† †
. Email: he [at] horm
. RSS: atom
. Powered By: Blogger
The invisible key next to F5



دفن‌ـت می‌کنم؛
همان‌طور که خواسته بودی، همان‌طور که آرزو می‌کردی.
تا بهار که بشود
و پرستوها برگردند،
یادشان برود...
و فکر کنند
شاید خواب بوده‌اند،
خواب دیده‌اند،
...



چشم‌های‌ـت را
می‌دهم به کلاغ‌ها،
تا خفه شوند...

لب‌های‌ـت را
می‌دوزم؛
به هم، به تخت، به هم؛
نمی‌خندند دیگر...

موهای‌ـت را
یکی یکی می‌اندازم داخل شومینه؛
می‌سوزند و بالا می‌آیند؛
می‌سوزند و می‌پیچند؛
می‌سوزند و تمام می‌شوند...

پاهای‌ـت،
پاهای لاغر و کم‌خون و استخوانی‌ات،
خودشان زیر برف مدفون می‌شوند...

دست‌های‌ـت اما،
دست‌های‌ـت را
در باغچه ...
...
اوه، یادم نبود؛
دست‌های‌ـت را برده‌ بودی...
آخر تو به‌تر از هر کس دیگری می‌دانستی
برای در آغوش کشیدن، چیزی که لازم است،
دست‌ است، نه آغوش.

□ □ □

تو فکر کن ماتیو رفته جنگ،
من هم فکر می‌کنم رفته‌ام جنگ و اسیر شده‌ام؛
...

جنگ که تمام شود،
...

کاش جنگ تمام نشود،
و برنگردم،
و نشنوم که حوصله‌ات سر رفته و
- کاملاً محترمانه و آبرومندانه -
با تومازو
- که مشوق اصلی من برای جنگ بود -
گذاشته‌ای، رفته‌ای.
...

کاش جنگ تمام نشود...

می‌گویند دارند آتش‌بس اعلام می‌کنند،
کاش...

می‌گویند جدّی است،
کاش...

.

صبح، فرمانده اعلام کرد که احتمالاً تا آخر هفته، همه برمی‌گردیم؛
چارلی گریه کرد و پیتر را بغل کرد،
شان فریاد کشید،
لوییس دعا خواند و اشک‌هایش افتاد روی خاک...

هیچ‌کدام‌شان احتمالاً فکرشان را هم نمی‌کردند که تو ... تو... بعد از ۳ سال...
تو...
اما من مطمئن بودم.

شب، تمام فکرهای‌ـم را کردم؛
من هنوز خیلی جوان بودم که بخواهم تمام شدن جنگ را ببینم.

آرام آرام رفتم بالای سر فرمانده. مثل گاو خوابیده بود و عکس زن و بچه‌های گاوتر از خودش را در آغوش گرفته بود.
چاقو را از پشت گذاشتم روی گردنش و فشار دادم،
سفت بود لامصب...

صبح، اعتراف کردم که در صحت کامل جسمانی و عقلانی اقدام به قتل فرمانده کرده‌ام و با خون زیرش را امضا کردم. مطمئن بودم حالا دیگر جنگ حداقل دو، سه ماهی بیش‌تر طول می‌کشد...

آه،
اگر ده، بیست تا احمق‌ دیگر مثل من پیدا شوند،
که بخواهند ده، بیست تا عاشق مثل تو را همیشه
راضی،
خندان
و فارغ از هرگونه عذاب‌وجدان
نگه دارند...

گفتند تیربار؛
دل‌ـم گرفت.
کاش چارلی به‌جای گریه، به‌ـم قول می‌داد که اون‌و بقیه بچه‌ها
هرگز نخواهد گذاشت
جنگ تمام شود.


Aidin, somehow, is a real legal guy, and nothing more, and nothing less.