Global insuperability | |
|
پادشاه خسته میشه. وزیر خسته میشه. شاهزاده رو تختش دراز میکشه و رمان میخونه. دخترک روی لبهی حوض راه میره...
پادشاه خمیازه میکشه و سعی میکنه لودگی خودش رو با یه لبخند مظلومانه به رخ ملکه بکشه. وزیر اونقدر ناخوناشو میخوره تا یکی از ناخوناش خون مییاد. شاهزاده روی تخت وول میخوره و به استثنائات شجرهنامهی روی دیوارش زل میزنه. دخترک پاهاشو میذاره تو آب حوض... پادشاه چشماشو میمالونه ولی تعجب نمیکنه که همیشه بعد از ملکه بیدار میشه. وزیر غایبه. شاهزاده توی باغ یه نوکر بیچاره رو توبیخ میکنه. دخترک آب حوضو عوض میکنه... □ □ □ اخبار اعلام میکنه که دانشمندا به این نتیجه رسیدن که آدمهای لاغر دارن روز به روز لاغرتر میشن. من اونقدر قدم میزنم تا خستهشم. همیشه یه عالمه کار برای انجام دادن هست که حتی با یک برنامه ریزی دقیق و منظم هم نمیشه انجامشون داد... اخبار اعلام میکنه که دانشمندا معتقدن آدمهای چاق اگه از یه حدی چاقتر بشن، میمیرن. سینما زندگینامهی منو گذاشته. تف بر جیپیال. صورتمو که به شیشه میچسبونم فقط پفک میبینم و بادکنکهایی که قبل از ترکیدن، له شدن. حتی حرفهایها هم بعضی وقتها جک میسازن... اخبار اعلام میکنه که دانشمندا دستهجمعی رفتن سینما. مجری خندهاش میگیره. آخرین تلویزیونفروش شهر خودکشی میکنه، داروخونهچی استعفا میده و ساعتساز بچهدار میشه. مهمترین خاصیت شهر ما اینه که انقلابهایی که با قربانی کردن یک نسل به دست میان، با سرنگونی یک کودتا فراموش میشن... □ □ □ عادت داشت موقع خارج شدن از خونه هم، در بزنه و بگه «کیه؟». بعد در و باز کنه و تا دم در اصلی با اضطراب بدوه... از وقتی دکترا بهش گفتن قلبش ضعیفه، یه نفرو استخدام کرد که بعد از باز کردن در خونه، با عجله به طرفش بیاد و بگه «نفهمیدم از کدوم ور رفت».... |
9:56 PM |
miss-allocation | |
|
مهربانم گوش کن گویی
هیچکس یاد پرستوها نمیافتد... کوچ ما دیگر نه با فصل است فصل هم دیگر به باغ ما نمیافتد... |
8:50 PM |
Sciophobia | |
|
ساعت را تنظیم میکنم سر چهار و ربع زنگ بزند. چهار و سیزده دقیقه بیدار میشم و زنگ را قطع میکنم...
هفت صبح بیدار میشم. سرما خوردهام. باز هم خواب دیدهام. باز هم رؤیاهای اجباری که من تویشان نقش منتقد فلسفی را دارم. میترسم. میترسم باز هم بترسم. اما همهاش یک غم عظیم است. مثل ابرهای خاکستری بالای هایلایت نارنجی ته غروب... همه میدانند من اسباب بازیهایم را به کسی قرض نمیدهم. همه میدانند من خستهام و از سایهی دیزیبل شدهی خودم هم در تاریکی میترسم. همه میدانند بندرخت شدن یک افتخار محض است. آن هم برای کسی که رویش نمیشود به روی خودش بیاورد که نمیتواند رؤیاهاش را تعبیر کند. برای کسی که همیشه آرزو میکند، ای کاش بیشتر خوابیده بود. برای کسی که از ترس، موقع خواب هم تخمه میخورد... اما قسمت بود عید بشود. بوی عیدی، بوی عود، بوی ...، عطر ...، طعم ...؛ اما من سرما خورده بودم. ماهیهای خنگ و قرمز و خنگ هم سرما خورده بودند. باد هم سرما خورده بود. همهی دخترهای شهر همزمان سرما خورده بودند. سایهها هم عطسه میکردند و چشمان خمارشان را پشت غروب، پنهان میکردند. اما عید شده بود. آدمهایی که سرما نخورده بودند اما، انگار نمیفهمیدند عید شده بود. شاید میترسیدند به روی خودشان بیاورند. شاید ادعا میکردند عید، ارزش به رو آوردن را ندارد. عید اما، خودش هم داون بود. سایهی ماهیهای خمار خنگ قرمز توی آینه. توی آب. توی رؤیاهای من. توی رؤیاهای خودشان. توی رؤیاهای گربهی همسایه. توی رؤیاهای شخصیت گربهای من. توی تمام رؤیای آدمهای سرماخوردهای که گربهها را دوست دارند. توی آینه. توی خواب... ساعت چهار و چهارده دقیقه است. میدانم خسته که بشود، خودش ساکت میشود... |
1:37 AM |
The pissful life | |
|
اوایل که تازه فهمیده بودم به این موجوداتی که من نمیتونم زندگیشونو درک کنم میگن «خرده بورژوا»، خیلی راحتتر درکشون میکردم. اما الان که جنگ هم تموم شده، همهچی فرق کرده. دیگه نه اونا خرده بورژوان، نه من کسیام که به زندگی اونا فکر کنم. داره کم کم باورم میشه که منم یه هیرو ام. یه هیرو که دلش برا جنگ تنگ شده. یه هیرو که آخرشم کسی نفهمید تو جنگ چند تا خرده بورژوا کشته. یه هیرو که دیگه از بچهدزدهای گونی به دست نمیترسه. یه هیرو که نصف عمرش دستش رو آلتـتب بوده...
صدای پیانو مییاد. جمعهها غروب که میشه همیشه یکی تو اتاقم پیانو میزنه. حتی اگه من خودمم نباشم. حتی اگه پنجره رو باز کنم و چهار ساعت بشینم پشت کامپیوترم. هی میزنه و میزنه. بدون اینکه بپرسم «چرا؟». بدون اینکه بپرسه «کافیه؟». میدونه که نمیپرسم چرا. میدونم که نمیپرسه کافیه. همیشه یه الئونورای آفنددکننده تو اتاق پیانو میزنه. جمعهها الئونورا پیانو میزنه. جمعهها روز الئونورای منه که بیاد و برام پیانو بزنه و بره؛ بدون اینکه بپرسه کافیه، برام پیانو بزنه. بدون اینکه بپرسه «دو یو تراست می؟»... الئونورا میدونه من بعد از جنگ یه خرده بورژوا شدم. منم میدونم که الئونورا هیچوقت یه پیانیست مشهور نمیشه. الئونورا هیچوقت بلاگم و نمیخونه. الئورنورا وقتی پیانوشو نمییاره، نکبت میشه. الئونورا بعضی وقتا به درد لای جرز میخوره. دقیقاً همون وقتایی که من حس خوداترکتیوبینیم گل میکنه و اون داون میشه. دقیقاً وقتایی که من داون میشم و اون فقط پیانو میزنه... شاید خرده بورژواها خودشونم هیچوقت نمیفهمن که خرده بورژوان. شاید پذیرشش براشون راحت باشه. شاید اونا هم بتونن پیانو یا چنگ بزنن. شاید اونا هم تو جنگ آدم کشته باشن. شاید اونا هم حس خودهیروبینیشون بعضی وقتا گل کنه. شاید اونا هم بایکاراکتر باشن و از جمعهها بترسن. شاید... شاید... شاید... اما هر چیم باشه، اونا خرده بورژوان. یه جور خردهبورژوای متفاوت... |
9:16 PM |
another redistribution of a final cut under GPL | |
|
شانسی که من داشتم، در تمام عمرم نه یک بار پدرم آرزو کرد که من یه کابوی تنها تو یه کویر وحشی بشم نه خودم عرضهشو داشتم که یه کابوی تنها تو یه کویر وحشی بشم. برا همین تا آخر عمرم تو کف یه هفتتیر مشکی براق موندم. یه هفتتیر قوی و محکم که وقتی با کفِ دست، جاتیریش و میچرخونی صدا بده و لولهاش، حتی بعد از سه ماه شلیک نکردن، همچنان بوی باروت بده...
یادمه یه شب به بابام گفتم من یه هفتتیر میخوام. یادمه بابام زودتر از اونی که بخواهد خودشو جای من بذاره لبخند زد و باهام راجع به بلوغ و مسائل مربوط بهش صحبت کرد. یادمه سعی کردم حالیش کنم که من دلم یه هفتتیر نابالغ میخواد که هیچوقت داون نشه. یادمه بیچاره درحالیکه عینکشو عقب جلو میکرد و لبخندشو استیـبلتر میکرد گفت که بهتره یه سر به مدرسه و وضعیت تحصیلی من بزنه... بزرگتر که شدم هنوزم خیلی دوس داشتم برای یه بارم که شده با یکی از اون هفتتیرای مشکی مهربون شلیک کنم. حاضر بودم همهچیمو بدم تا فقط یه بار بتونم در کمال آرامش و خونسردی لمسش کنم؛ لیسش بزنم و اونقدر لولهاشو تو دماغم فشار بدم تا همهی بوش بره تو وجودم.. از همون اولم حدس میزدم، اگه درست عمل کنم، بار دومی وجود نخواهد داشت... |
8:57 AM |
Hallucination dude, Hallucination! | |
|
من، و تمام سلفـدیزیبلیتیهایم، وقتی دست به دست هم میدهیم تا به روی خودمان نیاوریم که داونیم، گند میزنیم به همهچی...
زیر دوش، صدای حباب میآید. من در حال غرق شدن بودهام. صدای حبابها شدید میشود. یادم میآید این من بودهام که دیشب تا صبح دعای باران میخواندهام. لت ایت رین. دست و پا میزنم. نه صدای باران میآید نه صدای حباب. گربهها هم حتی، باران که میآید دست از موعظه بر نمیدارند. کسی چه میداند شاید موعظههاشان همان صدای حباب باشد... همیشه حداقل یک من هست؛ که در حالیکه لبخند میزند، دلش برای همه میسوزد. بعد گند میزند به همهچی. بعد داون که میشود با انگشتهایش صدای باران در میآورد. بعد دلش برای خودش هم میسوزد. حباب میترکد. گربه اینتر میزند و ادامه میدهد. من زیر دوش غرق میشود. من دیزیبل شده است... مشکل از زندگی نیست. توی گوشم آب میرود. یک من افتخار میکند. از گوشم حباب بیرون میآید. گربههای پراکنده به ابرهای پراکنده افتخار میکنند. بچه گربهها زیر باران فحش میدهند و همدیگر را لیس میزنند. بچه گربههای کافر، معصوم حساب میشوند. مستقل از اینکه توی گوششان آب میرود یا نمیرود. یک من میخندد. تف... باران بند میآید. تا چند ساعت دیگر بوی حباب هم از بین میرود. دوباره گربهها بیرون میآیند. همیشه یک من برای بیخیال شدن هست. میگذرد. دوباره این نیز میگذرد. مشکل از زندگی نیست. موعظه هم اگر بکنیم، بعد از باران رنگین کمان است. رنگینکمانِ حبابـترکانِ لعنتی... من و تمام سلفـدیزیبلیتیهایم، وقتی دست به دست هم میدهیم تا به روی خودمان نیاوریم که داونیم، گند میخورد به همهچی. ما مینشینیم و موعظه میکنیم که قسمت همهچی گند خوردن تویش بوده است. مثل بوی شانهکردن موی باران خورده... |
7:06 PM |
Hierodule | |
|
تماشاچیها وارد سالن میشن. بعضیهاشون یکی یکی؛ بعضیهاشونم دوتا دوتا. چراغها خاموش میشن. پردهها میرن بالا. نمایش شروع میشه...
یه صدایی مییاد. تماشاچیها پشت سرشونو نگاه میکنن. بازیگرا هم... دخترک نقش اول گریه میکنه. تماشاچیها هم... نمایش تموم میشه. پردهها مییان پایین. چراغها روشن میشن. تماشاچیها از سالن خارج میشن. بعضیهاشون دوتا دوتا؛ بعضیهاشونم یکی یکی... |
12:23 PM |