را دیدهام!» مترسک من، موقع درو که میشود خودش را شبیه گرد و خاک اطراف زحل میکند... معمولاً همین موقعهاست که ماه کامل در زاویهی دیدش قرار میگیرد... آنوقت است که مترسک من، رژلب رنگ پا میزند، خودش را زیر باران پهن میکند و اووردوز مستیاش را به موشهای کور میبخشد... مترسک من، بازیگر ماهری است... چشمهای آبیاش را، پیش از طلوع آفتاب با تف براق میکند، و کفشهای صدادارش را ضمیمهی کشیدگی بوتههای نارس ذرت میکند... مترسک من، وقتی در ²V½ ضرب میشود، به زغال فکر میکند... بعد آنقدر گریه میکند که قلبش پر از موریانه میشود، میترسد و سعی میکند مواظب باشد که بیش از حد به سمت جلو خم نشود... مترسک من، تنها دارایی من است که هیچ وقت در پرسپکتیو نمیرود... شاید چون نرونهای مغزم، خاصیت اپتیکی خودشان را از دست دادهاند... |
6:55 PM |