Writing, Music, Flirt, Sign out | |
|
بازی ...
یادش میافتم. میبازم. □ □ آدم توی تنهایی خیلی جاها میرود؛ خیلی جاها را که قبلاً میترسیده/نرسیده/ندیده پیاده میرود. آدم توی تنهایی تمام سنت برنارد را از پایین، تا بالا پیاده میرود. آدم توی تنهایی، خیلی درها را - که قبلاً همیشه باز نگه میداشت تا تو ... - باز میکند و میرود داخل؛ خیلی چیزها را تنهایی سفارش میدهد؛ خیلی لحظهها را تنهایی قسمت میکند؛ خیلی خاطرهها را تنهایی میسازد؛ خیلی لبخندها را نمیزند؛ خیلی ساده، بهیاد نمیآورد و میخوابد. آدم توی تنهایی خواب میبیند تمام سنت برنارد را، از پایین تا بالا، پیاده رفته. آدم توی تنهایی بیدار که میشود.. خیلی چیزها را، صبح که از خواب پا میشود، واضح میبیند؛ چون دیگر بهانهای ندارد برای بهکار انداختن سایر حواس چندگانه.. جز دیدن، فکر کردن، دیدن و پیاده رفتن. آدم توی تنهایی، - معمولاً هرگز - نمیبازد. آدم توی تنهایی، همیشه - یادم نیست دیر، یا زود - میرسد. آدم توی تنهایی، فکر میکند که با همهی وقتهایی که خالی شدهاند - از وقتی که.. - چه کند. آدم توی تنهایی، مثل پنیر فرانسوی پر از سوراخ میشود؛ - سوراخهایی که دیده میشوند ولی شنیده نمیشوند - و مثل پنیر فرانسوی چیزی از وزنش کم نمیشود. و مثل پنیر فرانسوی لبخند میزند و فروخته میشود. آدم توی تنهایی، ناخنهای سوهان زدهاش را روی هزار دیوار - هزار the دیوار – میکشد. ناخنهای ِ آدم توی تنهایی، رشد قابل ملاحظهای ندارند؛ یا اگر هم دارند، کند اند، برای بالا رفتن، چنگ انداختن، شکافتن، دویدن. آدم توی تنهایی، - حتی اگر زود بجنبد - - بخواهی، نخواهی - احمق میشود. □ □ بازی... یادش میافتم. مگر ساعت چند است؟ |
8:00 PM |