Replied with gracious smile, in hurryً | |
|
و همهی آن ۱۵۰۰ تا کارِ نکرده را
گذاشتیم برای نکردن ... |
12:43 PM |
"Your empty book is my homework", said her lover | |
|
یک دلیل قانعکننده، محکم و ضمانت شده
برای همهی لباسهای مشکیام همهی دردهای معده، کمر، چشم همهی سلفپرترههایی که میگیرم همهی بیخوابیها همهی نمرات افتضاج و ناکامیهای از آن دست همهی دودرکردنها و پریدنها همهی کارهای بدی که - نسبت به هم سن و سالهایم - میکنم همهی فحشهایی که میدهم همهی سکوتهایی که پُر میشوم ازشان و پرشان میکنم و کلی چیزهای دیگر به قیمت اینکه در صفحهی ۷۵اُم بنویسم «عاقبت ... » ... و ۴۲۰ صفحهی بعدش را خالی بگذارم. |
11:37 AM |
Hate of analogical deduction with Miss of the ham sauce | |
|
من اگر احمقم،
و بیاحساس و مزخرف و پست و خائن و ترسو و پرادّعا و احمق ... اما هستم، حداقل. - بهدرک یا نه اش بماند، برای وقتی که /* - آمدی و - */ خواستیم چیزی بگوییم؛ چیزی ببینیم؛ یا فرار کنیم و نتوانستیم - |
3:03 PM |
Writing, Music, Flirt, Sign out | |
|
بازی ...
یادش میافتم. میبازم. □ □ آدم توی تنهایی خیلی جاها میرود؛ خیلی جاها را که قبلاً میترسیده/نرسیده/ندیده پیاده میرود. آدم توی تنهایی تمام سنت برنارد را از پایین، تا بالا پیاده میرود. آدم توی تنهایی، خیلی درها را - که قبلاً همیشه باز نگه میداشت تا تو ... - باز میکند و میرود داخل؛ خیلی چیزها را تنهایی سفارش میدهد؛ خیلی لحظهها را تنهایی قسمت میکند؛ خیلی خاطرهها را تنهایی میسازد؛ خیلی لبخندها را نمیزند؛ خیلی ساده، بهیاد نمیآورد و میخوابد. آدم توی تنهایی خواب میبیند تمام سنت برنارد را، از پایین تا بالا، پیاده رفته. آدم توی تنهایی بیدار که میشود.. خیلی چیزها را، صبح که از خواب پا میشود، واضح میبیند؛ چون دیگر بهانهای ندارد برای بهکار انداختن سایر حواس چندگانه.. جز دیدن، فکر کردن، دیدن و پیاده رفتن. آدم توی تنهایی، - معمولاً هرگز - نمیبازد. آدم توی تنهایی، همیشه - یادم نیست دیر، یا زود - میرسد. آدم توی تنهایی، فکر میکند که با همهی وقتهایی که خالی شدهاند - از وقتی که.. - چه کند. آدم توی تنهایی، مثل پنیر فرانسوی پر از سوراخ میشود؛ - سوراخهایی که دیده میشوند ولی شنیده نمیشوند - و مثل پنیر فرانسوی چیزی از وزنش کم نمیشود. و مثل پنیر فرانسوی لبخند میزند و فروخته میشود. آدم توی تنهایی، ناخنهای سوهان زدهاش را روی هزار دیوار - هزار the دیوار – میکشد. ناخنهای ِ آدم توی تنهایی، رشد قابل ملاحظهای ندارند؛ یا اگر هم دارند، کند اند، برای بالا رفتن، چنگ انداختن، شکافتن، دویدن. آدم توی تنهایی، - حتی اگر زود بجنبد - - بخواهی، نخواهی - احمق میشود. □ □ بازی... یادش میافتم. مگر ساعت چند است؟ |
8:00 PM |
The invisible key next to F5 | |
|
دفنـت میکنم؛
همانطور که خواسته بودی، همانطور که آرزو میکردی. تا بهار که بشود و پرستوها برگردند، یادشان برود... و فکر کنند شاید خواب بودهاند، خواب دیدهاند، ... † چشمهایـت را میدهم به کلاغها، تا خفه شوند... لبهایـت را میدوزم؛ به هم، به تخت، به هم؛ نمیخندند دیگر... موهایـت را یکی یکی میاندازم داخل شومینه؛ میسوزند و بالا میآیند؛ میسوزند و میپیچند؛ میسوزند و تمام میشوند... پاهایـت، پاهای لاغر و کمخون و استخوانیات، خودشان زیر برف مدفون میشوند... دستهایـت اما، دستهایـت را در باغچه ... ... اوه، یادم نبود؛ دستهایـت را برده بودی... آخر تو بهتر از هر کس دیگری میدانستی برای در آغوش کشیدن، چیزی که لازم است، دست است، نه آغوش. □ □ □ تو فکر کن ماتیو رفته جنگ، من هم فکر میکنم رفتهام جنگ و اسیر شدهام؛ ... جنگ که تمام شود، ... کاش جنگ تمام نشود، و برنگردم، و نشنوم که حوصلهات سر رفته و - کاملاً محترمانه و آبرومندانه - با تومازو - که مشوق اصلی من برای جنگ بود - گذاشتهای، رفتهای. ... کاش جنگ تمام نشود... میگویند دارند آتشبس اعلام میکنند، کاش... میگویند جدّی است، کاش... . صبح، فرمانده اعلام کرد که احتمالاً تا آخر هفته، همه برمیگردیم؛ چارلی گریه کرد و پیتر را بغل کرد، شان فریاد کشید، لوییس دعا خواند و اشکهایش افتاد روی خاک... هیچکدامشان احتمالاً فکرشان را هم نمیکردند که تو ... تو... بعد از ۳ سال... تو... اما من مطمئن بودم. شب، تمام فکرهایـم را کردم؛ من هنوز خیلی جوان بودم که بخواهم تمام شدن جنگ را ببینم. آرام آرام رفتم بالای سر فرمانده. مثل گاو خوابیده بود و عکس زن و بچههای گاوتر از خودش را در آغوش گرفته بود. چاقو را از پشت گذاشتم روی گردنش و فشار دادم، سفت بود لامصب... صبح، اعتراف کردم که در صحت کامل جسمانی و عقلانی اقدام به قتل فرمانده کردهام و با خون زیرش را امضا کردم. مطمئن بودم حالا دیگر جنگ حداقل دو، سه ماهی بیشتر طول میکشد... آه، اگر ده، بیست تا احمق دیگر مثل من پیدا شوند، که بخواهند ده، بیست تا عاشق مثل تو را همیشه راضی، خندان و فارغ از هرگونه عذابوجدان نگه دارند... گفتند تیربار؛ دلـم گرفت. کاش چارلی بهجای گریه، بهـم قول میداد که اونو بقیه بچهها هرگز نخواهد گذاشت جنگ تمام شود. |
1:38 PM |
.fat | |
|
آدم توی تنهاییاش، قهرمان زیاد میشود؛ یعنی تصمیم میگیرد بشود. تصمیم میشود هیکلی بههم بزند که وقتی رفت جلو، وقتی رویش کلیک شد، وقتی چشمـی برق زد، دیگر تردیدی باقی نماند.
آدم توی تنهاییاش، تا کجاها که نمیرود... روی تخت دراز میکشد؛ چشمهایش را میبندد و سعی میکند تمام کول بودنـش را توی یک جسم چوبی/کاغذی/پلاستیکی/ویرچوال بگنجاند... آدم، توی تنهاییاش، احمق زیاد میشود، گرچه ذاتاً احمق است. □ دوربین، آخرین و تنها توتم من است که مانده؛ آنهم دو سه تیری بیشتر ندارد... میخواهم پولهایم را جمع کنم، یک کامیون پر، گلوله بخرم. بروی توی شهر همه را ببندم به رگبار، بعد بخندم؛ بخندم؛ بخندم. دوربین، شارژش تمام شده، چاقو هم با خودم آوردهام. ... □ □ تمام تعطیلات را توی کمد ماندم. شب که همه خوابیدند، بیدار شدم. دیدم رفتهای. باران میبارید. یادم نیست تعطیلات تمام شده بود یا نه، اما تو رفته بودی. |
7:44 PM |
e.g. scooters, vacation, fall | |
|
آدم،
تا جوونه بیزیـه! پیر که شد، پیر که شد... پیر که شد ... پیر که شد میره میشینه روبهروی شومینه، یه پاشو میندازه رو اون یکی پاش، عینکشُ چندرغاز بالاتر میذاره، کُتـش رو میندازه بالا؛ و سعی میکنه کتاب بخونه و خودش رو بذاره جای نقش اوّل داستان – که هنوز جوونه – و بهیاد نیاره، روزایی که جوون بود و فکر میکرد هیچوقت کارش به کتاب خوندن پای شومینه نمیکشه. □ □ پل آهنی، ... یه پلیس گذاشتهان دمِ پل، که هر کی خواست خودشُ پرت کنه تو رودخونه رو بگیره؛ مهم نیست بعدش چیکارش میکنن، مهم اینه که هوای پریدن (افتادن) از سرش میره؛ درست عین ماهیای که از آب بگیری و قبل از اینکه سرش رو ببُری، خودش خفه شه... □ □ ... مثلاً همین قبرستون خودمون، که قراره من و تو رو توش دفن کنن؛ چشه؟ ... نپیچونیا... □ یه عالمه سی.دیِ پیانو، دی.وی.دی، های کوالیتی، اوریجینال، اجرای اصل بِتووِن و موتذارت، اتریش، میخرم. مییام رو به روی تی.وی میشینم و سی.دی ها رو میکنم تو دستگاه. چشامُ میبندم. ... مرتیکه بیهمهچیز؛ گفته بود آخرش تکنوازی داره، نه تاموجری... † سوت میزنم. توی برف راه میرم و سوت میزنم، سعی میکنم با تم خودم سوت بزنم و خارج نشم؛ که بخوام برای برگردوندنش لایی بکشم. راستش { همیشه میترسیدم وسط پیانوهاـت، ریتم بگیرم و سوت بزنم. اما هیچوقت نشد. همیشه اونقدر غرق میشدم که حبابهام قبل از رسیدن به سطح آب – که بخواد صدا بدن – خفه میشدن. } ترسیدم، باز... سوت میزنم. خودمُ پرت میدم توی برف و سوت میزنم (برفها لای لبهام قلقلکشون میگیره). بلندم که میکنن، میبینن سالمـم، اما دارم سوت میزنم؛ خندهشون میگیره!، من هم... خوبیِ پیانو اینه که میتونی وسطـش بخندی بدون اینکه اونایی که چشمـاشون بستهست بویی ببرن؛ خوبیِ پیانو اینه که جای عشق و لبخند و دکمه و یقه توش جداست؛ خوبی پیانو اینه که نمیشه جلو هر کس و ناکسی کشیدش بیرون و زدش؛ و تو خیلی از این خوبیها رو بلد نبودی، ولی یادم دادی... و من تصمیم گرفتم باور کنم پیانو خوبی دیگهای نداره؛ و اینایی که مردم میگن شایعهست که خودشون رو توجیه کنن که - چون فشار گاز کمه و در شُرف بابا شدن هستن – گرم نمیشم ... و وقتی اینو به تو گفتم تصمیم گرفتی عوض کنی پیانو رو، along with منـی که دو سه سالی روش لم داده بودم... پ.ن. گفتی بذاریمش دم در؛ اما من ترسیدم - اثر انگشتام روش بود – گفتم بذاریم تو حیاط پشتی، گربههای ولگرد که شب تنها برگشتن خونه، بهجای اینکه با هم ور برن، هی بپرن روش و خوشحالی کنن! خندیدی... گفتی بذاریمش دم در؛ اما من ترسیدم - خیلی چیزهای دیگه روش بود – - کافی بود بو بکشی – گفتم میخوای بشکونیمـش و با سیماش یه هارپـی، چیزی بسازیم؛ خندیدی... گفتی بذاریمش دم در؛ ... گذاشتیمـش دم در. شب اوّل برف بارید روش. مطمئن بودم یه سرمای اساسی میخوره و سیماش صدای گلوی منو میده... فرداش که از سر کار برگشتم، برده بودنش along with تویی که اثر انگشتا و هزار جای دیگهات روش بود... |
9:07 PM |
Bitter last popcorn/compromise | |
|
«ما انسانها...
هممم... شما انسانها، هیچوقت از صمیم قلب گرم نخواهید شد... و من خیلی سردم است...» این را ET - اگر ۱۰ سال بیشتر میماند - روی پلههای سفینه به پسرک میگفت. |
10:04 PM |
Empty Zippo, the Blah | |
|
کافیـست – گاهی – به آسمان نگاه کنی؛
برف میبارد و اگر تمدن را پدران ما کشف نکرده بودند، تا صبح دفن میشدیم! † برف، میبارد! ... میرود زیر زمین، تا رودخانهها را پر کند... † برف، میبارد؛ تا وقتی یخ زد، لیز بخوریم و بمانیم لعنت بفرستیم یا بخندیم یا دژاوو بزنیم... □ یادم باشد، دفعهی بعدی که با خرسندی (و اشتیاق) جلوی آینهی بخار گرفته ایستادم و در نهایت تعجیل مواظب هم بودم که زخم نشود صورتم، و حس کردم دلـم برای هیچچیزی تنگ نیست، به این فکر کنم که شاید خیلی زود، زود، خیلی زود، دلـم برای همین روز(ها) تنگ بشود. † با همان ترانهی همیشگی - پیانوی معروف الئو – دفن میکنیمـ (اگر بیاندازیم توی رودخانه، پشتسرمان حرف در میآورند...) ـت... † شبها، فقط جاز، ( قهوهای و خاکستری و نارنجی و قهوه) ... نه که بیخوابی به سرم زده باشد، نه؛ فقط میترسم... † برف نمیبارد؛ فقط یخ میزند میترسم... { اگر خیلی بخورم، گیج بزنم، منگ و پاتیل بیام بیرون بعد روی پل هولـم بدی پایین تو رودخونه، خیس نمیشم که بپّره -- سرم میخوره به یخ و تو رو میبینم که اون پایین با چشمهای بسته، پشت یخها، سفید (مثل همیشه) دراز کشیدهای... } میترسم، من باید به یخ بـknockـم یا تو؟ بیداری؟ |
12:53 AM |
LMB | |
|
آیا میدانید که
دانشمندان هنوز پی نبردهاند چرا با اینکه پوست دایناسورها اینقدر کلفت بوده، نسلشان منقرض شده؟ |
6:26 PM |